loading...
فقط عشق پاک...
hadi بازدید : 182 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)
رمان داستانی و عاشقانه رمان لحظه های دلواپسی،قسمت هشت و نه

 
قسمت جدید رمان لحظه های دلواپسی را در ادامه مطلب بخوانید...
رمان داستانی و عاشقانه رمان لحظه های دلواپسی،قسمت هشت و نه

بعد ازصرف شام دورهم نشسته بودیم که پارسا روبه پویا گفت : داداش اگه کاری داری روی من حساب کن...
پویا دستی به پشت پارسا زد وگفت : قربون دستت من خودم ازپس همه ی کارها برمیام...پدربه میان حرف پویا پرید وگفت : مگه خاله بازیه که تنهایی خودت بتونی انجام بدی؟
پویا روبه پدرکرد ویه دفعه دستشومشت کرد شست شوروبه بالا ودرست جلوی پدرگرفت !
همه ماتمون برده بود پویا گفت :الان اینومی بینید؟!
پدرکه ازعصبانیت سرخ شده بود گفت:
پسرتوخجالت نمی کشی این چه حرکتییه؟!
پویا همونطورکه انگشتش به طرف پدربود گفت : حرکت یعنی چی ! خب انگشته دیگه !!
پدربا چهره ی سرخ شده گفت: بله انگشته ؛ ولی می دونی معنیش چیه؟!
پویا انگشتشو باهمون استایل گرفت جلوی چشم شووهرچی نزدیکترمی کرد چشمهاش چپ می شد با تعجب گفت : معنیش چیه؟!
یه دفعه گفت:آهان ! بلانسبت روم به دیوارمعنیش یعنی بیلاخ ! ولی من یه چیزدیگه رومی خواستم تفهیم کنم !
پدرکه هنوزعصبانی بود گفت : راه بهتری نبود؟حتما"باید اینطوری منظورتوبرسونی؟
پویا:شما اشتباه متوجه شدید می خواستم بگم اون شرکت وکارخونه به اون بزرگی رواین انگشت من می چرخه !
حالا این وسط من وساغردرحال انفجاربودیم،ازطرفی هم می ترسیدیم پدرعصبانی بشه وهمینطورلبهامونوگازمی گرفتیم.به پارسا نگاه کردم کاملا"مشخص بود به شدت خندشومهارمی کنه وبه احترام پدرعکس العمل نشون نمی ده وبه هیچ عنوان به پویا وپدرنگاه نمی کنه.برای یک لحظه چشمش به من وساغرکه ازخنده ی بی صدا داشتیم ریسه می رفتیم افتاد،سریع سرشوتا اونجاییکه می تونست پایین انداخت وبعد ازیه سرفه ی مصلحتی که کاملا"مشخص بود برای جلوگیری ازخندشه  شروع کرد با انگشتاش بازی کردن.
پویا همچنان شستش به طرف پدربود که پدرانگشت سبابه شوبه پویا نشون داد وگفت:این انگشتتوباید نشون بدی نه اون کوفتی رو!
بعد شستشومثل پویا گرفت طرفشوگفت: ضمنا" اوناییکه کارخونه شونو رواین انگشت می گردونن درحال ورشکستگین وای به حال توکه رواین انگشت می چرخونی...!!!
بعد مثل پویا دستشومشت کرد شست شوگرفت به طرف پویا...
تصورکنید این منظره رو؛پویا وپدرروبروی هم نشستن بااین حرکت !!!
اینباردیگه خود پدرزد زیرخنده وما هم که تا حالا داشتیم خفه می شدیم منفجرشدیم.
پدرروبه پویا گفت : طفل معصوم این دخترکه یه عمرباید با توسرکنه..!!!
 
                                         *******
شب که پارسا قصد رفتن کرد ازجا بلند شدیمومی خواستیم بدرقه ش کنیم که ساغرگفت : اجازه بدید پروا پارسا روهمراهیش کنه؛هرچی باشه مافوقشه...بعد آروم به پارسا چشمک با مزه ای زد که پارسا خنده ش گرفت.
به دنبالش راه افتادم.آروم مشغول قدم زدن توی حیاط به سمت خروجی بودیم که گفت : فردا صبح میام دنبالت...بعد رک وصریح گفت:پروا خواهش می کنم یه فکری به حال لباست بکن ؛اصلا" دلم نمی خواد بااون وضع بیای توی جمعیت بچرخی !
با دلخوری نگاش کردم وروموبرگردوندم سمت دیگه.
آروم صدام کرد:پروا...پروا با توأم ..به من نگاه کن...
دلم ضعف می رفت وقتی اسممواینطوری صدا می کرد...داشتم خودموبراش لوس می کردم که دستشوگرفت به چونه موصورتموبرگردوند به طرف خودش ویک قدم اومد جلوتر...لبامو گازگرفتم وبهش خیره شدم...دستش هنوززیرچونه م بود.چشمهاشو روی صورتم گردش داد وگفت : چی می خوای ازجون این لبها ؟! اینقدرگازنگیرشون کبابمون کردی !
نمی دونم امروزچش شده بود.مثل اینکه محرکها داشت عمل می کرد !
یه دفعه پویا ازپشت پنجره ی سالن داد زد :
دکترجون؛خب دوست نداری نرو؛برگرد بیا شبوهمین جا بمون ! بعد با صدای بلند خندید وساغردستشوگرفت با خودش برد...
شونه هاموبالا انداختم که خندید وگفت:تا دوباره آبرومونبرده برم...
برخلاف مقاومتش اینقدرجلوی درایستادم تا ازپیچ کوچه گذشت...
 
                                                        ****************  
پدردوخیابون بالاترازمنزلمون آپارتمان شیکی برای پویا خرید وبه این ترتیب می تونستیم یکدیگروزود به زود ببینیم.
ساغرجای خواهری روکه هرگزنداشتموبرام پرکرده بود واززمانی که رسماً با پویا نامزد کرده بود بیشتراوقاتش روبا ما سپری می کرد مخصوصا"مادرکه حسابی ازتنهایی دراومده بود.
مثل پروانه به دورپویا می گشت وپویا نیزعاشقانه دوستش داشت...چقدرزیباست زندگی ای که سرآغازش محبت باشه. به نظرمن این گونه پیمان زناشویی دوام مستحکم تری داره به شرط اینکه هیچ کدوم ازطرفین دیگری روبی حرمت نکنه واحترامش رونشکنه؛این یک نکتۀ کلیدیه که خیلیها به سادگی وبی دقت ازکنارش عبورمی کنن.
مراسم عروسی درویلای آقاجون برگزارمیشد,همگی درتکاپوبودن؛دراین جمع هیجانزده فقط پویا وساغرخونسرد وبه دورازدغدغه به سرمی بردن.اونها هردوازسه روزقبل ازمراسم عروسی دیگه کاری نداشتن وبا یک برنامه ریزی دقیق تمام کارهاشونوچند روزقبل به پایان رسوندن وشب قبل ازعروسی برای شام وگردش به بیرون ودرآخرهم به زیارت شاه عبدالعظیم رفتن وبرای خوشبختی وسعادتشون متوسل به سیدالکریم شدن...آخرشب پویا ساغروبه منزلشون رسوند که این آخرین شب رودرکنارخانواده ش سپری کنه...
روزبعد صبح زود ازخواب بیدارشدیم پنج شنبه بود . پویا تقاضا کرد که با ساغربه آرایشگاه برم ولی نپذیرفتم ودرمقابل اصرارساغرگفتم که چون آرایش عروس طولانی میشه من مقداری ازکارهام مونده وباید به اونها رسیدگی کنم ...با این حرف خودموتبرئه کردم وساحل هم مثل من ازرفتن سرباززد وگفت:الان دیگه رسم نیست یه ایل آدم با عروس به آرایشگاه برن ؛خودتون هم می دونید که ما دوتا مزاحمیم پس بی خودی هندوونه زیربغلمون ندید !
با شنیدن این حرف ساغراخمهاش درهم رفت وگفت:این چه حرفیه که میزنی؟ چه کسی گفته که شما دوتا مزاحمید؟
وقتی که دیدم صداش بغض آلوده یه نیشگون ازاونجای ساحل گرفتم که تا یه ربع جاشومی مالوند ! گفتم: ای بابا ساغرتوهم که چقدرموضوع روجدی گرفتی ؛ ساحل باهات شوخی کرد,حالا هم تا دیرنشده بهتره برین که...   
زندایی وارد اتاق شد وگفت: پس چرا معطلید زود باشید تا دیرنشده حرکت کنید...
 
                                                            ***********
پویا صبح که رفت ساغروببره آرایشگاه به درخواست من ساحل وآورد منزل ما که با هم به آرایشگاه بریم.
پدرومادرمنزل نبودن به ویلا رفته بودن که به کارها نظارت داشته باشن.
به همراه ساحل داخل آشپزخونه شدیم وسراغ یخچال رفتم وظرف غذایی که مقداری داخلش ازغذای دیشب مونده بود گرم کردم ویه کمی خوردیم چون دیگه فکرنمی کردم وقت برای ناهارخوردن داشته باشیم.ناهاروکه خوردیم ساحل وفرستادم حمام کوچولویی که توی اتاقم بود وخودمم به سرویس پایین رفتم وهردوسرفرصت حمام کردیم وخارج که شدیم تلفن تقریبا" داشت خودکشی میکرد.وقتی تلفنوبرداشتم جیغ درسا توگوشم پیچید
بیششششششششششششششششعور....! کدوم جهنمی بودی چرا جواب نمی دی؟
با خنده گفتم حمام بودم ؛ حالا چی شده؟
درسا :کوفت وچی شده؛ پس چیکارمی کنی سریع آماده شوداریم میایم دنبالت بریم آرایشگاه .
- میایییییییییییییین؟!با کی اونوقت ؟!
درسا :می ترسم بگم ازخوشحالی پس بیوفتی ! بعد با صدای بلند زد زیرخنده.
- لوس نشوبا کی قراره بیای؟
درسا: آخه الاغ توازدیدن کی بیشترازپارسا خوشحال میشی ؟!
نیشم تا بنا گوش بازشد وخوشحال بودم که درسا نمی تونه منوببینه !
- زیادی خودتوتحویل می گیری.
درسا زرمفت نزن.آماده شید داریم میایم؛سریع باش...
با ساحل سریع آماده شدیم؛موهاموهمونطورخیس پشت سرم با گیره جمع کردم وبا صدای بوق ماشین به بیرون رفتیم.دروبا کلید قفل کردم وبه سمت ماشین رفتم.ساحل سوارشده بود ومنم کنارش نشستم وبه هردوسلام کردم.پارسا ازتوی آینه نگاهی انداخت وبا لبخند جوابموداد.
درتمام طول مسیردرسا وساحل مشغول خنده وشوخی بودن.ولی من اصلا" حواسم بهشون نبود.دلم خیلی گرفته بود فکراینکه پویا داشت ازخونمون می رفت داشت دیوونم می کرد.
چشم ازبیرون گرفتم وبه آینه نگاه کردم.پارسا متوجهم شد وبا حرکت سرپرسید که چی شده ؟
سرموتکون دادم وچیزی نگفتم.به آرایشگاه که رسیدیم موقع پیاده شدن پارسا برگشت عقب وگفت:پروا موهات یادت نره !
درسا وساحل خودشونوکشتن ولی درنهایت بدجنسی هردوشونوتوی خماری گذاشتم.  وبا یک خداحافظیه سرسری به سمت ساختمون راه افتادیم...
آرایشگرگفت : مدلی مد نظرتونه یا به خودم واگذارمی کنید؟
با کمی مِن ومِن گفتم: لطفا"موهای منو یه جوری درست کنید که نصفش بالای سرجمع باشه وبقیه ش ازپشت بازباشه ...
با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم کارشوشروع کرد.ته دلم یه جوری شد واحساس خوبی بهم دست داد...
بعداززمانی نسبتاً طولانی آرایش مووصورتم به اتمام رسید...لباسموقبلا"به پدرداده بودم ببره ویلا چون کمی دست وپاگیربود...
وقتی جلوی آینه خودموبراندازکردم جادوی دستهای آرایشگرروستودم.چهره م به کلی عوض شده بود وازاون پروای قبلی هیچ اثری نبود! مخصوصا " که اهل آرایش هم نبودم...تمام اشخاصی که توی آرایشگاه بودن ازتغییرچهرم شگفت زده شده بودن.جلوی موهاموهمونطورکه خواسته بودم جمع کرده بود بالا وپشت موهامم به صورت حلقه های درشت روی کمرم ریخته بود.آرایش صورتم ملایم بود وبیشترروی زمینۀ صورتم کارکرده بود وبه خاطررنگ لباسم آرایشمومسی وکرم رنگ آستفاده کرده بود.
یکی ازکمک آرایشگرها درحالیکه چشم ازم برنمی داشت گفت: مثل سیندرلا شدی؛وبعد ازلبخندی اضافه کرد:مواظب آخرین ضربۀ ساعت باش !
خانم آرایشگرگفت: دست شما درد نکنه حالا دیگه من جادوگرشدم؟! این حرفش همه روبه خنده انداخت...
درسا وساحلم خیلی زیبا شده بودن.ساحل لباس پوست پیازی بلندی پوشیده بود؛ یقه ش دکلته بود وتا کمرتنگ وازکمربه پایین کلوش بود.خیلی بهش میومد.لباس درسا یه پیراهن کوتاه یاقوتی که آستین حلقه ای داشت ویه ازسرشونه ها جمع می شد وروشون پرازسنگهای ریزدرخشان بود.هردوموهاشونو جمع درست کرده بودن...
ساحل با پارسا تماس گرفت وتقریبا" کمترازنیم ساعت بعد به دنبالمون اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من.
تا برسیم به ویلا مدام ازآینه دید میزد...
 
