loading...
فقط عشق پاک...
hadi بازدید : 127 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)
رمان داستانی و عاشقانه رمان لحظه های دلواپسی،قسمت ده

دیگه کم کم داره به آخراش نزدیک میشه...


قسمت جدید رمان لحظه های دلواپسی را در ادامه مطلب بخوانید...

رمان داستانی و عاشقانه رمان لحظه های دلواپسی،قسمت ده

اونروزبی دلیل احساس کسالت می کردم ، صبح مدت زیادی منتظرپارسا موندم وقتی پدرمتوجه شد که ازاوخبری نیست پیشنهاد کرد که منوبرسونه . ناچارپذیرفتم واین درحالی بود که توی ذهنم پرازعلامت سؤال وجودداشت ولی زمانیکه به بیمارستان رسیدم متوجه شدم اصلاً به اونجا هم نیومده...دلشورۀ عجیبی به جانم افتاده بود؛تا ظهربه هربدبختی ای که بود سرکردم ولی دیگه طاقت نیاوردم وسراغ تلفن رفتم شمارۀ منزل عموروگرفتم.خوشبختانه درسا گوشی روبرداشت .
با اوراحت ترمی تونستم صحبت کنم.بعد ازسلام واحوالپرسی گفتم: راستش می خواستم بدونم پارسا چرا نیومده ,آخه تا حالا سابقه نداشته غیبت کنه؟
احساس کردم درصدای درسا هیجان غریبی موج می زنه وبا اشتیاق گفت:فکرمیکنم به خاطردوستش نیومده!
با حیرت پرسیدم: دوستش کیه ؟ درمورد چه کسی صحبت می کنی؟
درسا با همون لحن گفت: وای پروا نمی دونی چقدرخوشگله !
گفتم:اول اینکه درست حرف بزن ببینم چی می گی؛بعد با شوخی گفتم:ضمناً خجالت بکش تو دیگه متأهلی چشم چران.
درسا با صدای بلند خندید وگفت: توچی داری می گی من درمورد یه خانم حرف می زنم نه آقا ! اون همین امروزصبح ازخارج رسیده گویا وسایلهاشوکه به هتل تحویل داده یکراست اومد پیش پارسا ویک ساعتی توی اتاقش گفتگومی کردن وبعدشم به بیمارستان تلفن کرد وگفت که نمیاد وبا همدیگه رفتن بیرون...
خنده روی لبهام ماسید خداروشکرکردم که درسا روبروم نبود که حال وروزمو ببینه...مدام حرفهاش توگوشم مثل انعکاس می رفت بعد ازبرخورد به دیوارۀ جمجمه م برمی گشت "نمی دونی چقدرخوشگله...صبح زودرسیده...یکساعت تواتاق با هم حرف می زدن...با همدیگه رفتن بیرون"
صدای درسا به گوشم رسید:الوپروا گوشی دستته؟
سریع برخود مسلط شدم وگفتم:آره،،،،،،،،،معذرت می خوام کاری پیش اومده مجبورم خداحافظی کنم.
بدون اینکه دچارسوءظنی شده باشه خداحافظی کرد...به هیچ وجه متوجه موقعیتم نبودم همونطورکه ایستاده بودم برجای خشک شده بودم.تا آخرساعت چیزی نمی فهمیدم...هنگام ترک بیمارستان حس می کردم کوله باری روی دوشم حمل می کنم.
به خونه که رسیدم یکراست به اتاقم رفتم اصلاً نمی دونستم چه به روزم اومده به خودم نهیب می زدم که چرا خودمواینطورباختم ؟ کوچکترین کنترلی روی اعصابم نداشتم.ولی فاییده ای نداشت؛اتفاقی که نمی باید می افتاد رخ داده بود.چشمهاش کارخودش روکرده بود ومنومانند صیدی دردام اسیرکرده بود.دردوراهی عجیبی گیرافتاده بودم؛تا این لحظه نمی دونستم که تا این حد وابسته ش هستم.صدای مادرکه برای صرف شام صدا کرد افکارم روفراری داد وبرسرمیزرفتم..اصلا" میلی به خوردن نداشتم وباغذام بازی می کردم که حرف مادردنیا روروی سرم ویران کرد !
