loading...
فقط عشق پاک...
hadi بازدید : 253 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)
رمان داستانی و عاشقانه لحظه های دلواپسی،قسمت سوم و چهارم و پنجم و ششم وهفتم
 
 

قسمت جدید رمان لحظه های دلواپسی را در ادامه مطلب بخوانید...

رمان داستانی و عاشقانه لحظه های دلواپسی،قسمت سوم و چهارم و پنجم و ششم وهفتم

 

به طبقۀ پائین رفتم . هنگام پایین رفتن ازپله ها یک لحظه نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد ولی قبل ازاینکه من عکس العملی نشون بدم سریع روشوبرگردوند سمت پدر.دلم می خواست کله شوبکنم! پسره ی ازخودراضی.اینبارازدست خودم کفری شدم وبه سالن رفتم وبه کمک درسا میزشام روچیدم0هنگام صرف شام پدرازپارسا پرسید: پارسا جان برای کارت چه تصمیمی داری؟
درجواب گفت:عموجان تا عید چند روزبیشترنمونده0قبل ازتعطیلات نوروزتصمیم دارم کمی توی تهران گردش کنم وبعد ازایام نوروز توبیمارستان مشغول میشم0
اصلا" ازطعم غذای مادرچیزی نفهمیدم.دلم می خواست تلافی بی محلیهاشودربیارم.بعد ازشام ازمادرتشکرکرد0کرد وبه سالن رفت.من ودرسا هم بعد ازجمع کردن میزبا یه سینی چای به به بقیه ملحق شدیم.
برای تلافی هنگام تعارف چای بعد ازپدریکراست به سمت پویا رفتم وگفتم: برای پارسا هم یکی بذار! وقتی چشمم به اوخورد خشم گذرایی رودرچهره اش دیدم وتوی دلم گفتم : حقته ! ببین خیط کردن دیگران خوبه یا نه؟!! یک ساعت بعد پارسا ودرسا وپویا ازجا برخاستن که پویا گفت :پروا حاضرشومی خواهیم یه سربریم پارک پائین چهارراه0
گفتم من حوصله ندارم خودتون برید0وقتی درساشنید گفت اگه تونیای منم نمیرم. دیگه نتونستم مخالفت کنم0پالتوی فیلی رنگموبه تن کردم با پوتینهای نوک مدادیمو پوشیدم وبه همراه بقیه ازخونه خارج شدیم.راه افتادم0من ودرسا درصندلی عقب نشستیم وحرکت کردیم0 پارسا پولیورسورمه ای رنگش روروی تی شرتش پوشیده بود که خیلی بهش میومد.
ده دقیقه بعد رسیدیم وپیاده شدیم وچهارنفری وارد پارک شدیم وشروع به پیاده روی کردیم0با اینکه هوا نسبتاً سرد بود ولی خیلی می چسبید0وقتیکه وارد پارک شدیم با تعجب متوجه شدیم اکثرنیمکتها اشغال شده ما هم یک نیمکت خالی پیدا کردیم ونشستیم ولی انقدرسرد بود که پشیمون شدیم وبه همون پیاده روی اکتفا کردیم0وجود چرغهای پایه دارلابه لای درختها وحوض بزرگی که وسط پارک قرارداشت با لامپهای رنگینی که درزیرفواره ها کارگذاشته شده بود وهمینطورسکوتی که برآنجا حاکم بود , همه وهمه منظرۀ دلپذیری ایجاد کرده بود0پارسا وپویا چند مترجلوترازما قدم می زدند وآروم با هم گرم گفتگو بودن انگاروجود ما دوتا رو فراموش کرده بودند0ازپشت سربراندازشون کردم, هردوهم اندازه, قد بلند وجذاب0طوریکه که همۀ نگاه ها رو به سمت خود می کشیدن0ولی هردوفارغ ازهمه جا دست درجیب ، گرم گفتگوبودند0تا اینکه به یک کافی شاپ رسیدیم که صاحبش درنهایت سلیقه میزوصندلیها رو زیرهردرختی گذاشته بودوبرای جلوگیری ازخیس شدن دراثربارون وبرف چتربزرگی بربالای هرکدوم تعبیه شده بود0روی هرمیزیک گلدون شیشه ای بود که درون اون یک شاخه غنچۀ گل رزقرارداشت وروکش هرمیزوصندلی بارنگ چترچرمی بزرگ بالای میزها کاملا هماهنگی داشت0یکی ازمیزها رو انتخاب کرده ونشستیم0
پارسا صندلی کنارمنواشغال کرد وپویا نیزکناردرسا وروبروی من نشست0درپشت میزکناری ما چهارتا دخترنشسته بودند که آرایش زنندشون توی ذوق میزد وهرازچند گاهی به میزما نظری می نداختن وبا هم چیزی می گفتن ، رفتارشون کلافه م کرده بود ولی به هرزحمتی که بود خودموکنترل کردم0وقتی به صورت پویا وپارسا دقت کردم دیدم اصلاً حواسشون نیست وگرم گفتگوهستن خیالم راحت شد0
پویا ازروی صندلی برخاست وگفت:خب , خانمها چی میل دارند ؟ درسا گفت: من یه شیرکاکائوی داغ می خوام, توی این هوای سرد خیلی می چسبه0من هم به تبعیت ازاو شیرکاکائوخواستم0پارسا گفت:من قهوه روترجیح میدم0هنگامیکه پویا برگشت بره یکی ازدخترهای میزکنارما گفت:
پس ما چی؟! ازما نمی پرسید چی می خوریم ؟!
پویا که تازه متوجۀ حضوراونها شده بود گفت : اِ...مگه شما هم چیزی می خورید؟ همون دخترگفت : پس فکرکردید برای چی اینجا نشستیم؟ پویا با حاضرجوابی گفت : فکرکردم اومدید بوبکشید! ازجواب پویا یکه ای خوردن انگارانتظارچنین پاسخی رونداشتن . پویا که دید ماتشون برده گفت:عیبی نداره ناراحت نشید سفارشتون رومی کنم0ضمناً هرچی که دوست دارید بخورید اگه من گفتم چرا!
چهارتایی نگاهی با هم رد وبدل کردند ویکدفعه زدند زیرخنده0یک ربع بعد پویا سینی به دست اومد0درحین خوردن صحبت می کردیم البته من کمترحرف میزدم وبیشترشنونده بودم0هنگام برخاستن پویا رفت که حساب میزروبده ولی پارسا مانعش شد وگقت:خواهش می کنم پویا اجازه بده من حساب کنم هرچی باشه پیشنهاد من بود0پویا درپاسخ گفت: پارسا جان توفعلاً مهمونی0دفعۀ دیگه توحساب کن0خلاصه بعد ازیک کشمکش پویا برنده شد وراه افتاد که بره یکی ازهمون چهاردخترگفت: خوش به حال این دوتا خانم! وقتی آثارتعجب روتوی صورت ما دید بدون اینکه ما پرسشی بکنیم گفت: یکی مثل این دونفرسرشون دعواست که چه کسی حساب کنه, یکی هم مثل ما که هیچکس بهمون تعارف نمی کنه؟
احساس کردم دارم ازعصبا نیت خفه می شم0حس بدی بهم دست داد،یشتربه علت فکری بود که درمورد ما کرده بودن0بقیه هم دست کمی ازمن نداشتند0تا خواستم حرفی بزنم پویا مانع شد وگفت :آدم برای هرکسی ارزش قائل نمی شه چه برسه به حرفی که میزنن0
سپس حرکت کرد و برای تصفیۀ حساب رفت ووقتی که برگشت روبه آن چند دخترگفت :دیگه نمی خواد حسرت بخورید! حرفتون خیلی تأثیرگذاربود ! این بود که حساب میزشما روهم پرداخت کردم0
بعد ازگفتن این حرف فرصت حرف زدن به ما نداد وبلافاصله ازاونجا دورشد وما هم سریع خودمونوبه او رسوندیم که گفتم : معلوم هست چیکار می کنی ؟ هیچ متوجۀ منظورش شدی؟ اونا به من ودرسا توهین کردن0خونسرد ایستاده بود وحرفهای من وغرولندهای درسا وسرزنشهای پارسا که تموم شد گفت: خوب ادبشون کردم!! ایندفعه دیگه خود داریم روازدست دادم وفریاد زدم :ادبشون کردی؟هیچ معلوم هست چی داری میگی ؟زده به سرت0واقعاً که...
درهمین لحظه صدای فریاد صاحب کافه واون چند تا دختربه گوشمون رسید ولی به علت بعد مسافت ما فقظ هیاهومی شنیدیم ودقیقاً متوجه نمی شدیم دعوی برسرچه موضوعیه0
یکدفعه پویا گفت: بهشون دروغ گفتم که حساب میزشون رودادم! حالا تا دیرنشده فرارکنیم که اگه دستشون بهمون برسه زنده زنده آتیشمون میزنن0
با گفتن این حرف پا به فرارگذاشت وما هم سه تایی دنبالش0من ودرسا ازخنده چند دفعه نزدیک بود بخوریم زمین0به سردیگه پارک که رسیدیم با درسا افتادیم روی چمنها ونفس تازه کردیم0پارسا روبه پویا گفت: اونها حرف بی ربط زدن,صاحب کافی شاپ چه گناهی مرتکب شده بود که بااونها طرفش کردی؟
پویا خونسرد گفت: نگران نباش اونم بدش نمی اومد بااونها طرف بشه0ولی فکرش رونکن دفعۀ دیگه که مسیرم به این طرفها افتاد میآم جریان روبراش تعریف می کنم وازدلش درمیا رم0خوبه؟
سه تایی یک صدا گفتیم: آره0دوباره خندیدیم وقدم زنان راه افتادیم به سمت خروجی پارک0من ودرسا چند مترجلوترحرکت می کردیم که سه تا پسرجوان به ما تزدیک شدن0ظاهراً قصد داشت پرسشی بکنن . یک نفرشون روبه من گفت: معذرت می خوام می تونم وقتتون روبگیرم؟دستپاچه گفتم: شما با ما چیکاردارید؟ با هرزگی گفت: یه کارخصوصی دارم0درهمون لحظه پویا دستش روانداخت روی شونۀ آن پسرمزاحم وگفت:اتفاقاً فکرخوبیه چون منم با تویه کارخصوصی دارم0پسره که جا خورده بود با وقاحت گفت:جنابعالی کی باشید0نکنه وکیل وصی این خانم خوشگلاین...
پویا حسابی عصبانی شد ویک سیلی محکم نثارش کرد که خون ازگوشۀ لبش سرازیرشد وتازه ازغافلگیری دراومده بود وتا خواست عکس العمل نشون بده سیلی دوم رونوش جان کرد0درهمین موقع دو,دوست دیگرش به طرف پویا یورش بردن که پارسا مجال نداد وازپشت یقه هردوروگرفت وقبل ازاینکه به خودشون بیان پرتشون کردروی چمنها,ولی اونها که دست بردارنبودن دوباره حمله ورشدند0پارسا وپویا که دیدن اونها دست بردارنیستند, ملاحظه روکنارگذاشتند وحسابی گوشتمالیشون دادند واونها هم که متوجه شدن ازپس این دوبرنمیآین فرارروبرقرار ترجیح دادن وپا به فرارگذاشتند.
من ودرسا ازترس هنوزداشتیم می لرزیدیم وپشت یک درخت پنهان شده بودیم0وقتی قائله ختم شد اومدیم بیرون0پویا شروع کرد به تکاندن شلوارش وقوسی به کمرش داد ودستهاشودرهم قفل کرده به یکطرف کش داد وگفت:
آخیییییییییییییش ! چند سالی میشد که دعوی نکرده بودم0دعوای بدنم کم شده بود! جون پارسا خیلی فازداد !!
پارسا درحالیکه هنوزعصبانیت ازچهره ش میبارید دریک قدمی من ودرسا ایستاد وتقریباً با فریاد گفت:کی به شما دوتا اجازه داده بود جلوجلوراه بیافتید وماروبه حساب نیارید؟
من که حسابی جا خورده بودم,با جسارتی که ازخودم بعید می دونستم گفتم:همونیکه موقع اومدن به شما دوتا اجازه داده بود جلوجلوبرید وماروبه حساب نیارید0دیگه منتظرجواب هیچکدوم نشدم وبه سمت ماشین حرکت کردم وجلوی درایستادم . پسره ی بی شعورانگارنوبرشوآورده.فکرک
 
هرچی صبرکردم صدایی نشنیدم.آروم چشمهاموبازکردم.یکدفعه مثل فنرازجا پریدم.پارسا دست به سینه روبروم ایستاده بود وبروبر زل زده بود بهم.با یک لبخند محوکه گوشه ی لبش بود گفت :
ترسوندمت؟
گفتم نه ! فقط داشتم سکته می کردم.نمی تونستید دربزنید ؟
یک قدم به جلوبرداشت خم شد وگفت : یعنی من اینقدرترسناکم ؟ !!
چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم : کم نه !!
نیشخندی زد وگفت : ولی همه بهم میگن جذابم !
پوزخند واضحی زدم وگفتم : منظورت از همه کیه اونوقت ؟
صاف ایستاد چونه شو دردست گرفت با ژست متفکر درحالیکه کاملا"مشخص بود به سختی خندشوکنترل می کنه گفت : 
مثلا"مامانم ، خاله م ، عمه م ...
پوزخندم پررنگترشد و با تمسخرگفتم خب که اینطور . حکایت خاله سوسکس دیگه ؟
اینبارصورتشو نزدیک آورد طوریکه هرم نفسهاشو حس می کردم.یک لحظه ازبوی عطرش اشباع شدم.خیلی خاص بود.
همینطورکه نزدیک می شد گفت : مطمئنم نظرتوهم همینه !!
بی اختیارزدم زیرخنده وگفتم : توزیادی اعتماد به نفس داری . بعدش زیرلب گفتم : خود شیفته !
اینباراون باصدای بلند زدزیرخنده .به سمت دراتاق حرکت کرد وگفت : یه روزی خودت به این موضوع اعتراف می کنی .
بعد ازگفتن این حرف ازاتاق خارج شد.دندونهاموباحرص روی هم فشردم وگفتم پسره ی پررو ازخودراضی.
یکدفعه دروبازکرد وکله شوآورد داخل وگفت : ولی به نظرمن توواقعا" جذابی دخترعمو !!!
فکرکردم داره مسخره م می کنه ولی وقتی به چشمهاش نگاه کردم ، دیدم هیچگونه آثارتمسخرتوی چهره ش دیده نمی شه. دیگه داشتم شاخ درمیاوردم.وقتی دید ماتم برده با یه لبخند قشنگ ازدرخارج شد.
نمی دونستم چیکارکنم.همونطوربهت زده نشسته بودم که دوباره دربازشد واینبارساحل وارد اتاق شد وبا یه نگاه مشکوک گفت : پارسا با تو چیکارداشت ؟ دیدمش ازاین اتاق خارج شد.
ازروی تخت برخاستم وروبروش ایستادم وگفتم : خوبه خودت داری میگی باهات! پس بامن کارداره اگه ضرورتی داشت به تومی گفت .
ودرمقابل نگاه بهت زده ش سریع ازاتاق خارج شدم.ازآدمایی که می خوان توی کاردیگران سرک بکشن اصلا" خوشم نمیاد.اصلا" یه تارموی ساغرتوی سراین دخترنیست!
 