خوشبختانه برخلاف انتظارمون خیابون نسبتاً خلوت بود ودلیلش چهارروزتعطیلی پیاپی بود واکثریت مردم برای مسافرت ازتهران خارج شده بودن...بالاخره بعد ازطی کردن مسافتی طولانی به مقصد رسیدیم کوچه روسراسرریسه کشیده بودن وبوی اسفند همه جا روپرکرده بود.میزوصندلیها روبه صورت پراکنده چیده بودن وروی هرصندلی روکش طلایی رنگ کشیده بودن که ازپشت پاپیون بزرگی زینتش داده بود وچتربزرگی نیزبالای هرمیزی قرارداشت وحتی درلابلای شاخ وبرگ درختها نیزریسه ورقص نورکارگذاشته بودند...واردسالن عقد شدم وبه سفرۀ عقد نظرانداختم تماماً با مروارید درست شده بود ودورتا دورسفره روبا مرواریدهای درشت وصورتی رنگ به شکل دالبرچیده بودند درست مثل اینکه دورش روحصارکشیدن...
بعداً فهمیدم این همه ذوق وسلیقه کاردوست ساغره که به تازگی ازایتالیا به ایران اومده حسن سلیقه اش احسنت داشت...مشغول وارسی بودم که مادروارد شد وگفت:وا...توچرااینجایی برولباستوعوض کن،برگشتم که برم یه دفعه چشمش بهم افتاد گفت: یه لحظه صبرکن.ایستادم روبروش دیدم چشمهاشوبسته وداره زیرلب چیزی زمزمه می کنه بعد چشمهاشوبازکرد وروی صورتم فوت کرد...خندیدم گفتم:چی شده مامان جونم؟
گفت: برات دعا خوندم خدایا بچموچشم نکنن...با صدای بلند زدم زیرخنده ودرحال خارج شدن ازسالن گفتم: مگه اینکه شما منوچشم کنید؛بچه تون همچین تحفه ای نیست...سریع به اتاق ته سالن رفتم ولباسموعوض کردم.
یک ربع بعد عروس وداماد وارد باغ شدن وصدای هلهله فضا روپرکرد گروه موزیک شروع به نواختن کرد ووجود اکوهای متعدد درگوشه وکنارباغ صدای موزیکوخیلی بالا برده بود وهمه روبه وجدآورده بود...پس ازوارد شدن عروس وداماد با دیدن ساغربرجا خشکم زد.به هیچ عنوان نمی تونستم ازاوچشم بردارم برای لحظه ای اونم به من خیره شد ولبخند شیرینی زد وبعد ازاینکه کنارش رفتم گفت: وای پروا چی شدی,نکنه قصد کردی امشب پسرها روبه کشتن بدی؟همون لحظه پویا گفت: کی قراره کشته بشه؛زودتربگید تا خودم نکشتمش !
هردوزدیم زیرخنده که ساحل ودرسا هم اومدن وبعد ازگفتن تبریک پویا نگاهی به هرسه تای ما کرد وگفت: ببینم نکنه مسابقۀ دخترشایسته ست ومن خبرندارم؟ گفتم: پویا اگراینطورباشه مطمئن باش نفراول همسرزیبات ساغره...پویا نگاه شیفته ای به ساغرکرد وکمی مکث کرد وبا چهرۀ متفکری گفت:إإإإإ..... شما به نظرمن خیلی آشنا میایید؛ میشه بگید قبلاً شما روکجا دیدم؟!
 ساغرلحظه ای به پویا خیره شد وگفت: نمی دونم کجا دیدی ولی اینومی دونم که مجبوری تا آخرعمروجودم روتحمل کنی !
پویا بوسه ای برپیشانی بلند وخوش ترکیب ساغرنشوند وگفت: تا آخرعمربه روی چشمام جا داری.
 با دیدن این صحنه ازته دل ازخداوند خواستم که آتیش این عشق هرگز به سردی نره وهمیشه جاودانه باقی بمونه...
با اومدن عاقد مهمونها هم وارد شدن...البته این عقد صوری بود چون قبلا" که درمحضرعقد کردن قرارشد جشن وهمزمان با عروسی بگیریم.
هنگام جاری شدن خطبۀ عقد من ودرسا وساحل به نوبت قند میسائیدیم وجامونو هنگام خونده شدن خطبۀ بعدی عوض می کردیم سپس سیل کادوهای عروس وداماد بود که سرازیرشد.نیمه های عقد چشمم به درسالن افتاد پارسا رودیدم که وارد شد وبه سمت عروس وداماد اومد وهردو به احترامش به پا خواستند وقتی نزدیک اومد دست درجیب کرد وساعت شیکی به پویا ودستبند زیبایی با نگینهای فیروزه که به شکل زیبایی زینت داده شده بود دردست ساغرکرد وسپس با هردوروبوسی کرد ،همۀ مهمونهایی که دراونجا حضورداشتن شروع به کف زدن کردن ازهرگوشه ای چنین روزی روبرای اوآرزوکردند...
با کت شلوارسورمه ای وپیراهن سفید وکراوات آبی سورمه ای بی نهایت خواستنی شده بود...
کمی عقب ایستاد ؛ سالن شلوغ بود ومهمونها به نوبت مشغول دادن کادو وزیرلفظی بودن حواسم کاملا"به عروس وداماد بود که یه دفعه ازپشت دستی دورکمرم حلقه شد ...
 
 
نزدیک بود پس بیوفتم،می خواستم برگردم عقب که کمرمومحکم گرفت چسبوند به خودش نذاشت تکون بخورم وآروم زیرگوشم زمزمه کرد :خیلی خوشگل شدی،حیف این موها نیست ببندی؟ این موها باید پریشان ووحشی باشه...
با ترس به بقیه نگاه کردم؛خوشبختانه کسی حواسش به ما نبود وهمه سرشون گرم بود؛ چون پشت جایگاه عروس وداماد روبا تورهای صورتی وگلبهی که ازسقف آویخته بودن تزئین کرده بودن وما تقریبا" لابلای تورها پنهان بودیم.یه کم تکون خوردم ... با خنده ای که روی صداش اثرگذاشته بود گفت: انقدروول نخور نترس کاریت ندارم ...
سرموبه عقب برگردوندم وزل زدم به چشمهای شهلاییش.دلم داشت ضعف می رفت...خدایا چی میشد یک عمرپاسبان این چشمها می شدم...
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم: چرا فکرمی کنی ازت می ترسم؟!
با خنده ی بدجنسی گفت:برای اینکه همیشه جاهای حساس که می رسه فرارمی کنی.
ابروهامودادم بالا وگفتم:ایشششش ازبس که بی ملاحظه ای !
به زورجلوی خودشوگرفته بود بلند نخنده گفت : من بی ملاحظه ام؟
- بله پس چی فکرکردی؟
پارسا: توهم که چقدربدت میاد !
- منظور؟!
پارسا: بد که نمی گذره؟
بد ذات منظورش توی بغلش بودمومی گفت....قیافه مودلخورنشون دادم و
گفتم :مثل اینکه تومنوبغل کردیا !
فکرمیکرد ازتوی بغلش میام بیرون؛ولی درکمال پررویی موضعموحفظ کردم درواقع اعتراف می کنم واقعا" بهم داشت خوش می گذشت !
یه دفعه جدی شد وگفت : پروا بیرون رفتیم خواهشا"با هیچکس نرقص !
با ابروهای بالا رفته گفتم : چرا ؟
لبخند خبیثی زد وگفت : برای اینکه هرچی باشه خواهردامادی وخواهی نخواهی توی چشمی !
لبهامو روی هم فشردم  وبا حرص خودموتکون دادم وگفتم : ولم کن بیشترازاین ناراحتم نکن .
بدون اینکه دستشوذره ای شل کنه گفت : بازکه تخس شدی ،خیلی خب عصبانی نشومیگم بهت .
مثل آدمایی که می خوان مچ گیری کنن گفتم: زود باش منتظرم.
یه کم این پا واون پا کرد وگفت :برای اینکه توصاحب داری!
با تردید گفتم:صاحبم کیه اونوقت ؟!
دستهاشوازدورم بازکرد ودستموگرفت وبه دنبال خودش کشید برد داخل یکی ازاتاقها...ایستاد روبروم،با یه حالت خاصی نگام می کرد ..گفتم منتظرم ؟
سرشوبلند کرد به اطراف چشم گردوند وگفت : پروا من ازبچگی به تواحساس مالکیت داشتم ازت خواهش می کنم یه وقت کاری نکنی حسم خراب بشه...
بعد چشمهاشوگردوند روی صورت وبدنم گفت:کاش لباست حداقل یه آستین کوتاهی چیزی داشت ...
گفتم:ببین بقیه چه لباسایی پوشیدن؟ توازروزی که لباس منودیدی همش داری ایراد می گیری.
لبخند شیرینی زد وگفت: عزیزدلم من با بقیه کاری ندارم حتی درسا که خواهرمه،ولی توبا همه فرق داری.
دوباره دستاشودورکمرم حلقه کرد وبا خنده گفت : خوش می گذره ؟!
با پررویی خندیدم وگفتم :آره خیلییییییییی!!!
یه دفعه گفت:جوووون به چی می خندی ؟
ازخجالت گونه هام سرخ شد سرموانداختم پایین که یه دفعه منوکشید توی بغلش آروم روی موهاموبوسید.
همونطورکه توی آغوشش بودم گفتم: بهتره بریم غیبتمون زیادی طولانی شده.
گفت : دیدی بازداری فرارمی کنی؟!
چی می تونستم بهش بگم؟ اینکه ازخودم می ترسیدم؟!!!
چشم های تبدارشوازم گرفت وآروم ازم جدا شد وازدرخارج شد...
باورم نمی شد،یعنی اعتراف کرد؟خدایا ازت ممنونم که تواین روزشادیموتکمیل کردی...
 