مادرروبه پدرگفت: راستی مثل اینکه پارسا خیال داره برگرده!!
به محض شنیدن این حرف تیرۀ پشتم لرزید ومادربی خبرازحال وروزمن درجواب چرای پدرگفت:یکی ازدوستهاش که توی خارج باهم بودن امروزصبح به ایران اومده گویا دلیل مراجعتش همون خانمه !
پدرگفت: دوستش گفتی خانمه ؟!
مادرگفت: بله همینطوره؛ اتفاقاً شنیدم خیلی هم زیباست .
پدربی رحمانه گفت: پس یه خبرهائیه ...
دیگه نتونستم بمونم اونجا . ازسرمیزبا یک تشکربرخاستم وبه اتاقم رفتم...روی تراس ایستادم به اتاق پویا نگاه کردم چقدروجود اودراین لحظه می تونست برام غنیمت باشه.شوری قطره اشکی روکه ازچشمم سرازیرشد روحس کردم.با خودم گفتم: نه ! من نباید ضعف نشون بدم نیاید بذارم کسی ازرازدلم آگاه بشه..هرگز..هرگـ....وگریه امانم نداد ...
 
*******************
روزها ازپی هم می گذشت ومن دردریای غم واندوه غوطه وربودم وفریاد رسی نبود.پارسا دیگه بیمارستان نیومد ویک هفته بعد ازاون تاریخ بدون اینکه من حتی ببینمش یا باهاش حرف بزنم به همراه شراره به خارج رفت...
هرروزبا حسرت به نقطه ای که اتومبیلشوپارک می کرد خیره می شدم ...زندگی برام پوچ وبی معنا شده بود ورنگ ولعابی نداشت،احساس می کردم طوفانی سهمگین هستی موبه تاراج برده...نصیبم اززندگی نفس کشیدن بود ودیگرهیچ. انسان بی هدف ودلمرده ای شده بودم که ساعتها دراتاقم می نشستم وبه آسمون زل می زدم ورازدلموکه هیچ کس ازاون اطلاعی نداشت با معبودم می گفتم وضجه می زدم.راستی که خدا چه صبورانه درد دل موگوش می کرد.بااین افکارآرامش عجیبی حس می کردم...نا خوداگاه به یاد پارسا افتادم.روزی که قراربود میترا روجراحی کنه به اتاقش رفتم واورومشغول رازونیازدیدم...با یادآوری اون صحنه ازخودم خجالت کشیدم.اوکه ازکودکی اون سردنیا بود ودراون محیط رشد ونموکرده بود اعتقاداتش روفراموش نکرده بود ومن که درمیان خانواده م بزرگ شدم, زمانی یاد خدا افتادم که به بن بست رسیدم !
هوا تاریک وروشن بود که صدای اذان ازمسجدی نسبتاً دوربه گوش رسید. ازجا برخاستم به روشویی رفتم وضوگرفتم وبه نمازایستادم.
"الله اکبر"تمام توجهم روبه خدا معطوف کردم ودرپایان ازاوخواستم کمکم کنه واونچه که به صلاحمه برام مقدرکنه.
هنگامیکه به رختخواب رفتم با آرامش باورنکردنی به خواب رفتم.
 
روزیکه ایران روترک کرد نمی دونست با اومدن ورفتنش چه داغی دردلم گذاشته. هرروزصبح که ازخواب برمی خواستم چشمم به عروسکی که برام آورده بود می افتاد واندوهم تازه می شد بنابراین تصمیم گرفتم که اونوازجلوی چشمهام دورکنم. دراین بین میترا ازرازدلم آگاه شده بود...بااینکه من کوچکترین اشاره ای نکرده بودم ولی اوبه خوبی دردم رودرک می کرد چون روزی همین بلا سراون اومده بود.