 
امروزقراره بریم منزل عمه زیبا.یک ساعت ازغروب گذشته بود که رسیدیم منزل عمه.
راستی که یک قصربه تمام معنی به شمارمی ره.اگرکسی بخواد ازاین سرباغ به سردیگش بره, وسط راه باید کمی استراحت کنه.اخل سالن که شدیم صدای خنده همه جا رو برداشته بود.حدس زدم رامبد وفربد دوتا پسرهای عمه معرکه گرفتن. وقتی به دوپسرعمه ، پویا هم اضافه می شد بازارخنده داغ بود.
دربدو ورود متوجه غیبت پارسا شدم. نمی دونم چرا تمام اشتیاقموازدست دادم.داشتم ازکنجکاوی می مردم.همون موقع پویا حرف دلموزد وروبه عمو کرد وگفت: 
عموجان پارسا نیومده یا من نمی بینمش؟
عموگفت:عموجون چشمای توایرادی نداره پارسا نیومده.یکی ازدوستاش به تازگی ازخارج اومده باهاش تماس گرفت وباهم قرارگذاشتن وازآبجی عذرخواهی کرد.
عمه گفت: والبته من دلخوریم روپنهان کردم چون پارسا موافقت نکرد هیچکس براش مهمونی بده وگفت که خودش به تک تک اقوام سرمی زنه.
خاله برای دلجویی هیکل توپول عمه رودرآغوش گرفت و. گفت:
آبجی قربونت برم.حتما" خودش میاد برای دستبوسی.
عمه لبخندی زد وگفت :حتما" باید بیاد،وگرنه من می دونم واین گل پسر. 
بعدازجا .برخاست وبرای سروشام به آشپزخونه رفت.
آن شب ازمهمونی چیزی نفهمیدم ودائم حواسم پرت بود.بالاخره بعد ازجان کندن مهمونی به پایان رسید وهمگی برای خداحافظی ازجای برخاستیم.
درسا هنوزهم ازدست من دلگیربود چون برای پا درمیونی هیچ اشتیاقی نشون نداد وهروقت چشمم بهش میوفتاد برام پشت چشم نازک می کرد واین کارش منو به خنده می نداخت وحرص درسا رودرمیاورد.,البته من کاملاً حق رو به اومیدادم ولی خودمم حال وحوصلۀ درستی نداشتم.تصمیم گرفتم دراولین فرصت ازدلش دربیارم.
هنگامیکه قصد خارج شدن داشتم,جلوی ورودی سالن به رامبد برخوردم که گفت: پروا دوسه روزه که مثل همیشه نیستی.اتفاقی افتاده یا اینکه مشکلی برات پیش اومده؟ اگرکاری ازدست من برمیاد تعارف نکن خوشحال میشم بهت کمک کنم. 
وقتی خونسردیمو به دست آوردم گفتم: ممنونم من هیچ مشکلی ندارم, نمی دونمم چی باعث شده که اینطوراحساس کنی ضمناً با وجود پویا هیچ جای نگرانی وجود نداره. دیگه مجال ندادم بیشترازاین حرفی بزنه وسریع ازدرخارج شدم. فقط همین یکیوکم داشتم! سریع با بقیه خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم.
به منزل که رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم وبعد ازتعویض لباس روی تخت افتادم وضبط کنارتختم رو روشن کردم.آهنگی راکه پخش می شد خیلی دوست داشتم: 
 
این چنین بیرحم وسنگین دل که جانان منست 
 
کِی دل اوسوزد ازداغی که برجان منست 
 
نا صحا,بیهوده میگویی که دل بردارازاو
 
من به فرمان دلم, کِی دل به فرمان منست
با صدای درچشمهامو بازکردم . پویا بود که می زد به درتراس.ازجام برخاستم ودرروبازکردم که گفت: 
مهمون نمی خوای؟
گفتم: تا مهمون کی باشه.
درحالیکه داخل اتاق می شد گفت: می خواستی کی باشه؟ بهترین برادردنیا که خواهرش بیشترازجان دوستش داره!!
خندیدم وگفتم: پویا واقعاً که خیلی ازخودراضی وپررویی.
گفت: خیلی ممنون ازتعریفها ت.توهمیشه منوشرمنده می کنی.
روی تخت نشستم وگفتم: خیلی خب.حالا بگوببینم چی شده این موقع شب یاد من کردی؟ 
گفت:اولا"برای اینکه چند وقته جنابعالی بنده روفراوش کردی ونادیده می گیری ثانیاً" کنجکاوی! 
با تعجب نگاش کردم وگفتم: 
کنجکاوی درچه مورد؟ 
چند ثانیه به چشمهام زل زد وگفت: دلم می خواد بدونم رامبد بهت چی می گفت؟ 
لبخندی زدم وجریان رو برایش تعریف کردم که نفس راحتی کشید وگفت:آخیش خیالم راحت شد! راستش منم متوجه تغییراخلاقت بودم توی این چند روزهم خیلی تونخِت رفتم ولی چیزی دستگیرم نشد.واقعیتش وبخوای امشب وقتی دیدم رامبد داره باهات حرف میزنه فکرکردم شاید ناراحتیت ازدست اونه ! ولی ازشناختی که روی رامبد وفربد داشتم هضم این موضوع برام یه کم سنگین بود الانم فقط میخواستم خیالم راحت بشه همین.
گفتم: درمورد من چی؟ معلومه که روی من هیچ شناختی نداری متوجه دلخوریم شد وگفت: پروا توپاکترین دختری هستی که تا حالا دیدم واینقدرعقلت می رسه خوب وبد روازهم تشخیص بدی.مطمئن باش من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که توی مسائل خصوصی تودخالت کنم زندگی هرکسی به خودش مربوطه ولی دلم نمی خواد حمایتم روازت دریغ کنم. ضمناً تومنظورمنواشتباه برداشت کردی,راستش روبخوای می خواستم ازت بپرسم نظرت درمورد رامبد چیه؟ یعنی چه احساسی بهش داری؟ با تردید گفتم: هیچی جزاینکه اون وفربد پسرهای عمۀ من هستن.حالامنظورت ازاین سؤال چیه؟ ازجاش برخاست وگفت: هیچی فراموشش کن بگیربخواب که فردا میریم خونۀ دایی خسرو.
جلوی درکه رسید برگشت وگفت: راستی نگفتی برای چی ناراحتی؟ برای لحظه ای تردید کردم که بگم یا نه؟ ولی بالاخره دل روبه دریا زدم وگفتم: حقیقتش روبخوای ازدست پارسا ! 
با بهت نگام کرد وگفت: راست میگی؟ مگه چیکارکرده؟
گفتم: تواصلاً متوجه رفتارش با من شدی؟ دائم با من سرجنگ داره. اون ازروزورودش,اون ازرفتارتوی پارک واونم ازسوغاتی آوردنش.البته ناراحتی من به خاطرنادیده گرفته شدنمه ونمی دونم چی باعث این رفتارش میشه؟ پویا که تا اون لحظه با دقت به صحبتهام گوش می کرد گفت: نمی دونم چی بگم ولی فکرمیکنم اشتباه می کنی توبیش ازحد حساسی.درهرصورت من برات یه پیشنهاد دارم.
باذوق گفتم: راست می گی؟ چیکارباید بکنم؟ دستی به موهاش کشید وگفت: 
خودتوبراش بگیر!! 
با اخم گفتم این دیگه چه جور پیشنهادیه؟ گفت: 
خب دیگه اینم یه جورشه.گاهی نتیجۀ خوبی هم میده اگه باورنداری امتحان کن. 
بعد درحال خارج شدن گفت: یادت نره,خودتوبراش بگیر! بعد ازاینکه پویا به اتاقش برگشت به فکرفرورفتم چرا این سؤال روازمن پرسید. چرا باید درموردرامبد نظری داشته باشم؟ به هرحال پاسخ من همون بود که گفتم.با خود فکرکردم اگه همین پرسش رودرمورد پارسا می پرسید چه جوابی باید می دادم ؟؟!!!
 
***************
صبح دوش گرفتم وبعد ازخوردن صبحونه به کتابخونه رفتم وتا موقع صرف ناهارسرم روبا کتابها گرم کردم وبه اتاقم رفتم وخود روآمادۀ رفتن کردم وحرکت کردیم .
بعد ازنیم ساعت رسیدیم منزل دایی.
امروزبرعکس دیروزهوا خیلی سرد بود پدرومادرجلوترازمن وپویا بودن.. به محض اینکه واردسالن شدم هجوم موج هوای گرم لذت دلچسبی بهم داد.
هنگام سلام واحوالپرسی ساغرجلواومد وبه پویا گفت: لطفاً پالتوت روبده به من.
پویا لحظه ای به صورت ساغرخیره شد ، مثل کسی که برای باراوله که کسی رومی بینه.
ساغرکمی دستپاچه شد وگونه هاي سرخش زيباييش روبيشتربه رخ مي كشيد.پيراهن خردلي رنگش با رنگ مو وپوست سفيدش هماهنگي دلنشيني داشت وانسان رومبهوت مي كرد. با آرنج به پهلوی پویا زدم که سرش روکمی به سمت ساغرجلوبرد وبا دقت به صورتش خیره شد وگفت: معذرت می خوام یه لحظه فکرکردم به نظرم جایی شما رودیدم!!! می بخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟!
يك آن جا خوردم وبه پويا چشم دوختم وبه طرف ساغربرگشتم كه ديدم چشمهاي زيباش نم دارشده وبا بغضی که روی صداش اثرگذاشته بود روبه پویا گفت:اگرچشمهات روخوب بازمی کردی چیزهای دیگه ای هم دستگیرت می شد.
اینوگفت وازما دورشد.
با ناراحتی گفتم: پویا چطوردلت اومد دختری به این نازنینی رواذیت کنی؟ با موذیگری گفت:اِ...مگه ناراحت شد؟! گفتم: بله مگه ندیدی؟ 
درحاليكه لبخند مرموزي روي لباش بود به دورشدن ساغرچشم دوخت وبدون اينكه روشوبرگردونه گفت : من مي دونم دارم چيكارمي كنم وازدلش درمیارم؛توبهتره یه فکری به حال خودت بکنی! 
گفتم: منظورت ازاین حرف چیه ، منكه مشكلي ندارم چراباید یه فکری به حال خودم کنم؟ 
به سمت دیگرسالن اشاره کرد وگفت: منظورم پارساست ! 
با تعجب مسيرنگاهش رودنبال كردم كه ديدم با بي تفاوتي به من چشم دوخته . 
يه پيراهن تنگ آستين كوتاه شكلاتي كه رگه هاي نارنجي داشت پوشيده بود وبه پوست برنزه ش بدجورميومد.آستينهاش روي بازوتا خورده بود ودكمه هاي بالاي پيراهنشو بازگذاشته بود وسينه ي ستبرشو باسخاوت به نمايش گذاشته بود.
نمي دونم خودشم مي دونست با اين يقه ي باز چه دلربايي اي مي كنه ؟
شلوار قهوه اي سوخته با پيراهنش هارموني خاصي بوجود آورده بود. حسابي مشغول سياهت بودم كه با صداي پويا چشم ازش برداشتم كه گفت : 
اگه چشم چروني تموم شد به من گوش كن ! 
با پررويي گفتم : بگوگوش ميدم .
با لبخند گفت : فقط یادت نره چی بهت گفتم.کمی فکرکردم وگفتم: مگه چی گفتی؟ 
درحالیکه به سمت مهمونها حرکت می کردیم گفت: خودتوبراش بگیر! 
همون لحظه رسیدیم جلوی پارسا . 
با پويا دست داد وبه من نگاه كرد . يه كم دست پاچه شدم ولی خودمونباختم وگفتم:
سلام ! بعدش بدون احوالپرسي بروبرنگاش كردم كه گفت : سلام . ممنونم . واقعا" خوبم باوركن نمي خواد انقدرنگران حالم باشي !
لبخند موذيانه اي زدم وگفتم : قوه ي تخيلتون ستودنيه دكتر !
زد زيرخنده وگفت : مثل بچگيهات تخسي !!!
چپ چپ نگاش كردم وباحرص ازكنارش گذشتم.عصبانيتم ازاين بود كه يادش مونده بود ازبچگي ازاين كلمه متنففففففرم ... 
 