ده دقیقه بعد ازاینکه عروس وداماد وارد باغ شدن من هم کمی نفس تازه کردم وازاتاق خارج شدم  به محوطه رفتم .
وسط باغ رویک سکوی بزرگ درست کرده بودن برای رقص.بالاش چند تا رقص نوروپرژاکتورواکوهای بزرگ نصب شده بود...
 با چشمهام به جستجوی پارسا پرداختم درگوشه ای دیدمش درکنارمرد جوانی ایستاده ومشغول صحبت بود...خیلی دلم می خواست کنارش می رفتم وتا آخرجشن درکنارش می موندم ولی نمی تونستم این کارروبکنم...همونطورکه به اوچشم دوخته بودم ناگهان دیدم هردوبه سمتم میان وقتی کاملاً به من نزدیک شدن پارسا دوستش روآرش معرفی کرد ومن دراون معارفه متوجه شدم که اودندانپزشک وازدوستان قدیمی ومشترک دوران مدرسۀ پویا وپارساست...ازنگاه های خیره ش به شدت معذب بودم ودلم می خواست طوری فرارکنم که صدایی درگوشم گفت:پرنسس به بنده افتخارمیدن؟
برگشتم وپویا رودیدم وبا خوشحالی اوروهمراهی کردم .درحال رقص گفتم:پویا توکه منوفراموش نمی کنی؟
بوسه ای ازگونه م گرفت وگفت:آخه کی می تونه توروفراموش کنه، نترس ازفردا من وساغرپلاسیم اونجا !
- باشه به شرطیکه خودت آشپزی کنیا !
پویا : دیگه پرونشو،اصلا"اگه الف اسمتوبردارن همون پرومیشه !
- خیلی بد ذاتی پویا.
با نیش بازگفت: می دونم ! ضمنا" ترکیب اتاقموبه هم نزن که خواستم قهرکنم بیام خونۀ بابام آلاخون والاخون نشم !
- خیلی بیجا می کنی؛یا با ساغردوتایی میاید یا تکی حق نداری بیای.
پویا : خیله خب باشه ؛ پس تختموعوض کن یه دونفره بگیر؛ایام نامزدی خیلی اذیت می شدم چون جا نبود مجبوربودم تا صبح ساغروبغل کنم؛تازه یه بارم همچین بهم تنه زد ازروی تخت افتادم زمین...
همینطوردرحال رقص وحرف بودیم که پارسا اومد جلوگفت:پویا چی داری میگی پروا اینطوری غش وریسه رفته؟ بدش به من بابا ؛ گرفتی ولش نمی کنی !
تا بنا گوش سرخ شدم که پویا گفت:این گوهرگرانقدرو به دست توامانت می سپرم...وازآنجا دورشد.
سریع نگاهی به اطراف کردم وچون اثری ازآرش ندیدم نفس راحتی کشیدم که پارسا دستموگرفت وبه سمت میزی خالی که ازاونجا کمی دورتربود برد وگفت: بهتره بشینیم من حوصلۀ این چیزها رو ندارم...بعد ازاینکه نشستیم گفت: پروا نظرت درموردآرش چیه؟!
ازسؤال غیرمنتظره اش جا خوردم وگفتم: چرا من باید نظری درمورد اون داشته باشم؟ کمی مکث کرد وگفت: ولی انگاراون خوب تونسته تورومحک بزنه !
حیرتزده وبا ناراحتی گفتم: خیلی عالیه ! دوست تواومده بودعروسی یا اینکه دیگران روروانکاوی کنه !
با بی حوصلگی ای که از صداش کاملاً مشهود بود گفت: گوش کن پروا؛ ظاهراً توتوی گلوش گیرکردی و...  
حرفشونیمه تموم قطع کردم وگفتم: آدمی که با چند کلمه سلام واحوالپرسی ازکسی خواستگاری کنه با همون سرعت هم دلزده می شه ؛ ازقدیم گفتن تب تند زود عرق می کنه ولی فکرمی کنم ازش بدم نیومده باشه !
آرنجاشوروی میزگذاشت  روی میزوبه جلوخم شد وبا اخم غلیظی گفت: تو خیلی بیجا کردی ازش خوشت اومده؟!
 با قیافۀ حق به جانبی گفتم: توکه بدت میاد چرا اصلا" به من گفتی؟
با همون قیافه گفت: برای اینکه اگه یه وقت آرش خودش بهت حرفی زد بفهمه که من بهت گفتم.درضمن من بهش میگم جواب تومنفیه...!
گفتم:ازت خواهش می کنم که دیگه حرفش روپیش من نزنی...
درهمین لحظه دخترزیبایی به طرفمون اومد وکنارمیزما ایستاد وگفت: سلام پروا جون؛سلام آقای دکتر...با دقت نگاهی به اوانداختم  ناگهان با هیجان ازجام برخاستم واورودرآغوش گرفتم وگفتم: وای میترا!این تویی؟! باورم نمیشه خدای من چقدرعوض شدی...
ازدیدنش دهنم بازمونده بود.کت شلوارسفید وخوش دوختی به تن داشت با یه تاپ نقره ای که یقۀ بازکت رومی پوشوند.قدش ازمن کوتاهتربود البته به دلیل کفشهای پاشنه بلندم بود وگرنه تقریبا" هم قد بودیم.موهاشومرتب کرده بود وتیزتیزروی پیشونی وکنارگوش وگردن فیکس کرده بود وبا آرایش که دیگه نگو واقعا"دلفریب شده بود...ازاون میترای پریده رنگ وکمی خوفناک هیچ اثری نبود.مدام اززیباییش تعریف می کردم که لبخند شرمگینی زد و
گفت:ازتعریفت ممنونم؛ولی بین دخترا توواقعا"یه سروگردن ازهمه بالاتری.
ناخوداگاه برگشتم سمت پارسا که دیدم با لبخند داره نگام می کنه...
درهمین لحظه فربد پسرکوچکترعمه به سمتمون اومد وگفت: پارسا چند لحظه بیا... ناگهان چشمش به میترا افتاد وهمون جا ایستاد...از نگاههای خیره ش به میترا احساس شعف کردم ولی به روی خودم نیاوردم وگفتم: فربد نمی خوای با دوستم آشنا بشی؟!
فربد که انگارمنتظرهمچین فرصتی بود گفت: باعث افتخارمنه..
گفتم:ایشون میترا خانم دوست من هستن ومیترا جون ایشون هم پسرعمۀ من فربد خان ...هردوبا هم دست دادن.پارسا هم با لبخند شاهد ماجرا بود که فربد با عذرخواهی ازبقیه بازوی منوگرفت وبه گوشه ای برد وگفت: نگفته بودی همچین دوستی داری؛ ببینم ناقلا تا حالا کجا قایمش کرده بودی؟!
 بازوش روآروم نیشگون گرفتم وگفتم: چیه؛ مثل اینکه توگلوت گیرکرده؟
خندید وگفت: چه جورم !
- درهرصورت واقعاً برات متأسفم چون به درد تونمی خوره !
فربد: آخه برای چی؟
شونه هاموبالا انداختم وگفتم: خب دیگه ...
آهی کشید وگفت:انگارمن وبرادرم هیچ کدوم شانس نیاوردیم.
- بی خودی سفسطه نکن؛بعداً درموردش با هم صحبت می کنیم.
با خوشحالی گفت: خیلی ممنون, قول می دم جبران کنم...
کمی این پا اون پا کردم وگفتم:فربد ، ازرامبد چه خبر؟!
آه کوتاهی کشید وگفت :هیچی پروا جون دماغش سوخت زنگ زدیم آتش نشانی اومد خاموشش کرد الانم توی بیمارستان سوانح سوختگی بستریه !!!
- پشیمون شدم یه چیزازت پرسیدم یبا بریم پیش میترا .
سپس هردوبه کنارمیترا وپدرومادرش که مشغول صحبت با پارسا بودن رفتیم روبه میترا گفتم: خوشحالم که به این سرعت سلامتیت روبه دست آوردی . با لبخند شاکری به پارسا نگاه کرد وگفت: این رومرحون دستهای پرتوان وهنرمند دکترهستم.
پارسا متواضعانه جواب داد:اتفاقا" تسریع  بهبودیت برای خود من هم جای تعجب داره والبته این ثابت می کنه که بدن قوی ونیرومندی داری.
پدرمیترا مداخله کرد وگفت: حدس شما کاملاً درسته چون میترا ازبچگی ورزش می کرده وبیشتربه ورزشهای رزمی گرایش داشته، اینه که بدنش خیلی قویه...
 
                                              *******
ازپس قروقمیش اومده بودم ازخستگی روی پاهام نمی تونستم بایستم.پویا که استاد بود تورقصیدن؛ازاول تا آخررقصید وهمه روبه وجد آورده بود.وقتی دوتایی میرقصیدیم پیست رقص خالی می شد وهمه فقط نگاه می کردن.خیلی با هم هماهنگ بودیم.اوقات بیکاری توی خونه کارمون همین بود انقدربه حرکات هم وارد بودیم که عمل یکی عکس العمل دیگری بود...
بالاخره مهمونهاروبرای صرف شام فرا خواندن وبه طرف میزشام حرکت کردیم .
پارسا اشاره کرد برم سرمیزش ومنم با کمال میــــــل پذیرفتم.
بعد ازکشیدن غذارفتم پیشش نشستم...تازه مشغول خوردن شدیم که با شنیدن "بااجازه"شخصی کنارمون نشست.به طرف صدا برگشتم وآرش رودیدم که صندلی کنارمنواشغال کرد...دروضعیت نا مطلوبی قرارگرفته بودم،حس می کردم غذاها توی گلوم گیرمی کنه پارسا هم حسابی اخماش توهم رفته بود که بی مقدمه گفت: پروا بهتره یک سری به درسا بزنی فکرمی کنم کارت داشت...با خوشحالی ازجا برخاستم وبا حق شناسی نگاش کردم که متوجه شد و با لبخندی پاسخم روداد...یکراست رفتم سراغ میترا وضمن صرف شام با هم صحبت کردیم.
بعد ازاتمام غذا مهمونها کم کم آماده می شدن برای مشایعت عروس وداماد؛
میترا وپدرومادرش زودتربرخاستن وضمن عذرخواهی اجازه خواستند که برن.
درهمین لحظه فربد به سمت ما اومد که من روبه پدرمیترا گفتم: چرا به همراه ما نمی یاید؟ درپاسخم گفت: راستش روبخواید ماشین روبه تعمیرگاه بردم وقراربود امروزتحویل بگیرم ولی به علت بدقولی تعمیرکارناچارا"با آژانس اومدیم وحالاهم اگه دیرحرکت کنیم ماشین گیرمون نمیاد.
فربد که منتظرهمچین فرصتی بود گفت: مگه اینکه من مرده باشم شما با ماشین بیرون تشریف ببرید! لطفاً این افتخارونصیب من کنید که دررکاب خانوادۀ محترمی چون شما باشم...
با ابروهای بالا رفته به فربد که با لفظ قلم حرف میزد نگاه کردم...بالاخره با  اصرارمن وفربد راضی شدن که با اوبرن .هنگام مشایعتشان آهسته درگوش فربد گفتم:آهای بدجنس خوب زبون میریزی ها ! با اخمی تصنعی روبه من گفت: وقتی توبه فکرمن نیستی خب منم مجبورمیشم یه کاری بکنم دیگه.
-  تسلیم بابا،تواول رضایت عمه وپدرت روجلب کن منم قول میدم با میترا صحبت کنم؛البته قبلش باید یه چیزهایی رودرمورد خودش بهت بگم اگه مشکلی نداشتی بعدش میتونی با خانواد ت صحبت کنی...با خوشحالی پذیرفت وبه سمت خروجی حرکت کرد.هنگام رفتن درسا به دنبالم اومد وگفت:پروا توکجایی زودترحرکت کن بریم.
گفتم:بذارپدروپیدا کنم.گفت: لازم نیست قراره پارسا ماروببره پدرت هم توجریانه.
گفتم: خیلی خب پس بذاربرم لباسموعوض کنم که راحت بشم.با گفتن زود باش رفت...
به اتاق ته سالن رفتم؛بغض گلومومی فشرد ؛ داشتم دیوونه می شدم.
یه دفعه با صدای دربه عقب برگشتم.پارسا توی چهارچوب درایستاده بود وبه من نگاه می کرد اومد جلو ایستاد گفت: پروا طوری شده؟
با بغض گفتم: رفتن پویا داره دیوونم می کنه...
به خودم که اومدم دیدم اشکهام مثل سیل روی صورتم جاری شده...با یک قدم فاصلۀ بینمونوازبین برد وآروم منودرآغوش گرفت...بدون مقاومتی سرموبه سینه ستبرش فشردم وبی محابا گریه می کردم.
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ومن چقدربخاطراین کارش ممنون بودم...توی بغلش گم شده بودم؛یه دستشودورشونه م انداخته بود وبا دست دیگه موهامونوازش می کرد.کمی که آروم شدم دست زیرچونه م گذاشت  صورتموبرگردوند سمت خودشوبا لبخند خوشگلش گفت: تموم شد؟ بهت قول میدم پویا هرروزبیاد بهت سربزنه.انقدر با اشکات دل منونسوزون !
بدون اینکه متوجه باشم هنوزتوی آغوشش بودم واصلا" دلم نمی خواست اونجا روترک کنم.
گفت : بد که نمی گذره ؟!
خندم گرفت ونگاش کردم...با لبخند گفت :ببین وقتی می خندی چقدرخوشگل میشی؟ دیگه گریه نکنیا...
سرموتکون دادم که گفت: راستی توزیادی با فربد جیک توجیکیا،حواستوجمع کن !
گفتم: ننر! اون مثل پویاست برای من تازه خبرنداری می خوام براش زن بگیرم.
با تعجب گفت: آره؟؟؟ کی هست حالا ؟
با نیش بازگفتم :میترا ...
پارسا:حدس میزدم،خیلی تابلوبازی درآورده بود.
- بله همینطوره پسرعمو..
آروم گونه مونیشگون گرفت وگفت: بریم خانم خوشگله؟ الان همه میرن وما می مونیما...
با بی میلی ازبغلش بیرون اومدم وگفتم : پس بروبیرون لباسم وعوض کنم.
با لبخند موذیانه ای گفت : کمک نمی خوای ؟
چپ چپ نگاش کردم که خندش گرفت ورفت ...
وقتی به اتومبیل پارسا رسیدیم ساحل درصندلی عقب نشسته ومنتظرما بود.دست بردم که درعقبو بازکنم که درسا پیش دستی کرد وزودترسوارشد وبه من گفت: توبهتره جلوبشینی ! من جلونمی تونم بشینم .
ساحل پرسید برای چی؟
درسا پاسخ داد: آخه الان با سرعت حرکت می کنیم ومنم ازسرعت زیاد می ترسم...
هرچهارتایی خندیدیم وپارسا با فشردن پا روی پدال گازماشینو به حرکت درآورد.
 رایحۀ عطرخوش بوش شامه مونوازش می داد کمی جلوتربه ماشین پویا که رسید ترمزکرد وبه پویا گفت: پویا جان لطفاً آهسته رانندگی کن چون اکثرراننده ها جوونن وبا هم مسابقه میذارن خدای نکرده کاردستمون میدن.
پویا لبخندی زد وگفت:به روی چشمای قشنگم ! زدیم زیرخنده که ناگهان پاشوتا آخرین حد روی پدال گازفشرد وماشین اززمین کنده شد ولی چند متراونطرفتر سرعتشوکم کرد وبا سرعتی متعادل شروع به رانندگی کرد وما نیزکنارماشین حرکت کردیم.
تمام ماشینها فلشرها روروشن کرده بودن ودورماشین عروس خیمه زده بودن...هوا خیلی دلپذیربود صدای ضبط ازداخل اتومبیلها به گوش می رسید ...
 