اوحالا دیگه عروس عمۀ من بود ومی گفت خداروشکرمی کنه که فربد روبه اوداده...راست می گفت؛ براستی که شیفتۀ همدیگه بودن.اوبا این حرف می خواست به من بفهمونه که شاید خدا می خواد کسی بهترازپارسا روسرراهم قراربده ,ولی نمی دونست که من فقط اورومی خواستم وبس, ونه کسی دیگه ای رو...                                                دراین مدت خواستگاراموبه بهانه های مختلف جواب می کردم, ولی خودم به خوبی می دونستم که دنیال چه چیزی هستم.
دوماه دیگه هم سپری شد وجمعاً شش ماه ازرفتن پارسا  می گذشت...شش ماهی که من فقط نفس کشیدم ووجودم پرازدرد بود.اززیبایی شراره وصفها شنیده بودم ولی هرگزندیدمش.
بالاخره خاله خبرداد که پارسا جمعه به ایران بازمی گرده.
مادرپرسیده بود که شراره هم میاد؟
خاله درجواب گفته بود که آره وگفته که برای تدارک ازدواجش قصد داره به ایران برگرده.                                                                                                                                                                                                                     
خدایا چیکارباید می کردم؟ خسته شده بودم ازبس خودموبه بی خیالی زده بودم.طوریکه پویا با شک وتردید نگام می کرد.ولی تحمل این یکی ازتوانم خارج بود...
روزپنج شنبه به اتاق رئیس بیمارستان مراجعه کردم وطی نامه ای درخواست انتقال به بیمارستان دیگه ای رودادم وقبلش سه روزمرخصی خواستم.علتش این بود که دیگه اون بیمارستان بدون اوبرام تبدیل به شکنجه گاه شده بود وازطرفی اگه پارسا به سرکارش برمی گشت بازهم نمی تونستم تحمل کنم...
غروب چهارشنبه بود.وضوگرفتم،به نمازایستادم وازصمیم قلب ازخدا استمداد خواستم که صبری به من عطا کنه که بتونم این شکستوتحمل کنم.
ورود پارسا درزندگی من مثل شروع دوباره بود...اوقشنگ ترین اتفاقی بود که درزندگیم رخ داد...                                        
هوا کاملاً تاریک شده بود به مادرگفتم برای شام بیدارم نکنه وبرخلاف میلم با خوردن قرصی آرامبخش به خواب پناه بردم وبه خواب رفتم.نزدیکیهای ظهرازخواب برخاستم وقتی به یادآوردم که پارسا فردا میاد اندوهم تازه شد ولی سعی کردم که خودموخونسرد نشون بدم.
دوش گرفتم وبه طبقۀ پایین رفتم کسی منزل نبود یادداشتی توجهم روجلب کرد.خط مادربود که یادآورشده بود برای کمک به خاله به اونجا رفته .
بالاخره روزجمعه ازراه رسید ومسافرا وارد ایران شدن.مادرشبوخونۀ خاله موند... صبح که بیدارشدم سرم حسابی سنگین بود ودردش امانموبریده بود...با صدای زنگ تلفن گوشی روبرداشتم.مادربود.بعد ازسلام وحرفهای معمول اعلام کرد که خاله اینا شب میان خونۀ ما !
گفتم : همشون میان ؟
مادرمتوجه منظورم شد وگفت : همگی با مهمونای پارسا میان .
حس کردم از کله م داره دود بلند میشه.با خداحافظیه سرسری قطع کردم به سمت اتاقم دویدم.لباساموپوشیدموخونه روبه مقصد منزل آقاجون ترک کردم.
فکرکردی آقا پارسا که بمونم وشاهد دل وقلوه دادن تووشراره خانم باشم !!!