کنارپویا نشستم که گفت: ببینم خودتوبراش گرفتی یا نه؟!
باحرص گفتم: اِ... پویا توهم وقت گیرآوردی.
درهمین لحظه ساغربا یک سینی چای که دوتا فنجون داخلش بود روبرومون ایستاد.
پویا یک فنجون مقابل من گذاشت ودیگری رو برای خودش.
ساغرهنوزچهره ش کمی درهم بود ونشون میداد که هنوزازدست پویا دلخوره.تا می خواست بره پویا ناگاه دستش روگرفت وبین من وخودش نشوند.
هم من وهم ساغرجا خورده بودیم که پویا گفت: خب خودتومعرفی نکردی؟! 
ساغربا عصبانیت خیره شد به چشمهای پویا وبرخاست بره که پویا مجدداً دستش روگرفت وگفت: خب بابا معذرت می خوام.
سپس پیش دستی میوه رو روی پای ساغرقرارداد وداخلش یک پرتقال گذاشت گفت: اگربرات زحمتی نیست اینوپوست بکن هم خودت بخورهم به من بده
ساغركه ازبهت زدگي خارج شده بود، لبخند زیبایی زد وگفت: معلومه که زحمتی نیست.
وقتی مشغول کندن پوست میوه شد من ازجام برخاستم وفکرکردم تنهاشون بذارم بهتره.
پویا گفت: پروا کجا می ری؟ گفتم : پیش ساحل میرم، چطور؟
 
گفت: اگه احتمالاً به کس دیگه ای برخورد کردی یادت باشه خودتوبراش بگیری! گفتم: پویا حیف که ساغراینجاست وگرنه می دونستم باهات چیکارکنم.
تصمیم داشتم برم پهلوی ساحل که متوجه شدم کنارپارسا نشسته وغرق گفتگوست,پشیمون شدم وبه سمت پنجره رفتم ومشغول تماشای آسمان بودم که صدایی خلوتم روبه هم ریخت.
به عقب برگشتم که دیدم رامبد پشت سرم ایستاده 
لبخندی زدم وگفتم: همیشه اینطورآدم روغافلگیرمی کنی؟ خندید وگفت:نه,اینقدرتوخودت بودی که کنجکاوشدم به چی داری فکرمی کنی.می دونی؛تودخترساکت وتوداری هستی ولی مدتیه بیش ازحد تولاک خودت فرورفتی.می تونم بپرسم چرا؟ 
گفتم: برای اینکه من دخترتوداری هستم.خندۀ زیبایی کرد وگفت: با این جوابی که دادی محترمانه به من فهموندی که فضولی موقوف! 
درپاسخش فقط لبخند زدم وچیزی نگفتم.
همون لحظه مسیرنگاهم با چشمان پارسا تلاقی کرد نگاه هایش حالت به خصوصی داشت.ازاینکه نادیده گرفته بودمش "یا شایدم اون منو نادیده گرفته بود"غم عجیبی توي دلم حس می کردم کردم.
ازرامبد عذرخواهی کردم وپهلوی مادررفتم ودردل گفتم که ای کاش این مهمونی زودتربه پایان برسه.
رامبد هنوزکنارپنجره ایستاده بود.اوپسربزرگ عمه ست وسه سالی می شه که دفتروکالتش روتأسیس کرده وبا اینکه تازه کاره ولی وکیل لایقی به شمارمیره و وفوق العاده هوشیاروزيركه. طوریکه هنگام صحبت انگارتمام افکارانسان رو حلاجی می کنه.بااينكه زيبايي چشم گيري نداره ولي به دل مي شينه.قدش ازپارسا وپويا كمي كوتاهتره وهيكلش هم توپرتره.مثل عمه كه پويا هميشه به شوخي ميگه عمه قلقلي وپدربااين لفظ چشم غره وعمه ازخنده ريسه ميره...
 
سرم پایین بود ودرفکربودم که ساحل کنارم نشست وگفت: پروا توچرا ازبقیه دوری می کنی؟ اتفاقی افتاده؟ 
گفتم: نه چطورمگه؟ گفت: آخه اصلاً با درسا حرف نمی زنی ,نکنه با همدیگه قهرکردید؟
گفتم:شوخی میکنی,مگه ما بچه ایم که با هم قهرکنیم.می دونی؛هوای بهاریه مقدارسنگینه واحساس خواب آلودگی می کنم.
گفت: می خوای بروتوی اتاق من کمی استراحت کن.
گفتم: نه ممنون،یک شب هزارشب نمی شه.
بعد ازعذرخواهی ازکنارم برخاست ورفت.
با خود گفتم مثل اینکه همه رفتارمنوزیرنظردارن ! باید یک مقدارعادیتررفتارکنم.
پس ازصرف شام همگی به سالن برگشتیم وهرکسی مبلی رواشغال کرد من هم کنارپویا نشستم ازاینکه با درسا آنطوررفتارکرده بودم سخت پشیمون بودم.هنگام ورود اگرپهلوی پارسا نایستاده بود ازدلش درمی اوردم ولی دیگه دیرشده بود.
ساحل مشغول تعارف چای بود.پارسا کنارپویا نشسته بود.هنگامی که ساحل چای تعارفش کرد گفت: ماامروزحسابی شما روبه زحمت انداختیم.
ياحل با لبخند ملیحی گفت: اختیاردارید شما رحمتيد.
پویا که حواسش به اون دوبود روبه پارسا کرد وگفت: نگفته بودی اسم درِگوشی هم داری! 
من وساحل هردونگاه های پرازسؤالمون روبه پویا دوختيم .متوجه پارسا شدم كه ديدم سرشوبه زیرانداخته وبه سختی خنده ش رومهارکرده. که پویا روبه پويا گفت: رحمت جون قربون دستت یه چای ام برای من بذارداداش !!
فرزاد که تازه متوجه منظورپویا شده بود به آرامی ومتانتی که درذاتش است خندۀ ساحل با ناراحتی گفت: پویا خیلی لوسی داری منومسخره می کنی؟! 
پویا جواب داد: مسخره کدومه؟ من نمی دونم شما دخترا چرا اینطوری هستین؟ آخه بابا یه خرده برای این پسرا خود تونوبگیرین!! 
چپ چپ به پويا كردم كه یک دفعه پارسا نگاه گذرایی به من کرد وبی مقدمه گفت: پس توبه پروا یاد دادی خودشوبگیره؟! 
ساحل با شنيدن اين حرف اخمي كرد ورفت .
گفتم: من ازکودکی یاد گرفتم باهرشخصی مثل خودش رفتارکنم.
درجوابم گفت: اتفاقاً یک ساعت پیش دیدم که محبتتون روچطورازبعضیها دریغ نمی کنید.
پویا که تا اون لحظه سکوت کرده بود وبه متلک پرونی ما گوش می کرد گفت: بچه ها بیایید به جای جروبحث با همدیگه کشتی بگیرید هرکی زورش بیشتربود حق با اونه ! یا اصلاً با همدیگه دوئل کنید یکیتون اون یکی روبکشه!! خلاص! این وسط اعصاب منم راحت می شه ! 
با عصبانیت به پویا چشم غره ای رفتم وازجام برخاستم وازپدرخواستم که زودتربریم منزل وسردرد روبهانه قراردادم.
 
 
**********************
 
با برخاستن پدردیگران نیزتبعیت کردن.وقتی آمادۀ رفتن شدیم نفس راحتی کشیدم وبدون اینکه ازپارسا خداحافظی کنم زودترازبقيه به سمت اتومبیل که انتهای حیاط پارک بود حرکت کردم ومنتظربقیه شدم.انقدردرافکارم غوطه ور بودم که متوجه نزدیک شدن رامبد نشدم.وقتی رسید مقابلم گفت: دیرترازهمه اومدین زودترازهمه قصد رفتن کردید.
 
گفتم: خیلی احساس کسالت وخستگی می کنم,اصلاً حوصلۀ شلوغی روندارم.
نگاه دقیق وموشکافی بهم کرد وگفت: ولی برای توخیلی زوده که توی این سن وسال ازدیگران کناره گیری کنی.
-اسمش روهرچی دوست داری بذار,موضوع اینه که من تنهایی روترجیح میدم.
رامبد:البته تقصیرنداری رفت وآمدهای ایام نوروزچون بطورمکرره انسان روخسته می کنه،درهرصورت سعی کن خوب استراحت کنی و... 
هنوزصحبتش به پایان نرسیده بود که متوجه شدم پارسا پشت سرش ایستاده وتقریباً جملۀ آخررامبد روشنید. چهره اش حالت خاصی پیدا کرده بود وکاملاً مشخص بود که خود روبه سختی خونسرد نشون می ده.بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه رامبد رومخاطب قرارداد وگفت: پدرم با توکارداره ومی خواد درمورد یک مسئلۀ حقوقی باهات مشورت کنه.ضمناً خیلی وقته که داره دنبالت می گرده.
جملۀ آخرروبا طعنه ادا كرد ولی گویا رامبد متوجه کنایه ش نشد چون خیلی عادی دستي به شونه ي پارسا زد وهنگام رفتن روبه من گفت: یادت نره خوب استراحت کنی وازما دورشد.
ايششش اينم حالا شده روانكاومن!اين دفعه يه چيزي بگه حسابي ازخجالتش درميام!!
منتظربودم که پارسا هم بره ولی گویا چنین قصدی نداشت.درحالیکه به دورشدن رامبد نگاه مي كرد 
گفت: مثل اینکه خیلی خوب تونسته دلت رو به دست بیاره.
خودم روبه اون راه زدم وگفتم: منظورت چیه؟ 
پوزخندی زد وگفت: منظورم استناد ازحرف خودت بود که گفتی "با هرکس مثل خودش رفتارمی کنی"
برای اینکه تلافی کرده باشم گفتم: بله کاملاً به حرفم عقیده دارم,وقتی دیگران به راحتی میتونن دل بعضیها روبه دست بیارن چرا من نتونم؟
تیرم به هدف خورد.قدمی به جلوبرداشت وچشماشوتنگ کرد وگفت: منظورت کیا هستن؟ 
بدون اینکه چیزی بگم لبخند موذیانه ای زدم که گفت: جوابم روندادی؟
درهمین گیرودارسروکلۀ پویا پیدا شد.کلی ذوق کردم چون نمي دونستم چطوري ازدست سؤالهاش خودمونجات بدم.
پویا به ما كه رسيد نگاهي به قيافه هاي درهم ماانداخت گفت: چیه بازدارید ارٌه می دین وتیشه می گیرید!
قبل ازاینکه بازبحث جدیدی پیش بیاد با صدای بلند پدروصدا زدم وگفتم که زودتربیاد بریم.پارسا هم بدون اینکه حرفی بزنه با همون اخماي درهم با پویا دست داد وخداحافظی کرد وهنگام رفتن روبه من گفت: یادت نره خوب استراحت کنی! 
دقیقاً جمله ای روکه رامبد گفته بود روتکرارکرد. 
ازحرص دندون قروچه اي كردم وازاين كفري شدم كه نتونستم جوابي بهش بدم.
پویا که ازماجرا بی اطلاع بود نفس بلندی کشید وگفت: آخیش... پس بالاخره باهم 
آشتي کردید.دیگه نمی خواد خودتوبراش بگیری!
حسابی عصباني شدم ورفتم کنارش وچنان نيشگوني ازپهلوش گرفتم که دادش رفت هوا....
درفامیل ما رسم براین بود که هرکس زودترآمادگی داشت دیگران رودعوت می کرد.امروزهم قراره به منزل عموبریم.هنگام عصروقتی آمادۀ رفتن بودیم به مادراعلام کردم که نمی رم وبا وجود مخالفت شدید روی حرف خود پافشاری کردم وگفتم به هیچ قیمتی حاضربه رفتن نیستم چون درسا باهام قهره واذيت ميشم.به ناچاراونا رفتن.
برخلاف دفعۀ قبل نمی ترسیدم ومرتب به خود تلقین می کردم که چیزی برای ترسیدن وجود نداره.راستش کمی ناراحت بودم دلم می خواست هدیه ای برای درسا می خریدم وازدلش درمیآوردم ولی دیگه دیرشده بود.یک ساعتی گذشته بود, مشغول تماشای تلوزیون بودم که زنگ حیاط به صدا دراومد.اف اف روبرداشتم وگفتم: کیه؟ 
ازشنیدن صدای پارسا که گفت" بازکن منم" حس کردم قلبم ازکارایستاد.دکمۀ اف اف روفشاردادم وازپشت شیشه داخل شدنش روتماشا کردم.
يه تي شرت يشمي به تن داشت باشلواركتون كرم رنگ.يه شال سبزخوشرنگ دورگردنش به صورت شل انداخته بود با يه پوليوركرم سيرپوشيده بود. 
هزارویک سؤال ازمغزم عبوركرد.داخل كه شد برای پیدا کردن من سرش رو دورسالن گردش داد که چشمش به من افتاد.
 