 
به آرامی خمیازه کشیدم که پارسا گفت: خسته شدی؟ نگاش کردم وگفتم: آره خیلی. با لبخندی که جذابیتش رودوچندان می کرد گفت: عوضش فردا هرقدرکه دوست داری می تونی بخوابی.
با ناراحتی گفتم: مثل اینکه فراموش کردی باید به بیمارستان برم؟
گفت: نه فراموش نکردم فقط سفارش کردم فردارو برات مرخصی رد کنن.
با خوشحالی دودستمو به هم کوبیدم وگفتم: وای! ممنونم باورکن هیچ چیزدیگه ای نمی تونست اینطورخوشحالم کنه.
درسا ازصندلی عقب گفت: پروا چی شد که یک دفعه مثل فنرازجا پریدی؟ جریانو که گفتم گفت: آخ جون با این حساب امشب من وساحل آویزونتیم !
گفتم: اگه اینکاروکنید که دیگه بهترازاین نمی شه...
بالاخره به منزل پویا وساغررسیدیم...لحظۀ خداحافظی دایی و زندایی وساحل بود ازصدای گریۀ اونها اشک همه جاری شده بود...نفربعدی من بودم,احساس می کردم دارم خفه می شم.وقتی یادم می اقتاد که دیگه شبها باید تنهایی روی تراس برم وکسی نیست که ساعتهای تنهائیموبا اوقسمت کنم وازاین به بعد با چه کسی دردل کنم فکرش دیوونم می کرد...همونطورگوشه ای ایستاده بودم وبه پویا زل زده بودم ،هیچ حرکتی نمی کردم که خودش به سمتم اومد وروبروم ایستاد وگفت: با من قهرکردی؟
خاموش وساکت فقط نگاهش می کردم.گلوم ازشدت بغضی که داشت ورم کرده بود ونفسموبند آورده بود...پویا خودشم دست کمی ازمن نداشت...
تمام مهمونهایی که حضورداشتند ساکت وخاموش به ما زل زده بودن.همه ازعلاقۀ بیش ازحد من وپویا به هم آگاه بودن.چشمهای زیبای پویا رورگه های خون پوشونده بود که زیباترش می کرد...
خیلی خوشگل بود وقتی محصل وبعد دانشجوبودم تمام دوستام عاشقش بودن.
وقتی دستهاموگرفت دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وبا صدای بلند زدم زیرگریه  پویا درحالیکه خودش اشک می ریخت سعی داشت منوآروم کنه گفت: اگه اینطورگریه کنی امشب میام پیشت می خوابم وتا صبح برات قصه می گم خوبه؟! دراین لحظه خاله جلواومد وگفت: پویا امشب به غیرازپیش همسرت مجازنیستی جای دیگه ای بخوابی.همه زدن زیرخنده که پویا درگوشم گفت: همینومی خواستی آره؟!
سپس دستش رودورشونه هام حلقه کرد ومنوبسوی پارسا برد وگفت: خواهش می کنم پرواروبا خودت ببرپایین وگرنه منم با شماها میام.
پارسا دست منوگرفت وآروم به پویا گفت:مگه نشنیدی مادرم بهت چی گفت؟
پویا گفت:چشمم روشن حالا دیگه به من تیکه میندازی؟ بالاخره نوبت منم میشه دکترجون.یک دفعه گریۀ من تبدیل به خنده شد ودرسا وساحل هم که مثل درحال گریه بودن،خندیدن که پویا گفت:قربان وقت کردید یه کم بخندید؛حیف امشب کاردارم وگرنه به خدمت هرچهارتاتون می رسیدم...
ازلحن طنزآلود پویا خندۀ ما تبدیل به قهقهه شد که پارسا گفت:بهتره بریم وگرنه معلوم نیست بحث به کجا میکشه...هنگام خداحافظی ساحل با پویا روبوسی کرد وگفت:پویا خواهش می کنم مواظب ساغرباش...انقدرمعصومانه این جمله روگفت که دوباره بغض گلومو گرفت.پویا بوسه ای روی پیشونیه ساحل زد وگفت: خیالت راحت باشه خواهرت روی چشمام جا داره...
پدربرای دعای خیرجلواومد اول پیشونیه ساغروبوسید ودستشوگرفت گذاشت توی دست پویا وگفت : اگه یه روزی خم به ابروی این دختربیاری با من طرفی فهمیدی یا نه ؟!
پویا یه نگاهی به پدرکرد گونه شوآورد جلوگفت : می خواید یه دونه ام چک بزنید محکم کاری شه ؟! ضررنداره ها !
تویک لحظه پدردستشوانداخت دورگردن پویا ومحکم صورتشوبوسید با بغض گفت : اگه این دست به صورت توسیلی بزنه خودم قلمش می کنم؛ می دونم پسرمن ضعیف کش نیست,قدرزنتوبدون وبهش محبت کن.حالا دیگه همه ی امیدش بعد ازخدا تویی ،پسرم دخترکه به خونۀ شوهرش میره پدرومادروخانوادشوپشت سرش میذاره وتمام عمروجوونی شوبه پای شوهرش میذاره مبادا بذاری گردغم روچهره ش بشینه واحساس بی پناهی کنه.
پویا دولا شد دست پدروگرفت ماچ کنه که پدرنذاشت وسخت درآغوشش گرفت...
برای اولین بارشاهد گریه ی پویا بودم.سرشوپایین انداخته بود وچند قطره اشک ازگونه ش می چکید وسریع پاک می کرد.دیگه همه فقط داشتن گریه می کردن.همین بساط وبا مادرهم داشتیم.
 
                                        *******
وقتی سوارماشین پارسا شدیم دوباره گریه روازسرگرفتم،دلم اصلا" سبک نمی شد.پارسا نگاه گذرایی به من کرد وگفت:درسا اگه منم ازدواج کنم تواینطوری برام گریه میکنی؟!
درسا که غمگین به نظرمی رسید گفت: نمی دونم باید فکرکنم ! البته اگه برام یه کادوی جانانه بخری شاید گریه کردم !
من وساحل زدیم زیرخنده که پارسا گفت: توروخدا شانس ماروببین؟درواقع توداری تقاضای رشوه می کنی؟
درسا گفت:نمی دونم اسمش چیه ؛فقط می دونم که اشکهای من خیلی قیمت داره !
پارسا گفت:ممنونم! حدس میزدم که اینقدردوستم داشته باشی...
دراین لحظه درسا که درصندلی عقب درست پشت پارسا نشسته بود به جلوخم شد ودستهاشوبه دورگردن پارسا حلقه کرد وگونه شوبوسید وگفت:شوخی کردم خودت می دونی که چقدردوستت دارم اصلا"مگه میشه تورودوست نداشت ؟
بعد ازگوشه ی چشم به من نگاه کرد ولبخند بدجنسی زد.
پارسا خندید گفت آتیش پاره...
جوغمگین اونجا ازبین رفت.
به منزل که رسیدیم پدرومادرزودتراومده بودن هرسه تایی یکراست به طبقۀ بالا رفتیم.هنگام عبورازجلوی اتاق پویا صدایی توجهموجلب کرد آهسته دراتاق روبازکردم...چیزی روکه می دیدم باورنمی کردم ،پدرروی تخت پویا درازکشیده بود وگریه می کرد.
ازدیدن این صحنه قلبم فشرده شد وبدون اینکه خلوتش روبرهم بریزم آروم دروبستم وبه اتاقم رفتم...کف اتاق پتوموپهن کردم وهرسه تایی روی اون خوابیدیم ودرواقع بیهوش شدیم...
ساعت حدود ده صبح بود که با تکونهای آروم مادرازخواب بیدارشدم.
مادرگفت: ببخش بیدارت کردم ولی اگه میشه بی زحمت با درسا وساحل صبحونۀ پویا وساغروببرید من کلی کاردارم وگرنه زحمتش روگردن شما نمی نداختم.
مثل برق ازجا پریدم وگفتم: با کمال میل ومادربا گفتن اینکه زودترآماده بشین ازاتاق خارج شد...ساحل ودرسا روازخواب بیدارکردم اول غرولند کردن ولی وقتی  جریانوگفتم سریع به طرف حمام رفتن که هردواعتراض کردن وهمدیگروهل می دادن...گفتم: یکیتون برید حمام طبقۀ پایین اون یکی هم ازحمام اتاق استفاده کنید.
هردوباعجله دویدن وپس ازدوش گرفتن صبحانۀ مختصری خوردیم وسینی بزرگ حاوی صبحانۀ پویا وساغروبرداشتیم وحرکت کردیم...سوئیچ اتومبیل پدرروبرداشتم وهرسه سوارشدیم...داخل ماشین درسا پارچۀ سفیدی روکه مادرروی سینی کشیده بود کنارزد وگفت: وای عجب صبحونه ای ! بچه ها باورکنید دوباره اشتهام تحریک شد ! به عقب برگشتم وداخل سینی رونگاه کردم...راست می گفت, داخل سینی تخم مرغ عسلی با نون سنگک تازه وعسل, بطری شیر, مربای آلبالووتوت فرنگی وتمشک, کره وخامه وازهمه مهمترکاچـــــــــی ! مادرگوشۀ سینی دوشاخه غنچۀ رزگذاشته بود...راستی که خیلی نکته سنج وخوش سلیقه است .
به منزل پویا وساغرکه رسیدیم زنگ طبقۀ سوم روفشردم وپس ازچند دقیقه معطلی صدای خواب آلود پویا روشنیدم که گفت: کیه؟
گفتم: انتظارداری غیرازما سه نفرکی باشه ؟
با خنده گفت: بیائید بالا ودررو بازکرد.
سوارآسانسورشدیم وسینی رودرسا حمل می کرد ...وقتی به جلوی ورودی رسیدیم پویا درروبازکرده وهمونجا ایستاده بود...شلوارگرمکن سفید وتی شرت دودی رنگی به تن داشت...به محض دیدنش آغوش بازکرد وسخاوتمندانه منودرخود جای داد.صورتش روغرق بوسه کردم ودستموگرفت وبه داخل هدایت کرد...وارد سالن که شدیم ساغروندیدیم . ساحل  پرسید پس ساغرکجاست؟
پویا بدون کلامی با دست به اتاق خواب اشاره کرد.ساحل به سمت اتاق حرکت کرد که پویا گفت: صبرکن من خودم میرم صداش می کنم وبا این حرف به طرف اتاق راه افتاد وپس ازچند دقیقه به تنهایی برگشت وگفت: داره دوش می گیره یه کم دیگه تحمل کنید بیرون میاد.فعلا" سینی روبدید ببینم چه کردید؟
پس ازیک ربع ساغردرحالیکه حولۀ لباسی به تن داشت وارد سالن شد ویکراست به سراغ ساحل رفت ومجدداًهردوزدن زیرگریه که پویا روبه من گفت:ببینم توچرا برای من گریه نکردی؟!
لبخندی زدم وگفتم:با داشتن زن داداشی مثل ساغرجایی برای گریه وجود نداره.
پویا نگاه بامزه ای به من انداخت وگفت :با این حساب ساحل به خاطرداشتن شوهرخواهری مثل من گریه می کنه ؟!
زدیم زیرخنده که ساغربه طرفم اومد ویکدیگروسخت درآغوش گرفتیم که گفت:ازتعریفت ممنونم ولی اینطورهم که تومیگی نیست؛سپس سراغ  درسا رفت وبا اوهم به گرمی روبوسی کرد...پویا گفت: بابا بسه دیگه ضعف کردم ازگرسنگی همگی به سمت آشپزخونه حرکت کردیم ...پویا وساغرمشغول صرف صبحانه شدن.
پویا به ظرف کوچکی که حاوی مقداری کاچی بود نگاه کرد ودست درازکرد برداره که من آروم روی دستش زدم وگفتم: فضولی موقوف !
با تعجب نگاهی کرد وگفت: چرا من نباید ازاین بخورم؟
گفتم: برای اینکه این مخصوصاً برای ساغرپخته شده نه جنابعالی !
با شنیدن این حرف سرشوبه جلوخم کرد ولی جوری که بقیه هم بشنون
گفت: ببینم نکنه توش زهرریختی به این خاطرنمی خوای من بخورم !!
همگی زدیم زیرخنده وگفتم: پویا لوس نشواگه این کارو بکنم دیگه لنگۀ ساغروازکجا باید پیداکنم؟
پویا لبخندی زد وگفت: این دیگه کارخودمه !
مجدداً خندیدیم که گفت: جدی می پرسم؛ برای چی من نباید بخورم؟
مستأصل مونده بودم چه پاسخی بدم که درسا گفت: اگه دلیل معمولیش رومیخوای خود ساغربهت میگه اگرم دلیل پزشکیش رومیخوای می تونی ازپارسا بپرسی .
بعد موذیانه خندید.
پویا ازجاش برخاست وقصد داشت ازآشپزخونه خارج بشه که گفتم:
حالا کجا داری میری؟
گفت: میخوام به پارسا تلفن کنم...
یک مرتبه هرچهارتایی ازجا برخاستیم ویک صدا گفتیم:چرا...؟
نیم نگاهی به ما کرد وگفت:شما که جواب درست وحسابی نمی دید میخوام ازاون بپرسم !
دومرتبه همگی زدیم زیرخنده که ساغربه طرف پویا رفت ودستشوگرفت واوروبا خود ازآشپزخونه بیرون برد وبعد ازچنددقیقه هردوبرگشتند واین درحالی بود که ما سه نفربه شدت ازخندۀ خود جلوگیری می کردیم...پویا که متوجه شده بود نگاه دقیقی به ما کرد وگفت: به چی می خندید پدرسوخته ها؟! ایشالا عروسی شماها که شد من خودم براتون کاچی وازاین چیزا میارم...     
دیگه کنترل خودمونوازدست دادیم وبا صدای بلند شروع کردیم به خندیدن ودستهامونوروی دلمون گذاشته بودیم وروی صندلی دولا شده بودیم ومی خندیدیم...پس ازاینکه کمی آروم شدیم گفتم:ما دیگه میریم؛شما هم بهتره یواش یواش آماده بشین ، ناسلامتی ساعت پنج پروازدارید ضمناً پدرگفت که بیائید ازمنزل ما برید فرودگاه چون مهمونها برای بدرقه میان ، مادراونجا راحت ترپذیرایی میکنه.
هردوازاین پیشنهاد استقبال کردن وما نیزازجا برخاستیم وعزم رفتن کردیم ودرمقابل اصرارپویا وساغرگفتیم که باید استراحت کنیم ...پویا تا داخل کوچه مارو بدرقه کرد بعد ازبوسه ای که روی گونه م نشوند گفت:مواظب باشید...لبخندی زدم وپس ازسوارشدن حرکت کردیم...
به منزل که رسیدیم مادراحوال هردوروپرسید وبه اواطمینان دادیم که هردوسرحال هستن...بقیۀ روزوبا درسا وساحل کمی خرید کردیم وبه این وسیله وقت کشی کردیم وناهارروهم دررستورانی نزدیک پارک صرف کردیم ویک ساعت بعد ازرسیدن ما پویا با صدای بلند گفت: آهالی خانه بیائید که موسم گل آمد بشتابید به استقبالم!!!
خنده کنان وارد سالن شدیم ...اول پویا سپس ساغریکراست سراغ پدررفتند وپدرهردورودرآغوش خود جای داد.ازحالت نگاهش به پویا متوجه شدم که تا چه حد برای اودلتنگ است.پس ازروبوسی به داخل اتاقش رفت ودراین مدت به سراغ مادررفتن وهمون لحظه دایی وزندایی وارد شدن وزندایی سراغ ساغررفت وآروم شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن وسؤالهای مگوپرسیدن !!
پس ازاونها خانوادۀ عموسپس عمه وشوهرش وفربد...جای رامبد خیلی خالی بود متوجه شدم دوهفته پیش ازاین روانۀ ایتالیا شد وزمان مراجعتشو نامعلوم اعلام کرد...پارسا هم با تلفنی عذرخواهی کرد وعلت نیومدنش رویک جراحی اورژانسی عنوان کرد...داخل شدن همزمان مهمونها سروصدای زیادی به وجود آورده بود که پدربا صدای بلند همه روبه سکوت دعوت کرد وبه نزد ساغررفت وگردنبند جواهرنشان بسیارزیبایی رو که من نمی دونستم چه موقع خریده روبه گردن ساغرانداخت وپیشونیشوبوسه ای زد...جوخاصی به وجوداومده بود دراون لحظه من کنارپویا ایستاده بودم که دایی با شوخ طبعی همیشگی روبه پویا کرد به آرومی برپشتش زد وگفت: خدا قوت پهلوون ! درچه حالی؟
پویا به آرومی گفت: می بینی دایی دخترت چه شانسی آورده, زحمت رومن کشیدم چشم روشنی ش مال اونه ! زندایی که اونطرف پویا ایستاده بود زد زیرخنده وبه دایی اشاره ای کرد ودایی هم ساعت زیبایی که جنس بندش ازطلا بود روازجیب خود خارج کرد وگفت: با اجازۀ همگی منم این این هدیۀ ناقابل روبه داماد عزیزم تقدیم میکنم چون می دونم خیلی زحمت کشیده...صدای کف زدن مهمونا برای دومین باربه هوا برخاست واین درحالی بود که کسی متوجه کنایۀ دایی نشده بود. 
 