 
 
نیم ساعت بعد ازمنزل بیرون اومدم وراه منزل آقا جونودرپیش گرفتم...جلوی درخونه ایستادم لحظه ای با خود فکرکردم" توداری ازکی فرار می کنی ؟ خودت روداری گول می زنی"
برای نجات ازاین افکارمزاحم سرموتکون دادم وزنگ روفشردم...پنج دقیقه بعد آقا جون دروبروم گشود وبا حیرت نگاه کرد.با لبخند زورکی سلام دادم.
آقاجون: دارم درست می بینم؟
- فکرمی کنم همینطوره !
آقاجون: ببینم اتفاقی افتاده؟
- آقاجون چرا فکرمی کنید که باید اتفاقی افتاده باشه ؟
آقا جون همونطورکه جلوی دروسد کرده بود گفت:
 آخه دوسالی میشه که تنهایی اینجا نیومدی.
- اگه ناراحتید برمی گردم !
با حیرت گفت:دخترشیطون این چه حرفیه که می زنی؟
- پس برای چی جلوی درایستادید واجازه نمی دید بیام داخل؟
آقاجون که تازه متوجه شده بود گفت: ای وای! حواس برای آدم نمی ذاری که !
- خیلی ممنون ازتعریفتون...وهردربا خنده وارد شدیم.
آقاجون دستشودورشونه هام انداخته بود وابرازخوشحالی می کرد،با اخلاق جدی وخشکی که داشت جای تعجب بود که خوشحالیشوبروزمیداد.هنگام دیدن عزیزیک سری هم جواب سؤالهای اورودادم وخاطرنشان کردم که رفتن من به اونجا هیچ دلیل خاصی نداره.
وارد ساختمان شدم وبه اتاقی که همیشه می رفتم داخل شدم.اتاق درست روبروی باغ قرارداشت ودربزرگ وسرتاسری اتاق رو با یک تراس به باغ متصل می کرد.عطرگلها انسان رومست می کرد وتابش نورخورشید روی باغ وبازتاب رنگ گلها تلألو سحرآمیزی به وجود میآورد که انسان رومسحورمی کرد با چند نفس عمیق این هوای پاکیزه روبه ریه هام فرستادم.
نا خودآگاه به نقطه ای که روزعروسی پویا درآغوش پارسا عقدۀ دل روخالی کرده بودم خیره شدم وسوزاشکی رودرچشمهام احساس کردم.اگه اواینجا بود چقدراین زیبایی معنا داشت ، درواقع با اوبودن درکویرگلستان می نمود.با به یاد آوردن اواشتیاقم ازبین رفت وفکراینکه به زودی اومتعلق به شخص دیگری وبرای همیشه اززندگی من خارج می شه وجودم روپرازدرد می کرد.فکراینکه آغوشی که یک زمانی فکرمی کردم فقط وفقط مال منه وازاین به بعد متعلق به کس دیگه ای میشه تا حد مرگ دیوونه م می کرد.
شاید هم هیچ وقت درزندگی من وجود نداشته واین موضوع ساخته وپرداختۀ ذهن من بوده.یاد حرفی افتادم که روزی پویا گفته بود" می دونی پروا، دخترها موجودات ظریف وحساسی هستن ودرعین حال ساده لوح"
گفتم :منظورت چیه؟ گفت: منظورم روشنه ! کافیه جواب سلام یکیتون روبا لبخند بدی یا مثلا" نا خودآگاه چشمت بخوره بهش واونم بفهمه ، دیگه واویلا  !! ازمراسم خواستگاری شروع می کنید تا بله برون وعقدکنون وخرید وحنابندون وبچه دارشدن وبچه قنداق کردن وبچه مدرسه رفتن وبچه...درحالیکه می خندیدم حرفش روقطع کردم وگفتم:نخیراینطوریهام نیست.
گفت: خودت می دونی که غیرازاین نیست تازه شرط می بندم ترجیح می دید بچه تون شبیه باباش بشه !