 
مثل مجسمه خشک شده بودم وبدون اینکه کوچکترین حرکتی کنم ایستاده بودم .
كمي نگاهم كرد ویکراست داخل آشپزخونه شد وبا لیواني آب برگشت ونزدیکم شد وگفت: بیا بخور,مگه جن دیدی که اینطوررنگت پریده.
آب روکه نوشیدم التهابم كمي فروکش کرد که گفت: سلام عرض کردم.
وقتی سکوتم رودید گفت: معذرت می خوام اصلاً یادم نبود که جواب سلامم بلد نیستی! حالا بروزودترحاضرشوبریم تا بقیه نگران نشدن.
حالم جا اومد گفتم: من هیچ جا نمیام بی خود به خودت زحمت دادی پسرعمو !
گفت:منم به خاطردرسا به خودم زحمت دادم آخه به خواهش اون اومدم اینجا واگه تونیای منم مجبورم بمونم دخترعمو!
چیزی نمونده بود کنترلم رو ازدست بدم ولی هرطوریکه بود برخود مسلط شدم 
گفتم: خیلی حیف میشه اگه من باهات نیام , دراین صورت ازمصاحبت بعضیا بی نصیب می مونی.
گفت: توکلۀ شما زنها به جای عقل پرازگچه,البته نه همتون !
لبخند تمسخرآمیزی زدم وگفتم: بله البته كه بعضیا استثناء هستن.
با شنیدن حرفم یکه ای خورد وبه چشمانم خیره شد وبه سمت سالن رفت وروی مبل نشست ومجله اي رو كه روي ميزبودو برداشت وشروع كرد به ورق زدن.بعاز چند دقيقه سربلند كرد بهم خيره شد وگفت:کاش می دونستم دلیل این کارها چیه هرچقدرفکرمی کنم توجیه منطقی ای به ذهنم نمی رسه.پروا خواهش می کنم بگوعلت این جبهه گرفتنت چیه؟ 
بغض شدیدی راه گلوم روبسته بود,اوراست می گفت خودمم نمی دونم چرا اینقدرنسبت به اوحساسیت به خرج می دادم.
ازلیوانی که دردست داشتم جرعه ای نوشیدم وبغض لعنتی روفرودادم وگفتم: این توهستی که مدام منوآزارمیدی نه من ! تا قبل ازاومدن تو،زندگیم بی دغدغه بود،ولی حالاهرجایی که توباشی مدام باید دلشورۀ برخوردت روداشته باشم.همیشه خودم روازاین تنشها وبچه بازیها دورنگه داشتم,حالا احساس می کنم مثل یه طعمه توی تارعنکبوت گیرافتادم! 
وقتی جملۀ آخروگفتم برگشت به صورتم زل زد وگفت:ببینم احتمالاً منظورت ازعنکبوت من که نیستم؟! 
برای حرفی که زده بودم وبیشتربه خاطرحالت چهرۀ پارسا,تلاشم برای مهارخنده ای که به سراغم اومده بود بی نتیجه موند ناچارسرم روبه زیرانداختم ولبها روبه دندان فشردم که ازچشمهای تیزبینش دورنموند.
چند دقیقه که گذشت گفت: خنده هات تموم شد؟ اگه لقب دیگه ای نمونده که بهم نسبت بدی پاشوحاضرشوبریم.
با لجاجت جواب دادم: گفتم که من نمیام.روی مبل جابجا شد وگفت: دراین صورت باید وجود منوتحمل کنی , چون به درسا قول دادم یا توروبا خودم ببرم یا اینکه خودمم به خونه نرم.
ناچارگفتم: باشه به خاطردرسا مجبورم بیام.
لبخند مرموزی زد وگفت: والبته کسای دیگه.سخنش رونشنیده گرفتم وسریع آماده شدم.ازاینکه اخلاقم مثل دختربچه های مدرسه ای شده بود حیرت می کردم ولی هردلیلی که داشت ازسربه سرگذاشتن با اولذت می بردم.
ازدربیرون رفتم ولی هرچه دنبال ماشین گشتم نبود . به هرطرف سرک کشیدم که با صدای بوق ماشینی به سمتش برگشتم حرکت کردم سوارشدم وگفتم: ماشین شیکیه مال کیه؟ درحال استارت زدن گفت: مال خودمه.با تعجب گفتم: کِی خریدیش که من متوجه نشدم؟
نیم نگاهی به صورتم کرد وگفت: دوروزقبل ازتعطیلات،ضمناً شما اینقدرسرتون گرم بعضیا بود که ما رونادیده گرفتین! 
برروی کلمۀ "بعضیا" تأکید کرد که حرصم رودربیاره وبه گونه ای تلافی کرده باشه. ولی من اصلاً به روی خود نیاوردم وگفتم: پس شیرینیش یادت نره.
گفت: خب الان که رسیدیم خونه بهت شیرینی میدم!
اعتراض کنان گفتم: قبول نیست باید بریم بیرون,ضمناً من بستنی روترجیح می دم.
خندید وگفت: باشه بابا قبوله امردیگه ای باشه درخدمتم !
گفتم: اوامربعدی باشد برای وقتی دیگر.
خندید وگفت: شما خانمها تحت هیچ شرایطی کم نمیارین وحرکت کرد.
همینطوربه مغازه ها نگاه می کردم که چشمم افتاد به یک بوتیک وگفتم: لطفاً نگه دار.متعجب نگاهم کرد وگفت: برای چی؟ کاری داری؟ گفتم: آره می خوام برای درسا یه بلوزبخرم وباهاش آشتی کنم.
با شیطنت گفت: لازم به یادآوریه که با منم قهربودیها! 
گفتم: تواگه ازمن چیزی قبول کنی باکمال میل تقدیمت می کنم.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد وگفت: ببینیم وتعریف کنیم.شاید یه روزی ازت درخواستی کنم.
-گفتم که,ازچیزی مضایقه ندارم من مثل بعضیا بی معرفت نیستم!
"منظورم سوغاتی بود" با زیرکی متوجه کنایه م شد و
گفت: شما صبرداشته باش اگربنده کوتاهی کردم حق اعتراض دارید.
با گفتن ببينيم وتعريف كنيم پیاده شدم وبه داخل مغازه رفتم بعد ازیک دوروارسی یک بلوزکتان سنتي روبرگزیدم وتا می خواستم پولش رو بپردازم پارسا پشت سرم سبزشد وگفت: صبرکن منم می خوام خرید کنم.
بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و با سنگهای درخشان وزیبایی تزئین شده بود روانتخاب کرد وگفت که براش بسته بندی کنن.با کنجکاوی گفتم: درمقابل کادوی زیبای توهدیۀ من به چشم نمیاد وفکرنمی کنم درسا خوشش بیاد.
"البته قصدم بیشتراین بود سردربیارم که این کادوروبرای چه کسی گرفته " درهمان حال کیف پولم روخارج کردم که حساب کنم.با عصبانیت گفت: کیفت روبذارسرجاش.
اعتراض کنان گفتم: ولی آخه قراربود من... حرفمو قطع کرد وگفت: ولی نداره،این خیلی زشته که یک خانم با وجود همراه بودن یک آقا دست توی کیفش کنه.
تودلم گفتم اونم چه آقاي جيگرطلايي!!!
ضمن تشکرسوارماشین شدیم قبل ازحرکت بستۀ بلوزودامنی روکه خریده بود روی پام گذاشت وگفت:بیا بگیراین هم شیرینی ماشین که می خواستی حالا بهتره اخمهات روازهم بازکنی.توی این مدتی که برگشتم بیشترازاینکه لبخند بزنی اخموبودی! با چشمهاي گرد شده گفتم: آخه مگه شیرینی به این گرونی میشه؟ اگرمی دونستم که داری برای من خرید میکنی نميذاشتم ومانعت می شدم.
با اخمی که چهره ش روجذابترمی کرد گفت: هیچ کس نمی تونه منوواداربه کاری که نمی خوام بکنه همینطوربرعکس پس بهتره چیزی نگي.
گفتم: باشه قبول, چون نمي تونم ازاين لباس خوشگل چشم پوشي كنم! ولی باید دفعۀ دیگه بستنی مهمونم کنی! 
خندید وبه تبعیت ازمن گفت: باشه قبول.
به منزل خاله که رسیدیم هنگام پیاده شدن گفت:کادوی خودت روبذارتوی ماشین موقع برگشتن با خودت ببروفقط هدیۀ درسا روبیار.... 
 
 
هردودوشادوش یکدیگروارد سالن شدیم.مهمونها داخل پذیرایی بودن.خاله وعموجلوی آشپزخونه ایستاده ومشغول صحبت بودن که با سلام من به سمت ما برگشتن ویک آن هردوسکوت کردند وبا نگاه موشکافی هردولبخند زدند.به جلورفتم وگونۀ عموروبوسیدم سپس خودرودرآغوش خاله جای دادم که گفت:الهي قربون شكل ماهت برم،حالا ديگه خونه ما نمياي نه !
گفتم:خاله جون بيشترازاين شرمندم نكنيد.ازخدامه بيام اينجا ولي ... 
پارسا خنديد ووسط حرفم اومد وگفت :ازقديم گفتن نازكش داري نازكن !
عمووخاله خنديدن كه عمو گفت: بله پارسا خان حالا حالاها بايد نازبچه موبكشي ، چي خيال كردي؟!
احساس کردم بدنم مثل کوره داره می سوزه وگونه هام به شدت سرخ شده .
عموبا دیدن چهره م خنده اي كرد گفت: حالا با این رنگ پریده بره توهمه فکرمی کنن اتفاقی افتاده.سپس جلواومد ومجدداً بوسه ای روی موهام نشاند وبه مهمونها پیوست وخاله هم داخل آشپزخونه شد.ازاینکه علت نیومدنم رو به روم نیاورد خداروشکر کردم چون براش پاسخی نداشتم حدس زدم مادربهونۀ موجهی آورده که هیچکدوم چیزی نپرسیدن. 
با صدای پارسا به خود اومدم که گفت: بهتره بری یه آبی به صورتت بزنی.
با خودم فكركردم حالا اگه به روم نمياورد نمي شد مثلا" ؟!!!
سرم رو به زيرانداختم وبه سمت روشویی رفتم وخود روداخل آئینه نگاه کردم صورتم به شدت سرخ شده بود شیرآب سرد رو بازکردم وچند مشت پیاپی آب به صورتم زدم والتهابم فروکش کرد ولی حس شیرین ودلپذیری رودرخود احساس می کردم.چند نفس عمیق وارد سالن شدم ....
 
 
با یکایک مهمونها سلام واحوالپرسی کردم وپهلوی مادرنشستم . پویا کنارم اومد وگفت:دیدی چه راه حل خوبی جلوی پات گذاشتم ؟اگه خودتوبراش نمی گرفتی الان دنبالت نمی ا ومد!! 
باعصبانیت گفتم:باشه پویا خان تا دیگه من باشم با تودرد دل کنم.
بعد با دلخوری صورتم روبرگردوندم سمت دیگه که دستش رودورگردنم انداخت وگفت: معذرت می خوام بابا ، من هرحرفی که می زنم فقط برای اینه که روحیه ت عوض بشه باورکن راست می گم.
گفتم:خواهش مي كنم توديگه ازروحيه حرف نزن . 
لبخندي زد وگفت نمي خواي با درسا آشتي كني؟!
حواسم به درسا معطوف شده بود تا ازجاش برخاست وازسالن خارج شد به دنبالش رفتم و وارد اتاقش شدم . غافلگیرش کردم که با اخمی تصنعی گفت: لطفاً منت کشی نکن که ازدستت خیلی ناراحتم با اون اخلاق زمختت! 
زدم زیرخنده و دستامو ازپشت سربه دورکمرش حلقه کردم وگفتم: این چه رسم مهمون نوازیه؟ 
سپس کادوش روجلوی چشماش گرفتم وگفتم: بازم میگی که اخلاق زمختی دارم؟ درحالیکه کادوروازدستم می گرفت گفت: من غلط بکنم همچین حرفی بزنم اتفاقاً به نظرمن خیلی هم رمانتیک هستی! 
بازوش رونيشگون آرامی گرفتم وگفتم: ای بدجنس.
گفت: ولی خودمونیم توهم می دونی چطوری منوخرکنی ها.بعد هردوهمدیگررودرآغوش گرفتیم وزدیم زیرخنده.گفتم : راستشوبخواي پولشوپارسا داد وهركاري كردم نذاشت من حساب كنم.
نگاه مشكوك وبامزه اي كرد وگفت : كلك چيكاركردي.خيلي طول كشيد تا بياين.نكنه ماچي چيزي بهش دادي .
آروم به بازوش زدم وگفتم :​چيرت نگو.بعد قري به سروگردنم دادم وگفتم: البته بدمم نميومد.اين داداش دكترت بد تيكه ايه!
درسا: براي همينه كه ايينقدرحالشومي گيري؟
-اونكه بخاطراخلاق گندشه.
درسا : اتفاقا" توي اين يه مورددقيقا" فيت خودته. دوباره زديم زيرخنده وازاتاق خارج شديم.
وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم پویا داشت ازسالن خارج می شد که پارسا پرسید: پویا کجا می ری؟ پویا جواب داد : می خوام برم شطرنج روازتوماشین بیارم.پارسا گفت: پس صبرکن یه چیزی هست بیارم توی ماشین بذارم.
به طبقه ي بالا رفت وبعد ازچند دقیقه بابسته ای به طبقۀ پایین اومد.حدس زدم که پویا ازجریان بسته اطلاع داره چون بدون اینکه کنجکاوی کنه هردوازسالن خارج شدند.يك ربع طول کشید که صدای فریاد پویا به هوا برخاست یکدفعه دیدیم پارسا زیربغل پویا روگرفته وپویا داره لنگ لنگون راه می ره.
ناگهان بین همه ولوله به وجود اومد وهرکس سؤالی می کرد که پارسا برای اینکه خیال بقیه را آسوده کنه گفت: چیزمهمی نیست پویا پاش سرخورد وازسه تا پله های بالکن به پایین سقوط کرد.پدر که نگرانی ازسروروش می بارید مدام پویا روسرزنش می کرد ومی گفت چرا حواست روجمع نکردی.واضافه کرد: باید بریم دکتر..."پویا صحبت پدرروقطع کرد وگفت: احتیاجی نیست پارسا معاینه م کرد ونتیجه رواعلام کرد.
پدرهم که تازه متوجه شده بود گفت: اصلاً یادم نبود که پارسا پزشکه, آخه توکه برای آدم حواس نمی ذاری.حالا بگوببینم چی گفت؟ پویا گفت: بگم؟ پدربا بی صبری گفت: آره دیگه بگو. پویا درحالیکه با انگشتهای دستش بازی می کرد جواب داد: پارسا تشخیص داد که باید زن بگیرم! چه پزشک حاذقیه این پارسا !پدردرحالیکه سعی می کرد خودش روکنترل کنه گفت: ببینم زن گرفتن توچه ربطی به زمین خوردن وپادردداره؟ 
پویا سریع جواب داد: ربط داره.مردی که زن نداره چشمش جایی رونمی بینه وهی می خوره زمین ودرنتیجه به این روزمیافته! تازه اگه بدونین چه بلایی سرپام اومده.مادربا نگرانی گفت: نشون بده پات روببینم چی شده.پویا با خجالت گفت: آخه چطوری نشون بدم؟ پدرگفت: مثل آدم! چطوری نداره که.پویا گفت: خودتون گفتینا بعداً زیرش نزنینا،همگی شاهد باشین.
پدرکه دیگه حسابی کلافه شده بود گفت: بالاخره نشون می دی یا نه؟ پویا جواب داد: خب بابا نشون میدم هرچه باداباد! 
پس ازگفتن این حرف ازروی مبل برخاست وهمونجا ایستاد.همۀ مهمونها به اوزل زده بودن ومنتظربودن ببینن چه شده که پویا ازروي مبل ايستاد کمربندش رو بازکرد دستش راگرفت به زيپ شلوارش وآماده بود بکشه پایین که جیغ دخترها رفت هوا.
پدرکه ماتش برده بود دست پویا روگرفت وگفت: خجالت بکش هیچ معلوم هست داری چیکارمی کنی؟ بقیه سراشونوانداخته بودن پایین وازخنده شونه هاشونو تکون می خورد ازچهرۀ پدرنیزکاملاً مشخص بود که به زورخنده شو رومهارکرده.
پویا گفت: مگه خودتون نگفتید نشون بده منم دارم همین کارومی کنم دیگه! پدرگفت: پسرجون من گفتم ضرب پات رونشون بده.پویا گفت: ازقضا منم داشتم همین کارومی کردم.تازه فکرکنم شکسته.بدبختی اینه که یه جايي ام هست که نمیشه گچ گرفت! درست انتهای رونمه.
پدرگفت: توکه زن می خوای بازبون خوش بگوچرا دیگه فیلم بازی می کنی.
پویاگفت: راست می گین پدر؟ حالا چه کسی روبرام درنظرگرفتید؟ پدراشاره ای به قسمتی که ما دخترها نشسته بودیم کرد وگفت: ایناها زیباترازاین دخترها کجا میتونی پیدا کنی؟ 
پویا نگاه موشکافی به تک تک دخترها کرد وگفت: خب عیبش همینه دیگه, من توانتخاب اینها موندم هرخوشگلی روکه جدا کنم می بینم اون یکی خوشگلتره! وبعد ازاینکه کمی فکرکرد گفت: اصلاً چطوره برای اولیش قرعه کشی کنیم! پدرکه حسابی جا خورده بود گفت: برای اولیش؟ مگه قراره جنابعالی چند تا زن بگیری؟ پویا که خیلی خونسرد بود گفت: ازقدیم گفتن خدا یکی,مرد یکی,زن یکی یکی... دیگه کسی خنده شومخفی نمی کرد که پدرپارسا رو که دراتاق دیگه ای بود صدا کرد وگفت: پارسا جان عموبیا این پسرروببراون اتاق ویه نگاهی به پاش بنداز,ضمنا ًسرش روهم اگه یه معاینه کنی ضررنداره فکرمی کنم به جایی اصابت کرده باشه !
پارسا هم با لبخندی دست پویا روگرفت ودربلند شدن کمک کرد وبه سوی پله ها حرکت کرد .
اگه پارسا پویا روبا خودش نمی برد این بحث تا دیروقت ادامه پیدا می کرد ولی هنگامی که پویا به سالن برگشت ازدخترها پوزش خواست وگفت که قصد جسارت نداشته وچون همگی به اخلاقش آشنایی داشتن هیچ کس به دل نگرفته بود.خاله مهمونها روبه سرمیزغذا دعوت کرد.
هنگام صرف شام پارسا کنارمن نشسته بود ومن هم ازاین موضوع احساس رضایت می کردم.هنگام کشیدن غذا آروم گفت: هرموقع بس شد بگو.
مقداری که کشید گفتم: کافیه ممنون.برای خودش هم کشید ودرحین صرف غذا گفت: مثل اینکه حالت خوب شده؟ دیگه حالت تهاجمی نداری! بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم: باشه هرچه قدرکه دوست داری سربه سرم بذارم وآزارم بده.
پارسا : ولی من چنین قصدی نداشتم.
با دلخوری گفتم: با این رفتارت بهم حق بده که اینطورباشم ضمناً بابت شام ممنون دیگه اشتها ندارم.
تا خواستم ازجام بلند بشم دستم رواززیرمیزدردستش گرفت ومانع شد وگفت:باورکن شوخی کردم،توخيلي حساسی وبعد ازلبخند گرمی گفت: حالا غذات روبخور.
تمام غذام روبدون اینکه بجوم فرودادم و زودترازبقیه ازسرمیزبرخاستم وداخل سالن پذیرایی شدم وخودم رومشغول تماشای تلوزیون نشون دادم درصورتی که کوچکترین توجهی به اون نداشت.
اون شب هنگام خداحافظی پارسا بلوزودامنی روکه برام خریده بود به دستم داد ومن بعد ازتشکرگرفتم وسوارشدم ...
 