 
هنگام بازگشت ازفرودگاه فربد با اصرارازمن خواست که با اتومبیل اوبرم ومن هم پذیرفتم...درحین حرکت شروع به صحبت کرد ومسئلۀ میترا روبه طورجدی عنوان کرد که ناچارتمام قضیۀ اونوبراش شرح دادم،
ازدانشگاه رفتن ونامزد کردن الی تصادف وجریان اقدام به خودکشی شودرادامه گفتم: توباید خوب فکراتو بکنی؛میترا دختری دلشکسته ست وتحمل شکست مجدد رونداره؛اگه می دونی واقعاً می تونی خوشبختش کنی برای خواستگاری اقدام کن وگرنه صرفنظرکن.
فربد کمی فکرکرد وگفت: من تصمیمم روگرفتم وبه هیچ قیمتی هم حاضرنیستم کناربکشم؛اون شب که می رسوندمشون ازحرفهای پدرودردل مادرش یه چیزایی دستگیرم شده بود...
 با خوشحالی گفتم: دراین صورت با کمال میل بهت کمک می کنم ومطمئنم که اشتباه نمی کنی.
هنگامیکه به منزل رسیدیم به مادرسفارش کردم که برای صرف شام بیدارم نکنه چون به هیچ وجه میلی برای خوردن نداشتم ومتوجه شدم که پدرومادرهم اون شب شام نخوردن.به علت خستگی زیاد خیلی زود به خواب فرورفتم.
صبح مادرچند باربرای صدا کردنم اومدش ولی اصلا"نتونستم چشمهامو بازکنم. چند دقیقه بعد ازرفتن مادردوباره صدای دراتاق اومد...
اصلا" به روی خودم نیاوردم که دیدم نه انگارول کن نیست.به سختی ازجا بلند شدم ودراتاقوبازکردم  به زوریک چشمموبازکردم ویه دفعه دیدم پارسا روبروم ایستاده...
 
 
دراتاق تا آخربازبود ومنم تکیه داده بودم بهش.اصلا"حواسم به لباسم نبود؛یه تاپو شلوارک سرخابی پوشیده بودم.شلوارکش به طرزفجیحی کوتــــــــــــــاه بود...
همونطورکه به درتکیه داده بودم آروم سرخوردم روی زمین پاهامودرازکرده بودم ،سرم روی شونه م افتاده بود ووحشتناک خوابم میومد...روی دوتا پاهاش نشست روبروم .با یک چشم نگاهش کردم ودوباره چشمهاموبستم.
یه دفعه اززیربغلم گرفت بلندم کرد وازپشت مثل عروسک گرفت توی بغلش برد داخل سرویس بهداشتی کوچولویی که توی اتاقم بود؛جلوی روشویی گذاشت روی زمین ودرحالیکه می خندید گفت :
عزیزم من اززنهای تنبل هیچ خوشم نمیاد !
بعد یک دفعه یه مشت آب سرد پاشید روی صورتم که نفسم بند اومد.شروع کردم به تقلا کردن که بزنمش.درحالیکه با صدای بلند می خندید سفت نگهم داشته بود.گفتم:
اگه مردی ولم کن تا حالتوبگیرم...
خندش شدت گرفت وگفت :حال منوبگیری الان بهت میگم !
یه دفعه  بلندم کرد برد توی حمام دوش آب سردوبازکرد وبالباس فرستاد زیرآب ... می خواستم دربرم ؛ همچین نگهم داشته بود که نمی تونستم تکون بخورم وحسابی خیس آب شدم.
بعد دررفت ؛دنبالش کردم فرارکرد ،ازپشت درونگه داشته بود نمی تونستم بازکنم....جیغ زدم پــــــــــــارســـــــــــــــــا.......!!!!!!!!!!!!
لای دروبازکرد سرشوآورد تووگفت : جونم عزیزم کارم داری ؟!
دیگه داشتم دیوونه می شدم اصلا" ...قوطیه شامپوروبرداشتم پرت کردم طرفش که سریع دروبست وبلافاصله صدای مادراومد که به پارسا گفت:پروا چش شده اینطوری جیغ کشید ؟
 ازصدای پارسا که معلوم بود هنوزداره می خنده گفت : بیا بریم بیرون که اگه دستش بهم برسه خون م حلاله !
مثل اینکه ازاتاق رفتن بیرون چون صداشون قطع شد .
تازه متوجه خودم شدم وبه لباسهای خیسم نگاه کردم .دودستی زدم توسرم !
 
                                      *******
به بیمارستان که رسیدیم به بخش رفتم با وجود بستری دوبیمارجدید کارم کمی سنگین ترشده بود .پس ازاتمام کارم به زیرزمین بیمارستان رفتم ویک ربع بعد میترا رودیدم که ازاتاق آزمایش خارج شد وقتی چشمش به من خورد با خوشحالی بهم نزدیک شد وگفت:سلام خوشحالم که می بینمت .
- ممنون برای کاری پیشت اومدم.
میترا:من درخدمت گذاری حاضرم بگو چکارداری؟
با هم ازاونجا خارج شدیم وبه محوطۀ سرسبزحیاط بیمارستان رفتیم؛بدون اینکه حاشیه برم جریان ابرازعلاقۀ فربد روبهش گفتم.
کمی به فکرفرورفت وگفت: توکه وضعیت منومی دونی پس چرا بهش نگفتی؟
- من با اجازۀ خودم کل ماجرای زندگی توروبراش تعریف کردم واوهم بی چون وچرا پذیرفت ! حالا بگوببینم بهش بگم اجازه داره رسماً به خواستگاریت بیاد یا نه؟
با تردید گفت: باید با پدرومادرم مشورت کنم.
- حتما" باید اینکاروبکنی؛ تا فردا نتیجه روبهم تلفنی اعلام کن،ضمناً اگرمن لحظه ای درمورد فربد شک داشتم به هیچ عنوان اجازه نمی دادم درمورد توفکرکنه چه برسه به این که بخواد درموردت پیشنهاد بده.
ازجام برخاستم و با دریای افکارش تنها گذاشتم...
هنگام عصربه منزل که رفتم جریان روبرای مادرتعریف کردم واونیزکلی خوشحال شد.ازروزعروسی پویا که میترا رودیده بود خیلی خوشش اومده بود.
 
                                           *******
یک ماه ازاون ماجرا گذشت ودراین مدت میترا وفربد رسماً نامزد شدن ودرسا نیزبا فرزاد به عقد یکدیگردراومدند.فرزاد پسرمحجوب وسربه زیری بود درست برعکس درسا که شیطون وپرجنب وجوش بود ولی ازنگاهاش به درسا  کاملا" مشخص بود که عاشقانه دوستش داره.
میترا نیزحسابی خودشوتوی دل عمه وشوهرش جا کرده بود ومن ازته دل خدا روشکرمی کردم...
یکی ازروزها صبح که آمادۀ رفتن بودم تلفن اتاقم به صدا دراومد با تعجب ازاینکه چه کسی می تونه این موقع صبح تلفن کنه , گوشی روبرداشتم وبه محض گفتن بفرمائید,صدای گریۀ ساغروشنیدم ! با نگرانی گفتم:ساغرچی شده چرا گریه می کنی؟
درمیان هق هق گریه فقط گفت: پ...پویا !! وبعد مثل اینکه گوشی ازدستش افتاد...با سرعت لباسهاموپوشیدم وبا حالت دوازپله ها سرازیرشدم...مادرداخل آشپزخونه بود وبا دیدن من گفت: چی شده؟ رنگت چرااینطورپریده؟
صلاح ندونستم چیزی بگم بنابراین گفتم:لیلا ازبیمارستان تلفن کرد وگفت: دکترزارع جراحی داره وازمن خواسته دراتاق عمل حضورداشته باشم.
مادرنفس راحتی کشید وگفت:دخترداشتم سکته می کردم خب اینکه اینقدرهول شدن نداره.
گفتم:آخه برای سابقم بد میشه فعلاً خداحافظ.
مادرگفت: چرا صبحونه نخوردی؟ گفتم: توبیمارستان یه چیزی می خورم...
ازدرکه خارج شدم با سرعت به سمت خیابون شروع به دویدن کردم که با شنیدن صدای بوق اتومبیلی به خود اومدم وقتی برگشتم پارساروپشت سرم دیدم که ازاتومبیل پیاده شد وگفت: پروا چه اتفاقی افتاده؟ با این عجله کجا داری می ری؟
سریع سوارماشین شدم وگفتم: پارسا ، پویا !
به سرعت حرکت کرد وگفت: نمی خواد چیزی بگی فقط کمی آروم باش...جلوی منزل پویا که رسیدیم پارسا کاملاً ماشینومتوقف نکرده بود که درروبازکردم وبا شتاب پیاده شدم وبه سمت درمنزل رفتم وزنگ طبقۀ سوموفشردم ودرمدت کوتاهی ساغربدون اینکه بپرسه کیه دکمۀ اف افو فشرد.
داخل شدم ومنتظرآسانسورنشدم  پله ها رودوتا یکی پیمودم ونفس زنان به داخل آپارتمان که درش بازبود رفتم...ساغربا چشمانی سرخ که هنوزازگریه آروم نشده بود جلودوید وگفت: خواهش می کنم کمکم کن.
گفتم: چی شده؟ درهمین حین پارسا خودشوبه ما رسوند وگفت: پویا کجاست؟ هردو به دنبال ساغروارد اتاق خواب شدیم.
صورت پویا ازتب به رنگ سرخ دراومده بود.پارسا  نبضشوگرفت وگفت: بهتره هرچه سریعترببریمش بیمارستان.
ساغربه سمت درحرکت کرد وگفت: همین الان با اورژانس تماس می گیرم.
پارسا گفت: نه لازم نیست ممکنه دیربشه خودم می برمش.
سپس بدون معطلی با یک خیز پویا روروی دوش انداخت وبه سمت دردوید ومن وساغرنیزبه دنبالش.
ساغردرصندلی عقب درحالی که سرپویا رودرآغوش گرفته بود موهاشونوازش می کرد وآروم اشک می ریخت.منم دست کمی ازاونداشتم ولی خودم روبه سختی کنترل می کردم.پارسا ازما دونفرآرومتر بود وبا شتاب ولی خونسرد رانندگی می کرد.خوشبختانه به دلیل اینکه اول صبح بود خیابونها خلوت بود وما زمان کمتری روازدست دادیم.
خیلی سریع پویا روبا برانکاربه اورژانس منتقل کردن و سریع سرمی به دستش وصل کردن ؛ پارسا چندعدد آمپول داخل سرم شکست وشخصاً خون شوبرای آزمایش گرفت وبه آزمایشگاه فرستاد.
درعرض چند دقیقه تعدادی پزشک وپرستار به اورژانس ریخته بودن ومدام دستورات مو به موی پارسارواجرا می کردن.
پارسا اینقدر هول بود که با همون تی شرت وشلوارجین چرخ میزد.
متعجب بودم دربیمارستانی به این بزرگی چطوربه این زودی همه خبردارشده بودند
والبته دلیل اومدنشون این بود که شنیده بودن بیماربرادرمن وپسرعموی پارساست وهرکدوم می خواستن به نوعی کمک کنن.
کنارتخت پویا ایستاده ماتم زده زل زده بودم به پویا مثل انسان مسخ شده ای که اختیارهیچ نوع حرکتی رونداشتم .
پویا هیچ واکنشی نشون نمی داد ! کاملا" بیهوش بود.
پارسا نگاهی به من کرد و گفت: پروا بروبیرون...
تا حالا پیش نیومده بود جلوی هیچ کدوم ازپرسنل های بیمارستان منوبه اسم صدا کنه با اینکه تقریبا" همه می دونستن پسرعموی منه ولی همیشه منوخانم کاویان صدا میزد البته جزدرمواقعی که تنها بودیم.
به حرفش توجهی نکردم وهمونطورایستادم که یک دفعه فریاد زد : بهت گفتم بروبیرون.
همونطوربا گیجی نگاهش کردم که به یکی ازپرستارها گفت :خانم ضیایی ایشونوببرید بیرون.
به شدت سرموتکون دادم وگفتم : من ازاینجا تکون نمی خورم...
وقتی دید حالم خیلی خرابه جلواومد ودست توی جیبش کرد وکلیدی
جلوم گرفت وبا ملایمت گفت: بیا اینوبگیربروتوی اتاق من؛ تواینجایی من کاملا"حواسم پرته خواهش می کنم برو...
بدون حرف کلید وازدستش گرفتم وبه سمت اتاق پارسا حرکت کردم.
درعرض کمترازنیم ساعت انواع دستگاهها به پویا وصل شد.
وارد اتاق که شدم ناخوداگاه چشمم به سجادۀ پارسا که گوشۀ اتاق روی یک قالیچۀ کوچک قرارداشت خورد.وارد سرویس بهداشتی اتاق پارسا شدم ووضوگرفتم.
به سمت سجاده رفتم بازش کردم وقامت بستم..الله اکبر...الله اکبر...
بعد ازاینکه دورکعت نمازحاجت خوندم دست به آسمون بردم :
بارالها ازهمه بزرگتری خدایا دستم ازهمه جا وهمه کس کوتاست.پویا روبهم برگردون...باورم نمیشد پویا به اون حال وروزافتاده باشه ...سیل اشکم جاری شده بود واختیارازکف داده بودم.یاد لحظه لحظۀ زندگیم با پویا ازجلوی چشمام رژه می رفت... وقتی برای خواستگاریش دنبال لباس می گشت...وقتی اونشب تنها بودم قید مهمونی روزد وبه خونه اومد...اونروزیکه بخاطرخواستگاری رامبد گریه می کردم ؛ سرموروی قلبش گذاشت وبه درد دلم گوش کرد...خدایا نکنه اون قلب ازکاربیفته؟ نخواه که اینطوربشه...تازه می فهمیدم برادربرای خواهرش پشت وپناهه...احساس می کردم پشتم داره خالی میشه...خدایا می دونم که منومی بینی وجزتوراه به جایی ندارم...خدایا توقادرمطلقی...خدایا پویا روفقط وفقط ازتومی خوام..
احساس سبکیه عجیبی می کردم.خیلی خوبه که با کسی دردودل کنی وبدونی اون داره با تمام وجود به حرفات گوش میده...
جرأت رفتن به اورژانسونداشتم...خیلی عجیبه ! تا حالامن خانوادۀ بیماران روبه آرامش دعوت می کردم وبه اونها امید می دادم؛حالا منتظرم که کسی منوآروم کنه ودلداریم بده !
رفتم توی اتاقی که ساغربود . ساغرتازه بیدارشده بود وولی اثرداروکامل ازبین نرفته بود..به زورتوی اتاق نگهش داشتم که پارسا وارد اتاق شد.رنگش کاملا" پریده بود،حتی نمی تونستم قدم ازقدم بردارم..
به سمت تخت اومد که ساغرگفت:
پارسا خواهش می کنم بگوچی شده؟
پارسا ساغروبه آرامش دعوت کرد وگفت: خوشبختانه خطررفع شد ولی کافی بود پنج دقیقه دیرترمی گفتی اونوقت یک عمرباید حسرت می کشیدی.
هردوازخوشحالی زدیم زیرگریه که پارسا گفت: کِی این اتفاق افتاد؟
ساغرنفس بلندی کشید وگفت: دیشب هنگام خواب گفت که کمی سرگیجه داره من هم با دادن شربت قند به رختخواب بردمش ،نزدیکی های صبح بود که با صدای
نالۀ خفیفی ازخواب بیدارشدم ومتوجه شدم پویا به شدت تب داره.تنها کاری که به عقلم رسید این بود که یک لیوان دیگه شربت قند درست کردم وبه زوربه خوردش دادم وظرف بزرگی روآب پرکردم وچند تا قالب یخ داخلش ریختم لباسهاش رودرآوردم وبا دستمالی که مرتب خیس می کردم روی بدنش می کشیدم وقتی دیدم تأثیری نداره به پروا تلفن کردم...
پارسا لبخند بی رمقی زد وگفت:درمورد پاشویه خیلی عاقلانه عمل کردی ولی دادن شربت قند کاراشتباهی بوده چون ممکن بود برخلاف تصورتوفشار خونش بالا رفته باشه دراین صورت می دونی چه خطری متوجهش میشد؟ حالا شکرخدا که به خیرگذشت ولی همسرت تشنج شدیدی روپشت سرگذاشت.حالا اگه می خواهی ببینی ش میتونی فقط زیاد خسته ش نکن چون تازه به هوش اومده...
ساغربا خوشحالی به همراه پرستاری به اتاق پویا رفت وپارسا روبه من گفت: درخون پویا ویروسی وارد شده که منجربه عفونت شده ولی شکرخدا انقدری نیست که نشه کاری کرد حالا می تونی به عمو وخاله اطلاع بدی ضمناً متذکرشوزیاد شلوغش نکنن پویا هم فعلاً با داروهای آرامبخشی که بهش تزریق شده فکرمی کنم تا فردا بیدارنشه...
 