اینبارخودش هم خنده ش گرفت وادامه داد: اگردختری خودش رودست بالا بگیره ومردی روکه دوست داره بهش بروزنده ناخودآگاه جاذبه ایجاد می کنه،فقط کافیه کم محلی کنه اونوقت می بینه که چه نتیجۀ شیرینی نصیبش میشه"...
 
صدای عزیزافکارموبه هم ریخت. برای صرف ناهارصدام می کرد . به آشپزخونه رفتم ودرحین صرف غذا صحبت می کردیم...درلابلای صحبتها اشاره کردم که شاید به یه مسافرت چندروزه برم.
آقاجون درصورتم دقیق شد وگفت: یعنی می خوای بگی به دیدن پارسا نمیری؟
 درحالیکه سعی می کردم چهرم خونسرد باشه گفتم:همین طوره.
آقاجون با سماجت گفت:این که درست نیست, بالاخره اون بعد ازچند
ماه برگشته.
باعصبانیتی که ازکنترلم خارج شده بود گفتم:این موضوع هیچ ربطی به من نداره؛اونهایی که باید خوشحال باشن، هستن؛بودن یا نبودن من هیچ تأثیری نداره .
وبدون اینکه حرف دیگه ای برلب بیارم ازآشپزخونه خارج شدم وبه اتاق رفتم...جلوی پنجره ایستادم ، به باغ خیره شدم وبه فکرفرورفتم.دراین مدتی که پارسا اومده بود زندگیم دچارتحولی شیرین وسپس پایانی تلخ شده بود.مثل لیموشیرین ! اولش که می خوری شیرینه وبه آخرش که می رسی یکدفعه تلخ میشه وطعمش تا مدتی ازبین نمیره ...
دلم می خواست هیچ وقت اونوندیده بودم.ولی ...
با شنیدن تقه ای به دراتاق ازفکرخارج شدم وگفتم: بفرمائید تو.
دراتاق بازشد وعزیزوپشت سرش آقاجون وارد شدند.به محض دیدنشون جلورفتم وسرموپایین انداختم وگفتم: ازرفتارزشتم معذرت می خوام دست خودم نبود.
آقا جون دستی به سرم کشید وگفت: اشکالی نداره،اومدم ازت سؤالی بپرسم دلم می خواد درست بهم جواب بدی وطفره نری!
با تعجب گفتم: چه سؤالیه که امکان داره من طفره برم؟!
آقاجون پس ازکمی تأمل گفت: تو...تو..پارسا رودوست داری اینطورنیست ؟!!!
حسابی یکه خوردم؛انتظارهرگونه پرسشی روداشتم الا این یکی.
خودمومتعجب نشون دادم وگفتم: مثل اینکه فراموش کردید که پارسا علاوه برپسرعمووپسرخاله با من همکاره؟
آقاجون گفت: منظورمن ازدوست داشتن کاملاً با اینی که تومیگی متفاوته.فقط یک کلام جوابم روبده آره یا نه؟
با تمام تلاشی که برای خونسرد نشون دادن خودم کردم ،ولی لنگارموفق نبودم ، گرمی اشکهاموروی گونه های تب دارم احساس کردم وبرای پنهان کردنشون کوچکترین کوششی نمی کردم.دیگه نمی تونستم این بار روبه دوش بکشم بنابراین گفتم: به فرض که شما بدونید،ازدستتون کاری برنمیاد درضمن من دلم می خواست که اون خودش منوانتخاب کنه نه اینکه شخص دیگه ای به زورمجابش کنه...
دیگرهق هق گریه امانم نداد وبا صدای بلند شروع به گریه کردم.
عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه سینه ش گذاشت وموهامونوازش کرد وآروم دلداریم می داد.
با طیب خاطرسردربرش گذاشتم وگفتم:عزیزجون دیگه خسته شدم, دیگه تحمل ندارم, شما بگید من باید چکارکنم.