*****************
 
وقتی به منزل رسیدیم پدرومادرکه وارد خونه شدن پویا بسته ای روکه پارسا داده بود به من داد وگفت: بیا این مال توئه پارسا ازم خواست وقتی که رسیدیم خونه بهت بدمش.
زبونم بند اومده بود ونمی دونستم چی باید بگم.یاد حرفش افتادم که غیرمستقیم بهم فهمونده بود زود قضاوت نکنم . تصمیم گرفتم دراولین فرصت ازاوتشکروقدردانی کنم ولی سردرنمی اوردم که چرااون شب که به منزلمون اومده بود سوغاتیموبهم نداد.
بسته روبرداشتم وبه اتاقم رفتم وبازش کردم داخلش یه عروسک پرنسس بزرگ و زیبایی با تاج وچترآفتابگیری دردستش بود.انقدرازدیدنش خوشحال شده بودم که اگه دیروقت نبود با اوتماس می گرفتم.به اتاق پویا رفتم .مشغول تعویض لباس بود وبااون شدتی که پریدم تواتاقش ، پرید هوا ودستشوگذاشت روی قلبش وگفت :
آخه این چه طرزواردشدنه؟قلم ریخت دختر.آخه شاید من الان هیچی تنم نبود،این چه وضعیه.
باخنده دستش روگرفتم وبه اتاقم کشیدم وعروسک رونشونش دادم.
عروسکوگرفت توی دستش اونم مثل من تحسین کرد وگفت: فعلاً بذارتوی جعبه اش تا بعدا ًبگم چکارش کنی.بعدش به سمت درراه افتاد ودستگیره ی دروگرفت توی دستش وگفت : نه!خودمونیم توخجالت نکشیدی درنزده اومدی توی اتاقم؟!!!
درحالیکه می خندیدم گفتم : خب حالا،خوبه که لباس تنت بود وانقدرغربتی بازی درمیاری!
برگشت چند قدم به سمتم اومد وگفت : د نه د ! داشتم درمیاوردم که توپریدی توی اتاق.
-حالا درمیوردی مگه چی میشد؟ توکه همیشه توی استخرمشغول شنا کردنی.
پویا: همینه دیگه ، درک نداری ! اینبارمی خواستم کامل درآرم!!!
درحالی که به طرف درهلش می دادم ومیخندیدم 
گفتم : ازاین به بعد اگه خواستی کامل دربیاری دراتاقتو قفل کن لطفا"!
پویا : همین کارم می کنم . آدم تواین خونه امنیت نداره.اصلا" ازکجا معلوم ازتوی سوراخ کلید دید نمی زنی منو؟! هیچ بعید نیست !!
اینبارخودشم خندش گرفت وبالاخره بعد ازکلی سروکله زدن رفت ومنم رفتم سراغ پرنسس خوشگلم.عجیبه که یادش مونده بود من ازبچگی عاشق عروسک بودم.
 
******
 
روزای دیگه به دید وبازدید اقوام دورگذشت که من جزیکی دوتا درهیچ کدوم شرکت نکردم.ازکودکی به یاد دارم که روزسیزده بدربه منزل ما اختصاص داره وبرخلاف دیگران که به طبیعت پناه می برن ما توی خونه می مونیم.
بالاخره سیزدهم عید فرارسید.صبح ازخواب بیدارشدم وپنجرۀ اتاقموبازکردم . هوا فوق العاده عالی ودلچسب بود .بعد ازخوردن صبحونه با پویا به مادرکمک کردیم .
به اتاقم برگشتم ویه دوش گرفتم وموهاموخشک کردم .
یه بلوزآستین سه ربع آبی نفتی پوشیدم.جنس خیلی لطیفی داشت.نه نازک بود ونه خیلی ضخیم.سرآستین وپایینش یه لبه ی پهن کرم بازری دوزیهای طلایی رنگ داشت وسرشونه ی چپش ازیقه تا روی بازوبازبود وبجای بند یه زنجیرظریف داشت که به پوست سفیدم خیلی جلوه می داد.یه جین سورمه ای لوله تفنگی هم پوشیدم که کشیدگی پاهام به نمایش گذاشته بود.یه جفت صندل لاانگشتی کرم رنگ هم به پام کردم ولاک براق که سایه ای ازآبی ملایم داشت زدم.چون اصلا" ازلاک پررنگ خوشم نمیومد وتوی ذوق میزد وهمه ی لاکهام ملایم وشیشه ای بود.موهامم بازگذاشتم وجلوشوفرق کج بازکردم وبایه سنجاق خوشگل طلایی جمع کردم یک طرف صورتم.جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم.به نظرم همه چیزعالی بود وراضی بودم.رنگ آبی لباسم با چشمهای خاکستری وموهای پرکلاغیم هارمونی قشنگی بوجودآرده بود.
رفتم دم اتاق پویا وبدون اینکه دربزنم دروبازکردم ورفتم داخل که دادش رفت هوا .
ازحموم اومده بیرون وداشت باموهاش کلنجارمی رفت.رتاوارد اتاق شدم دادش رفت هوا 
باااااااااااااااباااااااا اااا آخه مگه این اتاق صاحاب نداره سرتومیندازی میای تو؟
بی اختیارزدم زیرخنده . 
گفت : انگارتا تولخت منونبینی ول کن نیستی !!!
داشت غرمیزد که یکدفعه ساکت شد وگفت : به به چه خوشگل شدی امشب.
ذوق زده گفتم : راست میگی ؟ لباسم بهم میاد؟
لبخند مرموزی زد وگفت : به چشم میای !!!!
باتعجب گفتم : به چشم کی ؟!
دوباره همون لبخندوزد وبدون اینکه حرف بزنه با لبخندبرگشت سمت آینه.
نزدیک ظهرسروکلۀ مهمونا یکی یکی پیدا شد وهرکدوم که داخل می شدن ازترافیک شکایت می کردن.خانوادۀ دایی که وارد شدن ساحل با اونا نبود وقتی اززندایی دلیلش روپرسیدم گفت که ساحل دیشب ازرفتن به منزل دوست دایی امتناع کرد وما هم برای اینکه تنها نباشه بردیمش گذاشتیم پیش درسا وشب رواونجا موند و امروزبا اونا میاد.
بدون اینکه دلیلش روبدونم دوباره اخمام رفت توهم.
نیم ساعت بعد عمووخاله اومدن ولی ازدرسا وساحل خبری نبود.اعصابم حسابی به هم ریخته بود ودائم به ساعت نگاه می کردم بالاخره بعد ازیکساعت سروکله شون پیدا شد هرسه شاد وسرحال بودن.
ازدرسا وساحل به گرمی استقبال کردم . نباید حساسیت نشون می دادم.
چشمم به پارسا افتاد با شلواروتیشرت مشکی که یه آرم کم رنگ روی سینه ی چپش داشت حسابی نفس برشده بود.برای یک لحظه ماتم برده بود ولی سریع به خودم اومدم وبا اخم فقط گفتم سلام خوش اومدید !
 
 
وقتی نشستن برای آوردن چای وارد آشپزخونه شدم سینی چای روجلوی مهمونها گرفتم بعد ازاینکه به رامبد که کنارپارسا نشسته بود تعارف کردم خطاب به پویا گفتم که ازبقیه اوپذیرایی کنه.
باچشمانی بهت زده وکمی هم عصبی منونگاه می کرد ولی بدون اینکه کوچکترین عکس العملی نشون بدم رفتم کناردرسا نشستم وپرسیدم چرا دیراومدن که گفت:ساحل کمی کسالت داشت وازپارسا خواست که اونوبه هواخوری ببره این بود که دیرشد.
نمی دونم چرا دلم گرفت.تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره ازاودوری کنم وزیاد دمخورنشم.هربارموقع پذیرایی نوبت به اونکه می رسید به کس دیگه ای واگذارمی کردم واین رفتارم بیشترناراحتش می کرد ولی کاملاً خونسردی خود روحفظ کرده بود وکوچکترین عکس العملی نشون نمی داد فقط چشمهای خماروزیباش حکایت ازدلخوری داشت.
یک ساعتی گذشته بود که به پیشنهاد پدرهمگی به حیاط رفتن من آخرین نفری بودم که توی سالن بودم هنگامی که قصد داشتم ازدرخارج بشم متوجه شدم روی مبل نشسته وبه تلوزیون خیره شده ولی مشخص بود که حواسش جای دیگه ایه.می خواستم صداش کنم ولی دودل بودم بالاخره دل روبه دریا زدم وگفتم: شما تشریف نمیارید؟ 
ازرسمی حرف زدنم یکه ای خورد ومثل کسی که ازخواب بیدارشده باشه پوزخندی زد وگفت:اونهایی که باید تشریف بیارن شرفیاب شدن شما بهتره بیشترازاین منتظرشون نذارید !
برای تلافی گفتم: البته بهتره شما هم بعضیا رومنتظرنذارید خداروخوش نمیاد بیشترازاین درانتظاربمونن.
دست به سینه شد تکیه داد به پشتی مبل وچشماشو تنگ کرد وبعد ازمکثی نسبتاً طولانی گفت: ای کاش منوبه این بعضیا معرفی می کردی که حداقل بفهمم درمورد چه کسی مؤاخذه می شم.
ابروهاموبالا انداختم وگفتم: گاهی اوقات خود روبه نفهمی زدن بهترین را فراره.
یکدفعه ازروی مبل بلند شد خیزبرداشت وبه طرفم اومد.انقدرسریع اینکاروکرد که ناخوداگاه یکقدم ه عقب برداشتم . زل زدتوچشمام وگفت : پروا دلیل اینکارا چیه ؟ باورکن همش فکرمی کنم مرتکب یه خطایی شدم که خودم خبرندارم ! حداقل تو. من سخت ترین جراحیاروبه سهولت انجام میدم وازمخفی ترین بیماریها براحتی سردرمیارم ولی توی فورمول اخلاق توگیرکردم !
لبخند پر نازی زدم وگفتم : درعوض دل بعضیاروخوب فهمیدی چطوری باید به دست بیاری!
همونطورکه به چشمام زل زده بود کمی نزدیکترشد وسرانگشتاشوآروم روی بازوی برهنه م کشید وگفت : شایدم برعکس؟
درحالیکه ازتماس دستش مثل کوره می سوختم ونفسم به شماره افتاده بود به سختی گفتم : منظورت چیه ؟
لبخند موذیانه ای زد وگفت : شاید بعضیا تونستن دل منوبه دست بیارن !!! 
نفسم به شماره افتاد واحساس خفگی کردم دیگه منتظرنشدم وبه سرعت ازپله ها بالارفتم واوهمچنان به رفتن من چشم دوخته بود.
وارد اتاقم شدم ودرو پشت سرم بستم وروی تخت افتادم وبه اشکهای بی امانم اجازۀ خروج دادم همه جا به نظرم سیاه وتاربود ای کاش مجبورنبودم ازاون اتاق بیرون بیام ولی با صدای مادرآبی به دست وصورتم زدم وبه جمع دیگران پیوستم.نباید اجازه می دادم پی به ناراحتیم ببره. علی رقم میل باطنی با بچه ها شروع به تاب بازی کردم.خوشبختانه کسی متوجه احوال دگرگونم نشد
دمدمای عصرباد وخاک بلند شد. هوای خراب همه روبه داخل فراری داد.
بعد ازصرف یک چای داغ بچه ها ازپویا تقاضا کردن که اونها روبا صدای گرمش مهمون کنه.پویا هم به اتافش رفت وبا گیتارش برگشت.ابتدا دستی به کوکش زد وسپس شروع به نواختن کرد.پنجه های هنرمندش بی وقفه روی سیم ها به رقص دراومد وشروع به خوندن کرد: 
 
اگرسودای عشق اینست من دیوانه خواهم شد 
چه جای آشنا؟ کزخویش هم بیگانه خواهم شد
 
دمیدی یک فسون وزدست بردی صبروهوش من 
خدا راترک افسون کن که من افسانه خواهم شد
 
غم عشق ترا چون گنج دردل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
همه درحس فرورفته بودن وازهیچ کس صدایی درنمی اومد برای لحظه ای نگاهم با چشمهای پارسا تلاقی کرد ولی سریع روموبرگردندم.
پویا همچنان می خوند: 
 
شبی ازروی آتشناک, مجلس رابرافروزی 
توشمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد 
 
مرا کنج صلاح وخرقه ی تقوی نمی زیبند 
گریبان چاک ورسوا جانب میخانه خواهم شد
هوای بارونی بیرون وآتشی که ازشومینه برمی خواست وسکوتی که برهمه حکمروایی میکرد وازهمه مهمترصدای گرم وگوشنوازپویا محیط شاعرانه ای به وجود آورده بود مثل این بود که همه درخلسه ای شیرین فرورفتن 
بدون آن لب میگون,مجو پیمان زهد ازمن 
سرپیمان ندارم ,برسرپیمانه خواهم شد 
 
من نه آن رندم که ازمستی شوم بی خود 
اگربی خود شوم,زان نرگس مستانه خواهم شد ........
 