دوساعت بعد پدرومادربه همراه بقیه واردسالن شدن.من برای سرکشی به بخش رفته بودم وبه این وسیله سرخودموگرم کردم وقتی ازاومدنشون مطلع شدم خودمو به اونها رسوندم....سالن شلوغ شده بود وکسی مراعات نمی کرد با عصبانیت به سمتشون رفتم وگفتم: بسه دیگه ! خواهش می کنم آرومتر بابا اینجا بیمارستانه,آرامش یه عده بیماروبه هم ریختید که چی بشه ؛ حالا اگرکسی به شما بنا به ملاحظاتی چیزی نمی گه حداقل خودتون مراعات کنید...
بعد ازگفتن این حرفها با عصبانیت وارداتاق دیگه ای شدم که پارسا پشت سرم وارد شد ولبخند زنان گفت: نمی دونستم اینقدرجذبه داری! بروببین چطورساکت روی صندلیها نشستن وحتی یادشون رفته حال پویا روبپرسن !
هردوزدیم زیرخنده .حالا دیگه فقط دنبال بهانه برای خندیدن بودم . خدایا پویای بی نظیرموبهم برگردونده بود...
ازجام برخاستم وداخل سالن که شدم صدایی ازکسی درنمیومد طوری که برای لحظه ای فکرکردم کسی اونجا نیست .
پدرکنارم اومد وگفت: مطمئنی خطری پویا روتهدید نمی کنه؟
دست پدروگرفتم درمیان دستهامودلجویانه گفتم: پارسا خودش شخصا" بالای سرش بوده خیالتون راحت باشه. بعد هم برای دلجویی از همگی عذرخواهی کردم واطمینان دادم که هیچ خطری پویا روتهدید نمی کنه ولزومی نداشته که همگی به اونجا بیان.
پدرپس ازتشکرهای پی درپی ازپارسا پرسید که چه موقع پویا مرخص می شه ؟ پارسا درجواب گفت: اگه امشبواینجا باشه خیال همگی راحتتره.
مادرغمگین درروی صندلی دورتری نشسته بود وآروم وبی صدا گریه می کرد...رفتم درصندلی کنارش نشستم ودرآغوش گرفتمش صورت لطیفش روبوسیدم وگفتم:الهی من قربونت برم آخه چرا گریه می کنی؟
مادرچشمهای اشکبارش روبه چشمهام دوخت .
درهمین لحظه پارسا اومد بالاسرمادرایستاد وگفت:خاله جان چیزی شده؟
مادررو به پارسا گفت:مطمئن باشم که شما دونفرچیزی روازمن مخفی نمی کنید؟ پارسا لبخند اطمینان بخشی زد وگفت: اگرخدای نکرده اینطوربود,پروا با خیال راحت مینشست پیش شما؟
سپس دولا شد وبوسه ای برروی موهای مادرزد وگفت:خیالتون راحت باشه این یک شب روهم که نگهش می دارم برای اینه که داروهای آرامبخش بهش تزریق شده وتا ساعتها بیدارنمی شه...
مادرنفس آسوده ای کشید وخیال مارونیزراحت کرد. 
اون شب با اصرارهمگی روروانۀ خونه کردیم ولی ساغرونتونستیم مجاب کنیم که به همراه بقیه بره.من هم کنارش موندم وهمینطورپارسا که با وجود اوخیال بقیه آسوده بود.
پارسا روپیج کردن به بخش جراحی ومن وساغرکنارپویا وموندیم.
 