عزیزکه حسابی به هم ریخته بود گفت: گریه نکن قربون چشمهای قشنگت برم.
فقط صبرکن زمان بهترین داروبرای تسکین دلته؛این درد لاعلاجه ودارویی نداره الا شکیبایی.
با هق هق گفتم: چطورتحمل کنم؟چطورصبرکنم.قلبم داره آتیش می گیره.
عزیزسرم روازروی سینه ش بلند کرد ونگاه مهربونشوبه چشمهای گریانم دوخت وگفت:"خدا"...فقط به خدا توکل کن.
طفلی خودشم داشت اشک می ریخت به آقاجون که جلوی درتراس ایستاده بود وداشت باغوتماشا می کرد اشاره کرد ازاتاق خارج شدن ومنودردریایی ازاندوه تنها گذاشتن.
عزیزوآقاجون متوجه شده بودن که من برای آرامش وتمدد اعصاب به اونجا اومده بودم بنابراین مزاحمم نمی شدن ومنم بابت این موضوع واقعا" ممنونشون بودم.
ساعت حدود سه ونیم بعد ازظهربود هوا کمی گرم بود.یه شلوارک
جین نازک تا بالای زانو به پاداشتم ویه تاپ یقه بازپوست پیازی.موهامم
همونطوررها کرده بودم.کسل وبی حوصله روی تخت درازکشیده وبه سقف اتاق
خیره شده بودم که صدای زنگ حیاط بلند شد. با کنجکاوی ازاینکه چه کسی میتونه این موقع روزاومده باشه ازجام برخاستم وجلوی درِسرتاسری اتاق ایستادم وگوشۀ پرده روکنارزدم وبه باغ خیره شدم.آقاجون طبق معمول مشغول تعویض گلدونی بود که دست ازکارکشید وبه سمت درحرکت کرد.
شخصی که پشت دربود ازدید من پنهان بود ولی ازچهرۀ آقا جون کاملاً مشهود بود که جا خورده .بالاخره بعد ازچند دقیقه ازجلوی درکناررفت ومن ازدیدن شخصی که وارد حیاط شد برجا خشکم زد.
پارسا رودیدم که همراه آقاجون وارد حیاط شد.ازحیرت دهنم بازمونده بود .
به چشمهام اطمینان نداشتم که درست می بینه یا فریبم می ده !
تمام وجودم چشم شده بود ودلم داشت ضعف می رفت.بخاطراین احساسم ازدست خودم عصبانی بودم.ولی دل حسرت زدموچه می کردم؟ افسارش دست خودم نبود.
با ولع به سرتا پاش نگاه کردم.یک تی شرت مشکی جذب پوشیده بود.یقه ش سه تا دکمه داشت که دوتای بالاییش روبازگذاشته بود وزنجیرطلای سفیدش به روی سینه ی ستبرش برق خیره کننده ای داشت.بازوهای ورزیده ش ازروی آستینهای تنگ وکوتاش بدجوردلربایی می کرد.
شلوارجین یخی به پا داشت وصورت شش تیغه ش دل هرسنگی روآب می کرد.
طاقتم طاق شده بود.فکراینکه من نمی تونم صاحبش باشم داشت ازپادرم میاورد.خدایا کمکم کن...خدایا کمکم کن...
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون راجع به وبلاگ چیه ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 202
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 245
  • بازدید ماه : 781
  • بازدید سال : 4,393
  • بازدید کلی : 24,879
  • مقدمه

    سلام و درود بر شما. این وبلاگ تازه ایجاد شده و در واقع یک وبلاگ تفریحی می باشد. آرزو مندم در این وبلاگ لحظات خوشی را سپری کنید و از شما خواهشمندم در این وبلاگ ثبت نام کرده وهر نظر و پیشنهادی دارید با ما در میان بگذارید. بزودی انجمن این وبلاگ را نیز فعال میکنم  باتشکر . . .

    از طرف :     only-truelove