***********************
با تموم شدن آهنگ همگی تشویق جانانه ای کردن پویا گفت:تشویق خشک وخالی به درد نمی خوره ازقدیم گفتن"بی مایه فتیره"!
همه زدن زیرخنده وخاله گفت: خب بگوما باید بهت چی بدیم که توراضی بشی؟ پویا گفت: چیززیادی نمی خوام درواقع همگی نفری یه ماچ بدین من راضیم والبته اگرمخالفتی ندارید اول ازدخترها شروع کنم.
بعد ازگفتن این حرف ازجاش بلند شد وتا خواست به سمت جایی که بچه ها نشسته بودن بره ، دایی با خنده دست پویا روگرفت وگفت :دایی جون این کارها توی جمع خوبیت نداره! پویا هم بلافاصله نشست سرجایش وپاسخ داد: بله شما درست می گید اصلاً حواسم نبود.ومجدداً روبه دخترها کرد وگفت: باشه سریه فرصت دیگه که یه جا تنها گیرتون بیارم، اتفاقاً بهترم هست!
دوباره همه خندیدن درسا که می خندید گفت: پویا واقعاً که . آدم دیگه می ترسه تنهایی بیاد خونتون.
صدای شلیک خنده به هوا برخاست که پویا جدی شد وگفت: ببینم شماها تا حالا ازمن رفتارزننده ای دیدین یا خدای نکرده خطایی مرتکب شدم؟
رفتارجدی پویا جوسنگینی به وجود اورد وهمه به نوعی ازاودلجویی کردن وگفتن که تا حالا هیچ خطایی ازاوندیدن که پویا اخماشوازهم بازکرد وبا خندۀ موزیانه ای گفت: ولی اگه خدا بخواد ازاین به بعد می بینید!! 
لحظه ای سکوت شد,یک دفعه قهقۀ خنده فضا روپرکرد.
همه به اخلاق پویا واقف بودن وهمونطورکه خودش گفت کوچکترین خطایی ازاوسرنزده بود ودردل تک تک افراد فامیل برای خود جا بازکرده بود.
پدرکه می خندید روبه پویا کرد وگفت : اصلا" من نمی دونم توبا این چشم چرونی ای به کی رفتی؟!
پویا زل زد به صورت پدروگفت : معلومه به شما !!!
همه خندیدن پدرگفت: من اگه مثل توبودم که مادرت یک روزم منو نگه نمی داشت !
پویا : خب معلومه، برای اینه که مادرازشما چیزی ندیده ! درواقع شما زیرزیرکی شیطونی می کنید !
پدر: حالا ببین می تونی یه کاری کنی مادرت ازم طلاق بگیره .
پویا : آخه پدرمن حقیقت تلخه .
پدر : اگه راست میگی بگو چیکارکردم ؟
پویا : بگم ؟ خودتون گفتینا بعد نگین چرا گفتیا ؟
پدر : بگو نه بگودیگه.
حالا پویا وپدربا هم بگومگومی کردن وبقیه هم می خندیدن.دیگه همه گوشاشونوتیزکرده بودن ومنتظربودن پویا به حرف بیاد وپویا هم گلویی صاف کرد وشروع به حرف زدن کرد :
سه چهارسال پیش که با پدروعموسه تایی رفته بودم آلمان برای واردکردن دستگاههای کارخونه.روزآخرکه کارامون تموم شده بود گفتیم بریم یه گشت وگذاری کنیم.جاتون خالی رفتیم قایق سواری.ازاین قایقها که شبیه اتوبوسه یه چیزی تومایه های کرجیه.
خلاصه ما داشتیم روی آب سیاحت می کردیم. یه آن گرمم شد رفتم لب قایق وایسادم وتی شرتمودراوردم.پدراومد سراغم وگفت : یه دفعه لخت شو!
آقا منم ازخدا خواسته تا اینوشنیدم دست بردم به کمرشلوار،تااومدم تومبونمو بکشم پایین یه دفعه یکی زاااااااااارت زد پس گردنم.برگشتم عقب دیدم پدره.گفتم برای چی می زنی پدرمن آخه ؟
بااخم گفت : پسرتوخجالت نمی کشی جلوی این همه زن ودختروناموس مردم لخت میشی؟!!
یه نگاهی کردم به قایق، تقریبا" پنجاه نفری می شدن.گفتم : این ناموسای مردم که هیچکدوم شلوارتنشون نیست.به من گیرمیدین؟!
جاتون خالی همین موقع یه قایق موتوری پرازدخترای هلواومد با سرعت ازبغل قایق ما رد بشه که پرش گرفت به پرقایق ما وآقاچشمتون روزبد نبینه یه دفعه توآب چپ کرد.
یکیشون دستشو به لبه ی قایق چپ شده گرفته بود وجیغای بنفشی می کشید که بیا وببین.
اومدم بپرم توی آب که پدریقه مو ازپشت گرفت وگفت : تولازم نکرده بری نجاتش بدی!!
گفتم: برای چی ؟! بابا ناموس مردم داره خفه میشه.
آقا ازمااصراروازپدرانکاریه دفعه تا به خودم بیام پدرشیرجه زد توآب.
حالا پویا داره ایناروباآب وتاب تعریف می کنه وهمه ازخنده ریسه رفتن وپدرم به سختی جلوی خودشوگرفته بود وزل زده بودبه پویا.
پادامه داد : خلاصه پدرعین سوپرمن هلورونجات داد وچند نفردیگه ام بقیه شونو.
اومد لب قایق ومنم دستمو درازکردم گفتم : پدربدش به من . 
دیدم این همینجوری زل زده به من ودستشولب قایق گرفته وبروبرنگاه می کنه. گفتم : بده دیگه .
پدرگفت : لازم نکرده توبغلش می کنی!!! 
خنده ها هی شدیدترمی شد.
گفتم: خودتونم که بغلش کردید ! گفت : من به منظوری بغلش نکردم.
گفتم : ازکجا بدونم ؟
درهمین موقع پدرروبه پویا گفت : بچه کم خالی ببند.ایناهاش این عموت شاهده . بعد روبه عمو گفت : فریبرزتویه چیزی بگو.
تا عموخواست حرف بزنه پویا گفت: اینو! عموکه داشت به یه هلوی دیگه نفس مصنوعی میداد.
شلیک خنده رفت روهوا.
پویا خیلی جدی وریلکس مشغول توضیح دادن بود 
گفت : رفتم دیدم عمو دختره روخوابونده روزمین وهی داره تودهنش فوت می کنه. گفتم : عموبسه ناموس مردموکشتی ولش کن!!!
گفت : نه کارازمحکم کاری عیب نمی کنه بذاریه فوت دیگه بکنم.
گفتم : حالا نمی شه این فوت آخرومن بکنم؟!
جواب داد نه توبلد نیستی!
گفتم حالا مگه شما بلدی؟ 
درهمین موقع عمویه نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت وگفت : پس چی که بلدم،ناسلامتی پسرم دکتره ها !!
گفتم : چه ربطی داره؟ شده حکایت اون یاروئه که ازش مصاحبه می کنن می پرسن آقا شغل شما چیه ؟ میگه راستیشوبیخوای من دوکون دارم ! یاروهمچین گفت دوکون دارم حالاانگاربقیه یه کون دارن.خلاصه میگه آما دامادم قاضیه ! مجریه میگه : به به آفرین . حالا توکدوم شعبه ء دادگستری هستن ؟ یارومیگه.من شوبّ موبّ نّمی شوناسم فگط اینی می دونم چه سّرّ کوچا کپسول قازپرمی کنه !!!
فقط صدای خنده بود که خونه روبرداشته بود.
آقا خلاصه برگشتم دیدم پدرهنوزتوی آبه وهلورم بغل کرده ول نمی کنه ! دستموبه آسمون بردم وگفتم : خدایا ازدست این دوتا برادرچه خاکی توسرم بریزم الانه که خون دوتا هلو بیفته گردنمون.پدرکه داشت توی آب اون ناموس طفل معصوموخفه می کرد . اونم ازعمو دیگه تقریبا" خوابیده بود رودختره وهی فرت وفرت فوتش می کرد ودختره دیگه ریه هاش اززیادی اکسیژن درحال انفجاربود وهمینطوردست وپا میزد.
دیگه دیدم اینطوری نمی شه.دست دختره روگرفتم ازآب بکشم بیرون .حالا سرموگرفتم بالا ودارم همینطورزورمیزنم دیدم هرکاری می کنم تکون نمی خوره.باخودم گفتم خدایا این بهش نمی خوره انقدرسنگین باشه.کله مو گرفتم پایین نگاه کردم دیدم پدرسفت بغلش کرده.گفتم پدرجون آخه من زورم نمی رسه شما دوتاروباهم بکشم بیرون ! خب ولش کن کمرم گرفت.
خلاصه با هربدبختی بود اون هلوها روازدست این دوتا داداش نجات دادیم. 
دیگه ازخنده همه ولوشده بودن.عموخودش ازهمه بلندترمی خندید.فربد پسرکوچکترعمه که توشیطنت دست کمی ازپویا نداشت،روی زمین دوزانونشسته بود وبا مشت می کوبید روی زمین.به پارسا نگاه کردم . سرشوبه پشتی مبل تکیه داده بود ودستاشوگذاشته بودروی صورتشوباشدت می خندید.دلم غنج رفت وقتی تواین حالت دیدمش!
خاله که ازخنده داشت اشکاشوپاک می کرد به عموگفت : خوبه مااین بچه روبا شما فرستادیم.اگه نبود معلوم نبود چکارا که نمی کردید!!!
پدرروبه خاله گفت : بابا این شیطونه به حرفش گوش نکنید.البته بودا ولی این پیازداغشوزیاد می کنه !
بعد روبه پویا گفت : چراخوتونمی گی ؟؟؟!!!!
پویا : من کاری نکردم.عین کف دست زلالم.
پدر: نذاربگما ؟!
پویا : اگه چیزیه بگید .
پدر : یادته رفته بودیم لب دریا چهارتا دخترنشسته بودن خودتوزدی به اون راه که یعنی نمی بینیشون وتا رسیدی بهشون الکی خوتوزدی به حواس پرتی وانداختی خودتو روی یکیشون ...
پویا پرید وسط حرف پدروگفت : کدوم یکیشون ؟ همونکه موهاش مشکی بود ؟
پدر : نه بابا اونکه مایوزرد پوشیده بود !
پویا : مایوزرده که بااون دوتا زن چاقا بود .
پدر : اون زن چاقا که بااون دخترموطلاییه بود !
عموازاونطرف گفت : اون مو طلاییه که مایوش سفید بود !!!
پدرگفت : حالا هرچی ! یادت رفته خودتوانداخته بودی روشون.اونام همچین این پدرسوخته روبغل کرده بودن حالا مگه ولش می کردن ؟
عموروبه پدرگفت : ازبس که زبون بازه . راستی اون دختره روبگو....
پدرسریع یه سرفه ی مصلحتی کرد وبا چشم به عمواشاره کرد با این حرکت دیگه رسما" همه درحال غش بودن...
 
اون شب به همگی خوش گذشت شنیدم که پارسا فردا اولین روزکارش روآغازمی کنه . دیگه تاآخرشب با هم برخورد نداشتیم.هنگام خداحافظی اوبود که منونادیده گرفت وزودترازبقیه ازدرخارج شد ومنم بدون اینکه فکرمروخراب کنم به اتاقم رفتم وبه علت خستگی زیاد خیلی زود به خواب فرورفتم. 
 