 
ساعت یک نیمه شب بود که پویا آهسته چشمهاشوبازکرد .کمی به اطراف چشم گردوند...به ساغراشاره کردم که خونسردی خودشوحفظ کنه تا بتونه متوجه موقعیتش بشه.
ساغردست آزاد پویا رو (دست دیگش درسرم بود) دربین دستهاش گرفت وآروم بوسید. پویاهوشیارشد وگفت:
چی شد ؟ بچه دختره یا پسر؟!!!
من وساغر با چشمهای ازحدقه دراومده خیره شده بودیم بهش...می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه.
با تردید گفتم : منظورت ازبچه چیه ؟!
کمی با منگی نگام کرد وگفت : آخه داشتم خواب می دیدم زایمان کردم ،البته فکرمی کردم خواب دیدم ولی الان که بیدارشدم متوجه شدم خواب نبوده !! بالاخره می گید دختره یا پسر ؟!
یه دفعه زد توی سرش گفت : وای خاک توسرم ؛ نکنه مّرد بوده وازپسرخبری نیست !
هاج وواج فقط نگاش می کردم .خدایا تواین شرایطم ازشوخی دست برنمی داره.ولی ازطرفی واقعا"خوشحال بودم که شوخی می کنه.این یعنی تووضعیت مناسبی به سرمی بره.
ساغرکه ایستاده بود خم شد وسرپویا رودرآغوش گرفت وزد زیرگریه.
مانعش نشدم ؛ فقط من می دونستم ساغرچه فشارعصبی بدی روپشت سرگذاشته بود.
پویا کمی نیم خیزشد.یه متکای دیگه پشتش گذاشتم که راحت باشه که گفت:
خب حالا بگید من اینجا چه غلطی می کنم؟
جلورفتم صورتشوبوسیدم وبا لبخند گفتم:اینوما باید ازتوبپرسیم.
گفت: موضوع چیه؟
گفتم: چیزی نیست, فقط جنابعالی ماروازصبح نیمه جون کردی.
ساغردنبالۀ صحبت منوگرفت وبه طورتفصیل ماجراروبراش شرح داد.وقتی صحبتش به پایان رسید پارسا وارد اتاق شد وگفت: خب , بیمارما هم که بیدارشد ببینم حال واحوالت چطوره؟
پویا گفت: خوبم فقط کمی گرسنه ام.
پارسا گفت: اگریک ساعت دیگه صبرکنی همگی صبحونه می خوریم.
به چهرش نگاه کردم؛خیلی خسته به نظرمی رسید اونروزدوتا جراحی انجام داده بود...با نام پرآوازه ای که داشت ازهمۀ نقاط به سراغ اومی اومدن...دلم می خواست می تونستم براش کاری انجام بدم.ازمیترا شنیده بودم که برای جراحی اوفقط یک مبلغ ناچیزتازه اونهم برای بیمارستان گرفته وازپذیرفتن ما بقی امتناع کرده بود.                                                                                                           
پویا روبه صلاحدید پارسا به منزل خودمون بردیم وساغرهم ازاین پیشنهاد استقبال کرد.طفلی ازبس ترسیده بود...
هنگام رسیدن به منزل پدرگوسفندی قربانی کرد ومادرنیزاسفند درآتش ریخت وپویا روبه داخل بردیم . ازرفتن به اتاق خواب امتناع کرد وروی کاناپۀ گوشۀ سالن خوابید.      
بعد ازصرف ناهارپارسا به پویا گفت:باید روزی دوتا آمپول پنی سیلین نوش جان کنی که اولیشوالان تقدیم می کنم .
ناگهان پرسید:اصلاً برای چی می پرسی؟
پویا برآشفت وگفت: پارسا من حاضرم این بیماری روده روزدیگه تحمل کنم ولی آمپول نزنم !!
همه زدند زیرخنده که پارسا گفت:اگه نزنی اطمینان داشته باش که عوض ده روزباید ده سال تحمل کنی...
درحین صحبت کردن مشغول آماده کردن آمپول بود وقتی آب مقطروداخل سرنگ کشید با پودرپنی سیلین مخلوط کرد به سمت پویا رفت...پویا با اضطراب پتورودورخودش پیچید وگفت: اگه یه قدم دیگه جلوبذاری جیغ می کشم !
 سپس اشاره ای به سرنگی که دردست پارسا بود کرد وگفت:حداقل اون بی قواره روازجلوی چشمهای من بگیراونطرف ! واه واه چقدرم بی ریخت وبدترکیبه,مرده شورشوببرن اصلاً ببینم این چرا انقدربزرگه نکنه منوبا گوساله اشتباه گرفتی ؟!
پویا همینطورغرمیزد وبقیه می خندیدن، وقتی تهدیدش درپارسا اثرنکرد ازجا برخاست وقصد فرارداشت که فربد ودایی با یک خیزخودشونوبهش رسوندن ونگهش داشتن. پارسا هم بدون معطلی آمپول وتزریق کرد وگفت:اینم ترس داشت ؟! پویا یک نفس راحت کشید وگفت: بی رحم ! ایشالا یه دونه بخوری بفهمی درد داره یا نداره؟!
مادرگفت:پویا اینقدرناسپاس نباش؛جای تشکرکردنته ؟
پویا بی توجه به سخن مادرروبه ساغرگفت: توچرا گذاشتی اینکاروبکنه؟ هان ؟! بی وفا..؟!
ساغرگفت: پویا جان به خاطرخودته درعوض زودترسلامتیت روبه دست میاری. پویا نگاهی به ساغرکرد سپس روبه عمه کرد وگفت:می بینی عمه زمونه رو؟ اون یکی زنم اینطوری نیستا !
مجدداً خندیدیم که عمه گفت: الهی قربونت برم, پارسا هرکاری که کنه به خاطرسلامتی خودته ، پدردرادامه سخن عمه گفت: بهتره کمترغربزنی حالا خوبه آمپولت روزدی اگرقراربود فردا بزنی همۀ ماروبیچاره می کردی تا صبح...                                                                                            همون شب پویا مجدداً تب کرد ولی اینبارتبش خفیف بود وبا خوراندن داروهاش تبش قطع شد...تاآخراون هفته پویا درمنزل ما بستری بود...پارسا هم هرشب که منومی رسوند با وجود خستگیه زیاد به پویا هم سرکشی می کرد.
یکروزازبیمارستان اومدیم خونه.وارد سالن که شدیم یه دفعه دیدم پویا شیرجه رفت سمت پله ها ولی تا چشمش به ما افتاد همونجا روی پلۀ دوم نشست.من وپارسا بهت زده داشتیم نگاش می کردیم که گفت : کوفت بگیرید ! نمی تونید یه صدایی چیزی درآرید که حداقل بفهمم شمایید ؟!
گفتم: وا..خب قراره کی باشه ؟غریبه که نمیاد تواین خونه هرکی باشه خودیه دیگه.
پارسا هم پیروحرف من گفت : پروا راست میگه ، حالا فکرکردی کیه که داشتی درمی رفتی؟!
پویا به اطراف نگاه کرد ووقتی خیالش راحت شد کسی نیست به سمت مبل رفت وما هم دنبالش ومنتظربودیم بگه جریان چیه که روبه پارسا گفت : توروخدا می بینی این جاسوئیچی چطوری افسارمنوگرفته توی دستش ؟!
با چشمهای گرد شده گفتم:پویا میشه بگی چی شده؟
به پارسا نگاه کرد وگفت : جون داداش راحتی زن نداری ! این ورپریده امونموبریده،نمی ذاره تکون بخورم؛بیچاره شدم.الانم رفته یه دوش بگیره چشمشودوردیدم اومدم یه کم تلوزیون تماشا کنم.
پارسا درحالیکه می خندید گفت: خب برای اینه که دوست داره ، منم ازخدامه بعضیا هوامواینطوری داشته باشن،ولی دریغ ازیه چیکه آب !
بعد موذیانه به من نگاه کرد وابروهاشوداد بالا.
پویا گفت:چی چیوهواتو داشته باشه وحواسش بهت باشه؟ این زنها محبتاشونم مصیبته ! بابا ازبس خوابیدم دارم زخم بستردرمیارم.البته فقط یک قسمت این توجهات رودوست دارم اونم وقتی میرم حموم !
خندیدم وگفتم:حتما" برای اینکه اونجا دیگه ساغرراحتت میذاره؟
لبخند موذیانه ای زد وگفت: نه اتفاقا" برای اینکه خودش می بره حموم می شورتم ! خیلی کِيــــــــــــــــــــــــــــف میده توی وان درازبکشی ویکی بشورتت !
- واقعا" که پویا،خیلی تنبل شدی ، بیچاره ساغرگیرچه جونوری افتاده!
با بدجنسی ابروهاشوچند بارانداخت بالا وخندید که یه دفعه دادِ ساغررفت هوا :
پویــــــــا کی گفت : ازتختت بیای پایین؟ من جرأت ندارم تورودودقیقه تنها بذارم ؟!
من وپارسا با دیدن قیافۀ پویا مُرده بودیم ازخنده.بعد ازاینکه ساغربا ما چاق سلامتی کرد رفت سمت پویا ودستشوگرفت ازروی مبل بلندش کرد وگفت : یالا پاشوبریم توی اتاقت...بعد روبه پارسا گفت : پارسا تویه جیزی بهش بگومثل بچه ها می مونه ؛ باورکن داروهاشم به زور به خوردش میدم.
پویا غرغرکنان دنبال ساغرراه افتاد ؛ چند قدم که رفتن گفت: بابا توبا این حساسیتها بدتربیماری روبه من القا می کنی.
ساغر: بهانه نیار! می خوابی ازجاتم تکون نمی خوری!
پویا : پس توأم بخواب پیشم !
ساغر: نخیر،شما تنها می خوابی منم می شینم کنارتختت برات قصه میگم .
پویا : نه قصه نمی خوام؛ نازم کن.نازدوست دارم !
ساغربا خنده گفت: باشه نازت می کنم . دیگه چی دوست داری؟
پویا : یه چیزم بده بخورم گشنمه !
ساغر: چی دوست داری بگوبرات درست کنم ؟
پویا : نه اونیکه من می خوام درست کردنی نیست...بعد صداشو کمی آورد پایینوگفت: ازهموناییکه بچه بودم توبغل مامانم می خوردم !!!
حالا این دوتا دارن ازپله ها بالا میرن واین حرفا رومیزنن؛من وپارسا هم بهشون می خندیم.طبیتا" باید با حرف آخرپویا ازخجالت می مُردم ولی برعکس ازخنده ریسه رفتم.
یه دفعه یادم افتاد رفتم کنارپارسا نشستم وبا حرص گفتم : ننرخان ! که بعضیا هواتوندارن آره ؟!
با مظلومیت نگام کرد وگفت : راست میگم دیگه پس چی داری؟!
یه نیشگون محکم وجون دارازپهلوش گرفتم و گفتم: آره دارم! ببین خوبه یا نه؟!
با پررویه تمام گفت : عزیزم هرچی ازتوبرسه برای من شیرینه !
واقعا"عجب رویی داشت؟ خم به ابرونیاورد...
 
***********
بالاخره پویا وساغربرگشتن خونۀ خودشون ولی مادرراضی به رفتن اونها نبود,البته من می دونستم که بیماری پویا بهانه ای بیش نیست چون دراین مدت مادربه حضورآندوعادت کرده بود خصوصاً ساغرکه مصاحب خوبی براش به شمارمی رفت وهردوازحضوریکدیگرلذت می بردن.
 
صبح پارسا اومد دنبالم ؛ مادرازشب قبل کتلت درست کرده بود کمی مونده بود، سریع خوردم ویک لقمۀ بزرگ هم برای پارسا گرفتم . درماشینوبازکردم وشیرجه رفتم روی صندلی.خندش گرفته بود وداشت همینطوری بروبرنگام می کرد؛ وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم گفت: علیک سلام !
با ترشرویی گفتم : حتما" همیشه من باید به توسلام بدم؟!
با خنده گفت چقدم که سلام میدی ! بعد به دستم اشاره کرد وگفت : این چیه ؟ برای منه؟!
حس شیطانی درونم شعله کشید با بدجنسی گفتم: نخیربرای شما نیست.این کتلته وبرای منه !
می دونستم خیلی شکموئه برای همین حرصشودرمیاوردم.
یکدفعه تا به خودم بیام لقمه روازدستم قاپید وچپوند توی دهنشوبا لذت شروع به خوردن کرد. بااینکه ازاولشم برای اون درست کرده بودم ولی حسابی کفری شده بودم وهمچین چپ چپ نگاش کردم که تا لقمه روبلعید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.ازخندش خودمم خندیدم وگفتم: یکی طلبت .
توی دلم گفتم: نوش جونت تومی خوری بیشترمی چسبه.
صندلیشوتا اونجا که می شد عقب داده بود؛ازبس هرکول بود جا نمی شد که .
لم داده بود روی صندلی دست راستش روی فرمون بود ودست چپشودرازکرده بود ازشیشه بیرون وبه جلوخیره شده بود.وقتی سنگینی نگاموحس کرد برگشت با لحن بی نهایت مهربونی گفت : ناراحتی ازاینکه لقمه توخوردم؟
خودمو یه کم براش لوس کردم  لبامو جمع کردم گفتم: بله که ناراحتم!
یه دفعه دستشوآورد جلولباموبا انگشتاش گرفت آروم فشارداد وگفت عزیزم جبران می کنم. اون لباتم اینطوری غنچه نکن می خورمتا .
بدون اینکه به روی خودم بیارم که معنی حرفشوفهمیدم گفتم : چطوری می خوای جبران کنی؟
با لبخند پروا کُشش گفت : امشب شام منزل ما تشریف دارید !
- به چه مناسبت اونوقت ؟
پارسا : برای جبران دیگه !
- جبران چی ؟!
پارسا :جبران کتلت خوشمزت...تازه شبم باید بخوابی پیشم !
- جانم ؟؟؟!!! مطمئنی چیزدیگه ای نمی خوای ؟
پارسا : نه فعلا"درهمین حد کافیه !
- بچه پررو! خجالت بکش !
با خنده گفت: اگه مامانم بفهمه بهم گفتی بچه پررو،واویلاست .
- ازبسکه خودتوپیش همه پاستوریزه نشون دادی...
 
خلاصه تا بیمارستان باهم کل کل می کردیم.توی آسانسورگفتم: جدی امشب ما خونۀ شماییم ؟
پارسا : شما نه، فقط تو!
- چطورفقط من ؟!
پارسا : چیکارداری بعدا"میگم بهت.
با سماجت آستینشوگرفتم گفتم : نه الان بگو.
پارسا : پروا بازکه تخس شدی !
بی شرف می دونست به این کلمه حساسم هی می گفت . با حرص نگاش کردم گفتم: من تخسم آره؟!
با خنده سرشوبه نشونۀ آره تکون داد ...رفتم جلوش با مشت زدم روی بازوش گفتم : خودتی خودتی خودتی.
با صدای بلند زد زیرخنده وازشانس من همون موقع درآسانسوربازشد وچند نفرازدکتروپرستارا پشت دربودن وبا یه حالتی مارونگاه می کردن.به شدت معذب شده بودم ولی پارسا درکمال خونسردی جواب سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا حالا خندشوکسی ندیده بود.توی بیمارستان خیلی خشک ورسمی برخورد می کرد وجای هیچ حرف وحدیثی باقی نمی ذاشت...
 
************
طبق گفتۀ پارسا برگشتنی به خونۀ عمورفتیم.خداروشکرلباسم بد نبود.
یه بلوزابریشمی قرمزجیغ تنم بود.آستینهاش حلقه ای گشاد بود.کلا" جنسش اینطوری بود که روی بدن خودشومی نداخت ولی سبک وزن بود واندازشم به زورتا باسن می رسید.یقه ش دوتا دکمۀ ریزداست که باید بازمی موند ویه بندم دوریقه می خورد که شل گره زده بودم . خیلی تن خورخوشگلی داشت.موهامم  یک طرفی گیس بافت کرده بودم وانداخته بودم روی شونۀ راستم. یه شلوارچرم مشکیه تنگم به پا کرده بودم.
درسا با خانوادۀ فرزاد رفته بود شمال.یه کم حالم گرفته شد ولی پارسا روعشقه؛اصل کاری بود !
 وقتی رسیدیم وارد سالن شدیم سلام بلند بالایی دادم.
خاله وعموروی مبل نشسته بودن . بادیدن من برجا میخکوب شدن.احساس می کردم حالتشون کمی غیرعادیه.پارسا پشت من ایستاده بود وقتی اوضاعواینطوردید تک سرفه ای کرد وگفت : مامان جون پروا سلام کردا !
خاله با بهت اومد جلو؛عمو هم که دست کمی ازاونداشت پشت سرش روان شد.به ما که رسیدن هردوبه من زل زدن ! انگاراولین بار بود که منومی دیدن !
نه اینا یه چیزیشون میشه ها !
دست خاله روگرفتم گفتم:خاله طوری شده ؟ شما حالتون خوبه ؟!
یه دفعه منومحکم درآغوش گرفت ومدام سروصورتوگردن وموهامو همینطورتند وتند بوسه میزد وقربون صدقم می رفت !
دیگه راست راستی هنگ کرده بودم.عموکه ازخاله بدتربود.برگشتم به پارسا نگاه کردم .لبخند مرموزی گوشۀ لبش بود.خاله دستموگرفت برد روی مبل نشوند گفت: تا لباساتوعوض کنی برات یه شربت میارم خستگیت دربیاد.
ازش تشکرکردم ورفتم توی روشویی دستاموشستم ولباسمو مرتب کردم برگشتم توی سالن وکنارعموجا خوش کردم.دستشو انداخت دورگردنمو سرموبوسید گفت: شیرین عسل عموچطوره؟
ازوقتی پارسا بهم تیکه می نداختو این کلملتودرموردم به کارمی برد بهش آلرژی پیدا کرده بودم.ناخودآگاه به پارسا نگاه کردم . معلوم نیست بازچطوری می خواد منوبیچاره روبچزونه که اینجورخبیث می خنده !
روبه عموکرد وگفت: پدرفکرنمی کنید زیادی اغراق می کنید؟!
عموبا تعجب گفت : اغراق درچه مورد ؟
با التماس نگاش کردم که گفت : همین که می گین شیرین عسل واین چیزا درگه.آخه پروا کجاش شیرینه ؟!
چنان چشم غره ای بهش رفتم که با صدای بلند زد زیرخنده.عموکه بیچاره نمی دونست جریان چیه با گیجی به من وپارسا نگاه می کرد.همون لحظه خاله وارد سالن شد وگفت:پارسا چیه بچمواذیت می کنی؟ حواست باشه ها ازاین به بعد با من طرفی !
پارسا دستهاشوبرد بالا وگفت : تسلیم بابا ، نوکه میا د به بازار....
لبخند موذیانه ای زدم وروموازش برگردوندم درحالیکه به حرف پارسا فکرمی کردم « نوکه میاد به بازار»...منکه ازاولم بودم چرا باید نوشده باشم ؟؟؟؟؟!!!
 