************
صبح با سختی ازخواب بیدارشدم.مدت طولانی روکه درمرخصی بودم حسابی تنبلم کرده بود ولی بالاخره باهرجون کندنی بود ازرختخواب جدا شدم وسریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن صبحانۀ مفصلی سواراتومبیل پویا شدم وتا رسیدن به مقصد چرت زدم.وقتی رسیدیم پویا آروم تکونم داد وگفت:خانم پاشورسیدیم.
چشماموبازکردم دیدم داره به بدنش کش وقوس میده . گفتم : توهم خسته ای نه؟ پویا : خسته که آره ولی این چرت یه ربعی حالمو جا آورد.
-مگه ما الان نرسیدیم ؟!
پویا : آره چطورمگه ؟
-اگه تازه رسیدیم پس تو کی چرت زدی؟!
نگاهی به صورتم کرد و گفت : توی راه که داشتیم میومدیم اینجا .
-مگه رانندگی نمی کردی ؟!
پویا : خب چرا ! هم رانندگی کردم هم چرت زدم !!!
با چشمای گرد شده بهش زل زده بودم وپلک نمی زدم .با حرص درماشینوبستم وگفتم : واقعا" که پویا.تودیگه کی هستی؟لطفا" رفتنی احتیاط کن.
بوق کوتاهی زد ورفت...
خیلی عجیبه ! تأثیراین خواب بیست دقیقه ای بیشترازیک شب طولانی بود! به محض وارد شدن داخل حیاط با دکترشایان برخورد کردم.
مثل همیشه شیک واتوکشیده وآراسته بود.ابتدا خواستم به روی خودم نیارم ولی با شنیدن صداش که صبح به خیرگفت دیگه نتونستم فرارکنم واین ازادب به دوربود به ناچارایستادم وپاسخش رودادم که گفت: سال نوتون مبارک.
-ممنون همچنین شما
شایان : خیلی متشکرم؛تعطیلات خوش گذشت؟ سرم راتکان دادم وگفتم: جای شما خالی بد نبود.
نگاه موشکافی کرد وگفت:البته جای من که خیلی خالی بوده,کاش میشد درخدمتتون بودم.
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم ولی خود او می دونست که سخنم فقط جنبۀ تعارف داره ونه بیشتر، برای اینکه بیشترازاین چیزی نگه گفتم: فعلاً با اجازه.
لبخندی زد وگفت: خواهش می کنم اجازۀ ما هم دست شماست!
سریع ازکنارش عبورکردم وبرای اینکه مجبورنشم توی آسانسوروجودش روتحمل کنم چهارطبقه روازطریق پله ها طی کردم.
نمی دونم چرا ازنگاهاش معذب می شدم واصلا" احساس راحتی نمی کردم.
به بخش که رسیدم نفسم به شماره افتاده بود....با دیدن لیلا با خوشحالی به سمتش رفتم وهمدیگرودرآغوش کشیدیم که با تعجب گفت: پروا توچراازپله ها اومدی,مگه آسانسورخراب بود؟ 
گفتم: نه برای نجات ازشرّیه مزاحم ناچارشدم...حیرتزده پرسید:منظورت ازمزاحم چه کسیه؟ گفتم: می خواستی کی باشه,خب معلومه دکتراردلان شایان.
خندۀ بلندی کرد وگفت: ای کاش همۀ مزاحمها مثل اون بودن بعدشم بیچاره چیکارکنه گناه نکرده که عاشقت شده ضمناً توشوهربهترازاون ازکجا می خوای گیر بیاری؟! گفتم: خواهش می کنم بیخودی شلوغش نکن خودت می دونی که من فعلاً تصمیم ازدواج ندارم پس بهتره دیگه چیزی نگی.
سپس با گفتن تعطیلات چطوربود مسیرحرف روتغییردادم.
داخل رختکن شدم وبعد ازتعویض لباس وارد بخش شدم وسری به بیمارها زدم وبرنامه ی بیمارهای جدید رومرورکردم.دراتاق 94 چشمم به دخترجوانی افتاد که ازپنجره به آسمون خیره شده بود کنارتختش رفتم وگفتم: سلام,ببینم توباید تازه توی بیمارستان بستری شده باشی چون چهره ت برام تازگی داره آخه من مدتی تومرخصی به سرمیبردم به همین علت یادم نمیاد قبلاً دیده باشمت.
به انتظارپاسخ ایستادم ولی اوحتی نیم نگاهی هم به من ننداخت.وقتی دیدم انتظارفایده ای نداره دوباره پرسیدم: بیماریت چیه؟ برای چی کارت به اینجا کشیده؟ بازهم پاسخی نداد فکرکردم اصلاً متوجه حضورمن نشده به همین جهت تختش رو دورزدم وبه سمت پنجره یعنی جهتی روکه نگاه می کرد رفتم وبه صورتش نگاه کردم که ناگهان درجا خشکم زد.نیمۀ راست صورتش به شکل عجیبی دراومده بود چشم راست نیمه بازوگوشه اش افتاده بود.حالت صورتش کمی رعب انگیز بود ولی قسمت چپ صورت که سالم بود اززیبایی دلنشینی حکایت می کرد.متوجه حیرتم شد وبا گوشۀ چپ دهان زهرخندی تحویلم داد که حسابی یکه خوردم,کمی هم ترسیدم! فهمیدم عدم حضورم خوشحالترش می کنه به همین خاطرازاتاق بیرون رفتم که جلوی دربه خانمی برخورد کردم که قصد داشت داخل اتاق بشه. وقتی چشمش به من افتاد سلام کرد ومن هم بعد ازپاسخ پرسیدم: شما ظاهراً باید همراه بیماراین اتاق باشید اینطورنیست؟ گفت: بله من مادرشم.
گفتم: علت بستری شدن دخترتون چیه؟ آهی ازته دل کشید وگفت: چه عرض کنم.راستش دخترمن ازاول این شکلی نبود اون اززیبایی زبونزد خاص وعام بود باورکنید خانم پرستاردخترم روچشم زدن.
کنجکاویم حسابی تحریک شده بود گفتم: خب دلیل اینکه به این روزافتاده چیه؟ 
غم پرحسرتی روی صورتش سایه انداخت و
گفت: ماجرا دوسال پیش اتفاق افتاد اون زمان میترا دانشجوبود درسش هم خیلی خوب بود خواستگارهای زیادی هم داشت , با این که ما وضع مالی متوسطی داشتیم "آخه همسرمن کارمند یک شرکت خصوصیه درآمدشم شکرخدا بد نیست ولی هرطوری که بوده نذاشته ما سختی بکشیم ازداردنیا هم همین یه دختروداریم دوتا بچۀ دیگه ام مرده به دنیا اومدن اینم با نذرونیاززنده موند" آره داشتم می گفتم میترا فقط به فکردرس بود وبس . اصلاً توفکرازدواج نبود تا اینکه سروکلۀ سیاوش پیدا شد. یکی ازهمکلاسیهاش بود خیلی دنبال میترا بود وبالاخره بعد ازسماجتی که به خرج داد دل دخترم روبه دست آورد. البته پسرخوبی بود پدرش یکی ازسرمایه دارهای تهران بود که حساب وکتاب مالش خارج ازگنجایش بود ازهمون اول هم سازمخالف کوک کرد ووقتی حریف سیاوش نشد گفت که ازارث محرومش میکنه وسیاوش هم پشت پا به همۀ اون زرق وبرق زد وبا میترا نامزد کرد وقرارشد وقتی درس جفتشون تموم شد ازدواج کنن.
همه چیزخوب وعالی پیش می رفت تا اون روزشومی که این اتنفاق افتاد...اون روزهردوداشتن ازدانشگاه میومدن خونه سیاوش هم قراربود میترا روبرسونه وبره،سرکوچه که میترا پیاده میشه یه ماشین معلوم نیست ازکجا سبزمیشه ومیزنه به دخترم وفرارمی کنه وسیاوش هم که دستپاچه شده بود مسافتی روبه دنبال ماشین میدوه ولی کاری ازپیش نمی بره وبرمیگرده ومیتراروکه بیهوش شده بود به بیمارستان می رسونه ودکترها بعد ازعکس وآزمایش علت بیهوشی روبرخورد شدید سربا زمین درنتیجه ترک خوردن قسمتی ازجمجمه تشخیص میدن وبلافاصله تیم پزشکی تشکیل میشه وجراحی میکنن. ظاهراً همه چیز خوب پیش میرفته ولی بعد ازبه هوش اومدن متوجه میشن که سمت راست بدن فلج شده و... 
مادرمیترا به اینجای سرگذشت تلخ دخترش که رسید دیگه گریه امانش نداد حال وروزخودم هم بهترازاونبود گفتم: خب پس الان برای چه چیزدوباره بستری کردینش؟ 
با آهی که حکایت ازغم سنگین درونش داشت گفت: هرچند وقت یکباربستریش می کنن ویه سرس معایناتی ازش می کنن.
گفتم: نامزدش چی شد ؟الان کجاست؟
صورتش روهاله ای ازغم پوشوند وگفت: تا وقتی که دکترها جواب نکرده بودن خوب بود ولی بعدش پدرش گفته بود چطوری میتونی یک عمربا یه زن علیل زندگی کنی؟! اینقدرزیرگوش سیاوش خوند که راضیش کرد طلاق دخترم روداد وبه خارج فرستاد وما موندیم واین مصیبت.
دومرتبه زد زیرگریه گفتم: متأسفم که ناراحتتون کردم.کمی آرام شد وگفت: نه دخترم اتفاقاً یه کمی سبک شدم،میدونی چیه گاهی فکرمیکنم اگه آدمیزاد چیزی روکه خدا صلاح نمی دونه بهش بده,به زوربگیره حتماً یه جوری چوبش رو می خوره.آدم همیشه باید راضی به رضای خدا باشه. 
با شنیدن صدای میترا معذرت خواهی کرد وداخل اتاق رفت.بدون اینکه سیاوشودیده باشم ازش متنفرشدم.
بعد ازسرکشی به بقیۀ بیمارها رفتم پیش لیلا.وقتی چهره م رودرهم دید گفت:چیه پروا اتفاقی افتاده؟ به طورمختصرجریان روبراش تعریف کردم که گفت: راستش روبخوای من هم دفعۀ اول که دیدمش یه کم ترسیدم،نتیجه میگیریم هیچ نعمتی بالاترازسلامتی نیست واگه الان تمام ثروتهای دنیا روبه میترا بدن اون ترجیح میده اون چیزیم که داره بده درعوض سلامتیش روبه دست بیاره.
اون روزتا آخرشب لحظه ای ازفکرمیترا بیرون نیومدم.دختری که یک زمانی شاگرد ممتازبوده حالا قادرنیست حتی بشینه واقعاً ناراحت کنند ست.
درروزهای آتی هرچقدرسعی کردم نتونستم با اوارتباط برقرارکنم.دوهفته ازپایان تعطیلات می گذشت که یک روزاسمم روپیج کردن وبه اتاق رئیس بیمارستان احضارشدم دربلندگومرتب می گفت"خانم پرستارکاویان به اتاق رئیس بیمارستان:"
سریع خودم رورسوندم پایین وبعد ازکشیدن چند نفس عمیق چند ضربۀ آروم به درزدم وصدای دکترباختررئیس بیمارستان روشنیدم که گفت: بفرمائید داخل.
درروبازکردم ووارد شدم وگفتم معذرت می خوام با بنده امری بو...
با دیدن شخصی که روبروی دکترروی مبل نشسته بود برجا میخکوب شدم !
دکترگفت: خانم من ازشما گله دارم.سعی کردم برخود مسلط شوم وگفتم: به چه دلیل خطایی ازمن سرزده؟ گفت: چه خطایی بالاترازاینکه دکترکاویان ازاقوام نزدیکتون بوده وشما به ما کم لطفی کردید وما روبی اطلاع گذاشتین! 
به پارسا نگاه کردم.لم داده بود روی مبل ودستهاشو گذاشته بود روی دسته های مبل وموشکافانه به من زل زده بود.
گفتم: اگه بهتون دراین رابطه حرفی می زدم چه تأثیری برای شما داشت؟ 
لبخندی زد وگفت: چه تأثیری بالاترازاینکه شما پارتی ما می شدین وایشون اینقدردعوتنامه های ما روبی جواب نمیذاشتن !
-ولی آقای دکترپسرعموی بنده کاری روکه خودشون صلاح بدونن انجام میدن ومطمئن باشید من تأثیری درافکارایشون ندارم.
دکترتبسمی کرد وگفت: شما شکسته لفظی می فرمائید ، چون ایشون وقتی مستحضرشدن شما دراین بیمارستان هستید بلافاصله جواب مثبت دادن !!
هاج وواج برگشتم سمت پارسا که با یه لبخند خوشگل داشت نگام می کرد.
دکترباخترازجا برخاست وبعد ازاینکه با پارسا دست داد ، روبه من گفت : 
درهرصورت می تونید به سرکارتون برگردید. با گفتن: بااجازه به همراه پارسا ازدرخارج شدیم .
سالن خلوت بود وکسی اون اطراف نبود.دوشادوش همدیگه راه می رفتیم.بالبخند زل زده بود به من ودرکنارم آهسته قدم برمی داشت..دیگه داشت کفرم درمیومد.باعصبانیت برگشتم طرفش وگفتم : میشه بگی چرا اینطوری به من زل زدی.
لبخند خبیثی زد وگفت : آره چرا که نه بپرس !
اوووووووف دیگه نمی دونستم درمقابل این همه پررویی چی بگم !
پارسا : خب من منتظرم !
-منتظرچی ؟
پارسا : نمی دونم ، مثل اینکه می خواستی یه چیزی ازم بپرسی؟!
با حرص گفتم : غلط کردم بابا . منصرف شدم.می خوام برم توی بخش.
ایستاد و گفت : برومزاحمت نمی شم .منم جایی کاردارم.
آروم بطرف خروجی حرکت کرد . ازپشت داشتم نگاش می کردم.با طمانیه قدم برمی داشت . بااون قد بلند وهیکل تنومند خیلی جذاب ودوست داشتنی بود .همینطورکه بهش خیره شده بودم یه دفعه برگشت عقب ونگام کرد.به شدت دستپاچه شده بودم ونمی دونستم چی بگم که زد زیرخنده وگفت : فردا می بینمت دخترعمو!
 
هنگام رسیدن به بخش انقدررنگم پریده بود که لیلا متوجه شد وگفت: این دفعه دیگه چته؟ باهات چیکارداشتن؟ جریان روکه گفتم با هیجان گفت: وای خدای من! یعنی دکترکاویان پسرعموی توئه؟ پس چرا تا حالا دراین رابطه چیزی به من نگفتی؟ 
- خواهش می کنم تمومش کن که اصلاً حوصله ندارم نمی دونمم چطوری ازاینجا سردراورده؟! 
لیلا: تومثل اینکه دیوونه شدیا! می دونی چند تادرخواست براش ازطرف بیمارستان فرستاده شده؟ درضمن حضوراون خیلی به خوشنامی بیمارستان کمک می کنه.
 