دوساعتی گذشته بود،پارسا رفته بود بالا ومن وعموهم مشغول گپ زدن بودیم.خاله هم شام روآماده می کرد وهرچی اصرارکردم نذاشت کمکش کنم.به نظرم عمووخاله بیشترازهمیشه باهام مهربون شده بودن.کمی گیج بودم.یه چیزی این وسط درجریان بود که من ازش مطلع نبودم.
عموخاله رومخاطب قرارداد وگفت :
 
عموخاله رومخاطب قرارداد وگفت : خانم شام آماده نیست ؟
خاله سرشوازآشپزخونه بیرون آورد وگفت: نیم ساعت دیگه آماده میشه...بعد روبه من کرد وگفت پروا جان بروپارسا روصدا کن بیاد پایین.
با گفتن چشم ازجام بلند شدم وبه طبقۀ بالا رفتم.اتاقش انتهای راهروبود.اولین باربود که وارد اتاقش می شدم.آروم درزدم ولی با شنیدن صدای سشؤارفهمیدم نمی شنوه برای همین دروبازکردم وبا یه لبخند ژکوند به دیوارتکیه دادم  تماشاش کردم.تازه ازحمام دراومده بود چون یه حوله روی گردنش انداخته بود.یه کاورسفید آستین حلقه ای به تن داشت .عضله های سینه وبازوهاش وحشتناک خودنمایی می کرد .بی خود نبود آغوشش اینقدرلذت بخش بود.یه شلوارگرمکن مشکی که دوتا خط باریک کنارش بود به پا داشت.
تختش انتهای اتاق20 متریش وکنارپنجره بود ویه کتابخونۀ خوشگل جمع وجورکه توش پرازکتابهای تخصصی وعلمی قرارداشت.یه دراورچند کشوئه باریکم که آئینه روش بود وپارسا جلوش مشغول سشؤاربود.من نیم رخشومی دیدم.دوباره زل زدم به نقاط بدنش که برهنه بود وبا لذت مشغول چشم چرانی بودم که یکدفعه صدای سشؤارقطع شد وبا تعجب به من نگاه کرد وگفت : تو کِی اومدی ؟
خیلی بد شد ! مطمئنم فهمید داشتم نگاش می کردم.
با یه سرفۀ مصلحتی سینه موصاف کردم وگفتم:من..م م من تازه اومدم.
خندید وگفت : ازاون من من کردنت معلومه.
کنایه شونشنیده گرفتم وگفتم: حالا که چی ؟! بله شما درست میگی خیلی وقته اومدم.لطفا"تشریف بیارید پایین شامتونومیل کنید !
اومد روبروم ایستاد یه دستشوگرفت به حوله ودست دیگشودرازکرد ازپشت من دروبست ...
یه کم دستپاچه شدم .یک قدم عقب رفتم وبه درتکیه دادم.بهم نزدیک شد یه دستشوگذاشت روی درودست دیگه ش به کمربود.
سرشوآورد پایین.مونده بودم می خواد چیکارکنه...زل زده بود به چشمهام.وقتی اینطوری نگام می کرد یه جوری می شدم؛دلم می خواست بغلم کنه !
با چشمهاش تک تک اجزای صورتمومی کاوید...بدون کوچکترین حرکتی منتظرعکس العملش بودم.بازم اون لبخند وصورت بی نظیر..
 دلم داشت براش ضعف میرفت.مطلقا حرف وحرکتی ازخودش بروزنمی داد وهمینطورخیره شده بود به صورتم.
سرموبرگردوندم طرف دستش که ازکنارصورتم به درتکیه داده بود.ازدیدن ماهیچه های پیچ درپیچ بازوش شگفت زده شدم.ناخوداگاه دستموآوردم بالا وآروم کشیدم روی بازوش.
کارهام کاملا"غیرارادی بود.دلم می خواست لمسش کنم طاقتم طاق شده بود.هیچ متوجه نبودم ... نفسهاش صدادارشده بود .سینه ش بالا وپایین می رفت ومن همچنان مشغول فضولی روی بازوهاش بودم وبی نهایت ازاینکارلذت می بردم...واقعا"شرم آوره ! ولی دست خودم نبود.یک دفعه احساس کردم نفسهاش داره به صورتم می خوره ؛ سریع سرموبرگردوندم که دیدم صورتش به اندازۀ چند سانت با صورتم فاصله داره.با چشمهای تبداروپرتمنا زل زده بود به لبهام...
آروم وبه زحمت گفتم : پارسا غیبتمون طولانی شد،خواهش می کنم بیا بریم پایین.
خودشوکشید عقب.
اوــــــــــــــــــوف شانس آوردم اینکاروکرد وگرنه نمی تونستم جلوی خودموبگیرم ونبوسمش !!!
یه نفس بلند کشید وگفت : دیدی بازفرارکردی ؟!
به سمت کتابخونش رفتم وگفتم : هیچم ازت نمی ترسم.
اومد پشت سرم ایستاد وگفت : جون من نمی ترسی ؟! پس چرا فرارمی کنی؟
پشتم بهش بود وکتاباشونگاه می کردم.البته ظاهرا" ، ولی دراصل می خواستم بهش نگاه نکنم .حالم خیلی دگرگون بود .سرموبرگردوندم به سمتش وبا نازگفتم : آخه مگه می شه ازتوچشم پوشی کرد ؟!
دوباره روبه کتابخونه کردم که ازپشت بغلم کرد وگفت: خانم خوشگله پس چرا حرف وعملت انقدرباهم ناقض داره ؟!
یه کم توی بغلش وول خوردم وگفتم : ولم کن یه وقت خاله میاد می بینه بد میشه.
خم شد آروم روی بازوی برهنموبوسید.تمام بدنم داشت بی حس می شد.دیدم اگه وا بدم کارم تمومه.اصلا" وقتی پیشش بودم اختیارازکف می دادم.یه کم سروگردن تکون دادم وبا عشوه گفتم: توأم که فقط بلدی منوبغل کنی !
با خنده ای که روی صداش اثرگذاشته بود گفت: اتفاقا" کارای دیگه ام بلدم ؛ می خوای نشونت بدم ؟!
یه دفعه خودموازتوی بغلش کشیدم بیرون...زد زیرخنده؛ازاون خنده های حرص درآر!
متکاشوازروی تختش برداشتم حمله کردم بهش که ازاتاق پا به فرارگذاشت.همونطورکه دنبالش می رفتم با متکا هم میزدم توی سروکله ش .
دستهاشو گذاشته بود روی سرشودرحال فراربا صدای بلند می خندید.انقدرازدستش کفری بودم که اگه گیرش میوردم یک تارموتوی سرش نمی ذاشتم !
ازپله ها به طرف سالن دوید ومنم دنبالش بودم.اصلا"متوجه نبودم که خاله وعموبا دهن باززل زدن به ما دوتا.یه دفعه رفت پشت خاله قایم شد .
تازه حواسم اومد سرجاش وایستادم که خاله گفت: چی شده مثل تام وجری دنبال همدیگه کردین؟
گفتم : خاله پارسا خیلی بی تربیته...
پارسا پرید وسط حرفموگفت: مامان می دونستی خواهرزادت دست بزن داره ؟! مرد
هرچی هم که بی تربیت با شه نباید اززن کتک بخوره.من اززنی که دست بزن داره خوشم نمیادا گفته باشم !
حالا اینارودرحالیکه با اون هیکل نتراشیده پشت خاله قایم شده بود می گفت.
خاله وعموهم با اینکه ازجریان خبرنداشتن غش غش می خندیدن.
عمواومد جلومنودرآغوشش گرفت وگفت : توخجالت نمی کشی این دخترمنواذیت می کنی ؟
بعد روبه من گفت: عزیزم حالا چی بهت گفت که انقدرعصبانی شدی ؟
مونده بودم چی بگم که پارسا گفت : خصوصیه ! قضیه صحبتهای خونوادگی بود.
عمویه تای ابروشوبالا برد وبا لبخند گفت : که اینطور؟!
ازخجالت نمی تونستم سرموبالابگیرم.با چشم وابروبراش خط ونشون می کشیدم که خاله وعمویه دفعه زدن زیرخنده.
خاله با گفتن اینکه بیایید سرمیزبا عموماروترک کردن.ازفرصت استفاده کردم رفتم جلوش ایستادموتا بخواد به خودش بیاد ساعد دستشو یه گازمحکم گرفتم !
به جای گازم نگاه کرد وگفت : عزیزم توبا این کارا منوبیشترتحریک می کنی...
إإإإإــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خدا منوبکش ازدست این بشرراحت کن !!!
 
سرمیزشام اومد کنارم نشست که با اخم روموبرگردوندم.بشقابموازجلوم برداشت وبرام برنج کشید.خاله ماهی ومیگودرست کرده بود.می دونست من عاشق غذاهای دریایی ام.پارسا کمی متمایل به سمت من نشسته بود ومدام ازم پذیرایی می کرد.خاله وعموزیرچشمی حواسشون به ما دوتا بود وبا هم لبخندهای معنادارردوبدل می کردن. با اینکه ازدستش عصبانی بودم ولی ازاینکه کنارش بودم ازتوجهاتش لذت می بردم.با اشتهای زیاد غذامو تا آخرخوردم .موقع جمع کردن میزوشستن ظرفها نذاشتم خاله دست بزنه.پارسا هم پشت سرمن بلند شد وبا گفتن من کمکت می کنم تعجب خاله وعموروحسابی برانگیخت.
موقع ظرف شستن همش غرمیزدم که درست آبکشی کن.پارسا این کف مونده روش؛این که چربه،این لک ش نرفته...خلاصه حسابی کفرشودرآوردم.وقتی شستن ظرفها تموم شد نگاش کردم وزدم زیرخنده.تمام لباسهاش خیس آب شده بود.خندۀ منوکه دید با عصبانیت گفت: هه هه هه هه خنده داره؟ ببین منوبه چه روزی انداختی ؟!
خندم شدیدترشد وگفتم : برای آیندت خوبه به دردت می خوره.حالاهم لطفا" لباساتونوعوض کنید منوبرسونید !
پارسا : مگه قرارنبود شب پیش من بخوابی ؟!
- مثل اینکه بازدلت کتک می خوادا ؟!
پارسا:آره اتفاقا"بدم نمیاد گازم بگیری...بعد با نهایت بدجنسی خندید.
کلا" پشیمون شدم باهاش دهن به دهن گذاشتم . همیشه یه چیزی می گفت که نتونم جلوتربرم ولال می شدم...
 
**********
اون شب خیلی بهم خوش گذشت.آخرشب پارسا منورسوند.توی ماشین گفتم :پارسا
پارسا:جون دلم ؟
ازلحنش دلم غنج رفت .
- خاله چرا تا منودید اونجوری شد ؟
پارسا چطوری ؟
- لوس نشوبگودیگه ؟
 نیم نگاهی بهم انداخت وگفت : آخه من بهشون گفته بودم امشب عروسشونومیارم ببیننش !!!
برجا خشکم زد.با بهت گفتم:راست که نمی گی؟!
پارسا:به چهرۀ من می خوره شوخی داشته باشم؟
- چرا به من قبلا" حرفی نزدی؟
پارسا: مادرچندروزه بدجورمنوبرای ازدواج تحت فشارگذاشته بود.دیروزاولتیماتوم داد، منم گفتم کسی رودوست دارم ومیارمش ببینن.پروا مادروپدرتوروخیلی دوست دارن،ازذوقشون اونجوری شدن.
تازه معنی نگاهاشونومی فهمیدم.ناخودآگاه نیشم بازشد.پارسا که 6 دونگ حواسش به من بود گفت: می دونستم خوشحال میشی !
با اخم تصنعی گفتم: چه ازخود راضی !
پارسا:پس یعنی ناراحتی ؟!
هرکاری کردم نتونستم ناراحتش کنم گفتم :باید فکرکنم !
پارسا:پروا فکراینکه زن کس دیگه ای بشی روازسرت بیرون کن.توفقط مال منی !
چقدرشیرینه کسی که عاشقشی توروبرای خودش بخواد...تحمل لذت این احساس ازتوانم خارج بود ودلم رولبریزازعشقی می کرد که تازه چند صباحی بیش نبود که توی وجودم رخنه کرده بود وریشه ش روزبه روزتمام وجودمودربرمی گرفت. با تمام وجودم این عزیز دوست داشتنی رومی پرستیدم.
اون شب شیرین ترین خواب زندگی به سراغم اومد...
 
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون راجع به وبلاگ چیه ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 209
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 252
  • بازدید ماه : 788
  • بازدید سال : 4,400
  • بازدید کلی : 24,886
  • مقدمه

    سلام و درود بر شما. این وبلاگ تازه ایجاد شده و در واقع یک وبلاگ تفریحی می باشد. آرزو مندم در این وبلاگ لحظات خوشی را سپری کنید و از شما خواهشمندم در این وبلاگ ثبت نام کرده وهر نظر و پیشنهادی دارید با ما در میان بگذارید. بزودی انجمن این وبلاگ را نیز فعال میکنم  باتشکر . . .

    از طرف :     only-truelove