غروب که پدربه دنبالم اومد موضوع روباهاش درمیون گذاشتم ولی اوهم اظهاربی اطلاعی کرد .
به منزل که رسیدیم یکراست رفتم سراغ پویا وصداش کردم به اتاقم اومد. پرسیدم تومی دونستی پارسا به بیمارستان ما اومده ؟
پویا : آره می دونستم.
با ناراحتی گفتم: یعنی ازاین به بعد باید با اون کارکنم؟!
پویا باتعجب نگاهی کرد وگفت:چطور؟مگه بازحرفتون شده؟ 
شونه هاموبالا انداختم وگفتم: والا چه عرض کنم؟
سرشوتکون داد وبدون حرف ازروی تختم بلند شد ودرحالی که به سمت دررفت بدون اینکه چشم ازاوبردارم همچنان خیره نگاش می کردم که ازدرخارج شد 
 
***************
ده دقیقه بعد ازمن لیلا اومد وگفت: چی شده سحرخیزشدی؟ سلام وصبح به خیرگفتم که گفت:پسرعموت نیومده؟ 
- من چه می دونم ! حالا توبا اون چیکارداری؟ 
لیلا : هیچی فقط خیلی دلم می خواد این پروفسوروببینم.
- نترس دیرنمی شه! 
لیلا:راستی توی حیاط خانم صبوری رو دیدم منظورم پرستارشیفت شبه می دونی چی می گفت؟ 
-نه چطورمگه؟ لیلاکمی درفکرفرورفت وگفت: گویا دیشب یک دفعه صدای جیغ توی سالن می پیچه,خانم صبوری تعریف کرد که وقتی به داخل اتاقها سرک می کشه متوجه می شه که صدا ازاتاق نود وچهاربوده... با کنجکاوی گفتم: ببینم توی اون اتاق که میترا بستریه؟ 
لیلا : آره,حدست درسته.
- خب بگوببینم جریان چی بوده؟ 
لیلا: هیچی دیگه مادرمیترا داشته شیون وزاری می کرده گویا میترا قصد خودکشی داشته درفرصتی که مادرش به خواب کوتاهی فرومیره کارد روازروی میزکنارتخت برمی داره ومی خواسته خودش رو بکشه که خوشبختانه مادرش به موقع بیدارمیشه وسریع جای بریدگی روبخیه میزنن.
لیلا به اینجای ماجرا که رسید توسط دکتراحضارشد ورفت.... زمان داروی بیمارها بود به همۀ اتاقها سرکشی کردم وعمداً آخرین سرکشی روبه اتاق میترا رفتم چشمهاش نیمه بازبود وداشت به بیرون نگاه می کرد جلوی دیدش روگرفتم وگفتم: وقت داروهاته بذارکمکت کنم بخوری.
نیم نگاهی به سویم کرد وگفت: نمی خورم.
"کلمات روبه سختی ادا می کرد.
- ولی باید داروهات روبخوری.
میترا: مثلاً اگرنخورم چطورمیشه؟ 
- فایده ای نداره اگه بگم می میری برای اینکه کارت راحت میشه گواینکه دیشب همین قصد روداشتی ,ولی میتونم بهت اطمینان بدم که با عذاب می میری!
پوزخندی زد وگفت: عذاب ؟!! تومی دونی عذاب چیه؟! من که جلوت خوابیدم نمونۀ مجسم عذابم ! 
- نه ! تونمونۀ مجسم ضعفی ,آدمی که دست به انتهاربزنه جزیه آدم ضعیف چیزدیگه ای نیست.....با عصبانیت خیره شد به صورتم وگفت:تومی دونی وقتی امروزصحیح وسالم باشی ودرست دوروزبعد براثریه حادثه دیگه نتونی حتی سرجات بشینی یعنی چی؟ می دونی وقتی به یه نفردل ببندی واون کس به محض اینکه ببینه دیگه سالم نیستی ولت کنه بره یعنی چی؟ می دونی وقتی یه زمانی توی مدرسه ودانشگاه شاگرد ممتازباشی ودیگه حتی نتونی یه خودکاربه دست بگیری یعنی چی؟ می دونی وقتی که زمانی اززیبایی زبونزد خاص وعام باشی وحسرت به دل هربیننده ای بندازی وحالا بچه ها بادیدنت بترسن وازت فرارکنن یعنی چی؟ نه توهیچی نمی دونی,اگه توی شرایط من بودی وتحمل کردی اون وقت می تونی منو سرزنش کنی... 
دیگه گریه امانش نداد کنارتختش نشستم وسرش رادرآغوش گرفتم وموهاش رونوازش کردم..گذاشتم تا عقدۀ دلش خالی بشه، وقتی کمی آرومترشد گفتم: تمام حرفهای تودرسته ولی آخه خودکشی که آخرین راه حل نیست خدا بنده هاش رودوست داره هیچ وقت بدون حکمت کاری رونمی کنه شاید تورو داره امتحان می کنه,باید همیشه خداروشاکربوداین اصلاً درست نیست تا وقتیکه اوضاع بروفق مراده ما حتی کوچکترین تشکری ازخدا نکنیم وبه محض اینکه خدا چیزهایی رو که دوست داریم ازمون گرفت ازدرناسپاسی وارد بشیم.اگرمی خوای نجات پیدا کنی فقط ازخدا کمک بخواه بهت قول میدم بهترش روبرات جبران می کنه.
سرش روبلند کرد وگفت: یعنی تواعتقاد داری؟ 
- صد درصد . حالا که باهم دوست شدیم یه سؤال ازت دارم بگوببینم دکترها بعد ازجراحی که نا امیدت کردن راه حلی پیش پات گذاشتن یا اینکه به کل قطع امید کردن؟ 
سینه اش روباآهی که ازته دل برکشید خالی کرد وگفت: یه راه دیگه پیش پام گذاشتن.با هیجان گفتم: راست میگی خب بگوچه راهی؟ 
میترا : با اینکه گفتنش دردی رودوا نمی کنه ولی میگم,اونا گفتن که اگه بری خارج شانست برای بهبودی مضاعف می شه، هزینه اش سرسام آوره ولی اگه بتونید دکتری روازخارج بیارید خیلی بهتره.چون انتقال به نفعت نیست وامکان صدمه دیدنت زیاده.
با خوشحالی گفتم: خب شما اقدام کردید یا نه؟
 
نگاه مأیوسش روبه چشمهام دوخت وگفت: چطوراین کاروباید بکنیم؟ پدرمن وضع مالی متوسطی داره برای خرج عمل من هرچقدرکه اندوخته داشته خرج کرده دوماه پیش هم خونه ای روکه ازپدرش ارث رسیده بود فروخت...
 
*************
میترا ادامه داد :البته دکترها اطمینان دادن که اگرپزشک جراحی روازخارج بیاریم هزینه دوسوم میشه برای اینکه یک سوم خرج بیمارستان,اختصاص به بستری شدن طولانی مدت بعد ازعمل داره وهمینطورخرج همراهمم بهش اضافه میشه.
- امیدت به خدا باشه,ایشالا همه چیزدرست میشه بهتره دیگه بخوابی.برای اینکه بتونه به راحتی استراحت کنه روشوکشیدم وازاتاق خارج شدم.داخل رختکن شدم وبعد ازتعویض لباسهام ازلیلا خداحافظی کردم که گفت: پروا راستی بالاخره من موفق شدم جناب دکترکاویان روملاقات کنم.
درعین حال سعی داشتم هیجانم روپنهان کنم وازطرفی دوست داشتم که خودش توضیح بده که کجا اورودیده.
بابی خیالی گفتم : چشمت روشن ، زیارت قبول! 
انتظارم چندان طولانی نشد چون گفت:
نگفته بودی پسرعموی به این خوش تیپی داری, وای که چقدرناناسه.اومده بود دنبالت! حیرتزده گفتم: دنبال من؟! برای چی؟ لیلا شونه هاشو بالا انداخت وگفت: نمی دونم ولی گفت پایین توماشین منتظرته! 
خداحافظی کردم وبه سرعت ازساختمون خارج شدم نزدیک خروجی که رسیدم ازسرعتم کاستم وبا قدمهایی شمرده به سمت اتومبیلش که درچند قدمیم پارک شده بود رفتم وپس سوارشدن عجولانه پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ً! لبخند کمرنگی زد وگفت:سلام عرض کردم! 
- خب سلام, حالا بگوببینم چیزی شده؟ همونطورکه با تعجب نگام می کرد گفت: ببینم چه کسی به توگفته که اتفاقی افتاده؟ 
- هیچ کس! 
پارسا : پس چراازلحظه ای که توی ماشین نشستی مدام این سؤالومی پرسی ؟
- آخه مگه توباهام کارنداشتی؟ 
پارسا : خیالت راحت باشه برای هیچ کسی هیچ اتفاقی نیافتاده,کارمنم با تواین بود که برسونمت خونه,ازفردا هم میام دنبالت !!!
- چطورشده بعد ازیک هفته به صرافت افتادی ومتحول شدی؟!
با بی تفاوتی شونه هاشوبالا انداخت وگفت: خودمم نمی دونم؛ راستش یه کمی تردید داشتم.همانطورکه به روبرونگاه می کردم پرسیدم: تردید برای چی؟ 
پارسا: برای اینکه پیشنهادم روقبول نکنی! لبخندی زدم وگفتم: پس باید بگم تردیدت بی مورده برای اینکه با کمال میل پیشنهادت روقبول میکنم.خندید وگفت: خوشحالم ازاینکه گارد نگرفتی! 
همون لحظه سه تا ازپرسنلهای بیمارستان ازجلوی ماشین تابلوء پارسا رد شدن وخیره به ما زل زدن.یه کم معذب بودم حوصله ی حرف وحدیثونداشتم.گفتم :
میشه بریم؟! من امروزخیلی خسته شدم.
با اون لبخند خوشگل ودخترکشش گفت : البته . امرشما مطیع .
بعد پا روپدال گازگذاشت وازبیمارستان خارج شدیم.
همونطورکه خیابونوطی می کردیم به کافی شاپی رسیدیم .اتومبیلونگه داشت وگفت: پیاده شو.
- برای چی؟ 
پارسا : با یه بستنی چطوری,مگه خودت ازم درخواست نکرده بودی؟ 
- آره ولی دیگه احتیاجی نیست.
با لحن آمرانه ولی محکم گفت: پیاده شو.
خودش ازماشین پیاده شد ومن هم ناچارازاوتبعیت کردم.میزکنارشیشه روانتخاب کردم وهمونطوربه بیرون نگاه می کردم چشمم به زنی افتاد که به زحمت ویلچری روکه مردی روی اون نشسته بود روهل می داد به نظرمیومد همسرش باشه با دیدن این صحنه یاد میترا افتادم وبه فکرفرورفتم,نمی دونستم سرنوشت این دختر بی گناه به کجا می کشه.توی همین فکرها بودم که با صدای پارسا به خود اومدم.با کنجکاوی گفت: توچه فکری هستی؟ 
- به یکی ازبیمارایی که توی بخش بستری شده فکرمی کردم.
پارسا : چه چیزاین بیماراینقدرتوروبه فکرواداشته؟ 
یکدفعه فکری توسرم جرقه زد.به تفصیل کل ماجرا روبراش شرح دادم.کمی به فکرفرورفت ومنم بروبرخیره شده بودم بهش.وقتی دید انقدرضایع دارم نگاش می کنم به زورخندشوبلعید وگفت : بگوخانم من سراپا گوشم . با تعجب نگاش کردم وگفتم : چیوبگم ؟!!
پارسا : همینی که نوک زبونته !
خدایا چقدرذات این پارسا خرابه !
ملتمس نگاش کردم وگفتم : پارساااااااااااا ؟!
دیگه رسما" کوپ کرد وبدون اینکه پلک بزنه به چشمام خیره شد وگفت: یه سری بهش میزنم !
ازته دل خنده ای کردم وگفتم : نمی دونم چی بگم ولی این محبتتوتلافی می کنم.
خندید وباشیطنت گفت : چطوری تلافی می کنی؟
-هرطورکه توبخوای.
درحال بلند شدن گفت : باشه فقط زیرحرفت نزنیا . حالاهم باشوبریم که خاله نگرانت میشه.
سوارماشین که شدیم پرسید: گفتی چند وقته که بستریه؟ 
- بعد ازتعطیلات که به سرکارم برگشتم اونجا دیدمش. سری تکون داد بی مقدمه گفت : راستی پروا توچرا پزشکی نخوندی؟ شنیدم با رتبه ی بالا دانشگاه قبول شدی.
- برای اینکه پرستارا برعکس پزشکا مسئول جان بیمارا نیستن !
با تعجب برگشت نگام کرد وگفت : یعنی پزشکا جان بیمارها روبه مخاطره میندازن ؟!
لبخنی زدم وگفتم : نه ! نتونستم منظورمودرست برسونم. پرستارها فقط ازبیمارها نگهداری می کنن ومسئول تجویزدارونیستن.ممکنه یه دارویی فاسد باشه ولی همه ازچشم دکترمی بینن وفکرمی کنن تجویزاون اشتباه بوده. یا بیماری که درحین عمل جراحی به دلایلی فوت میشه ، همه جراحومقصرمی دونن درصورتیکه اون جراح بیچاره هیچ تقصیری نداره ونهایت سعیشوبرای نجات بیمارش کرده وازهمه بیشترناراحته.
بادقت به حرفام گوش می کرد وآروم آروم سرشوتکون می داد .وقتی حرفم تموم شد گفت : مهمترین بخش قضیه رونگفتی ! به صورتش خیره شدم وگفتم : چه بخشیو؟
لبخند قشنگی زد وگفت : اینکه بیمارها پرستاراشونوبیشترازدکتراشو ن دوست دارن وبه اونها انس می گیرن، خصوصا" اگه یه خانم خوشگل ونازنازی باشه ، ومستقیم به چشمهام زل زد. گونه هام به شدت سرخ شده بود وبدبختانه نمی تونستم ازش چشم بردارم که با صدای بلند زد زیرخنده وگفت : خانم رسیدیم.به همه سلام برسون. چپ چپ نگاش کردم که خندش تشدید شد. اینبارخودمم خندم گرفته بود....
 
*****************
 
وارد سالن که شدم به طبقۀ بالا که رفتم صدای دوش حمام روشنیدم.فهمیدم پویا توی خونه ست.وارد اتاقم شدم بعد ازتعویض لباس ناگهان چشمم درکنج اتاق به چیزی افتاد جلو که رفتم دیدم یه ویترین کوچیک مستطیلی با دیواره های شیشه ایه که درسقفش یک لامپ کوچیک ولی پرنورتعبیه شده بود وعروسکی که پارسا به عنوان سوغاتی داده بود درونش قرارداشت وبا روشن شدن لامپ جلوۀ زیبایی پیدا کرده بود.انقدرزیبا بود که حیفم میومد ازدیدنش دل بکنم.همونطورکه نگاش می کردم پویا درحال خشک کردن موهاش وارد اتاقم شد وبدون اینکه من حرفی بزنم گفت: چطوره خوشت میاد یا نه؟ 
- کارتوئه؟ 
پویا : پس خیال کردی کی ازاین خلاقیت وذوق هنری غیرازمن برخورداره؟! ضمناً این همون سورپرایزیه که قولشوبهت داده بودم.
بعدش دست انداختم دورگردنش ویه ماچ محکم ازگونه ش گرفتم وکناررفتم پویا گفت : توأم که همش منتظریه فرصتی که فرت وفرت منوماچ کنی !!!
زدم زیرخنده وگفتم : ممنونم نمی دونم چطوری ازت تشکرکنم .
پویا : احتیاجی به تشکرنیست,اگه می خوای جبران کنی زود بپرتوآشپزخونه ویه شام توپ بادست پخت توپترت مهمونم کن که خیلی گرسنمه.
خندیدم وگفتم: اطاعت وبه طبقۀ پایین رفتم.
ازبچگی عاشق آشپزی بودم والحق که دست پختم حرف نداشت .
 
****
 
صبح با صدای مادربیدارشدم ولی هنوزخوابم می یومد که مادربرای باردوم به اتاقم اومد وگفت:بلند شودیگه ، پارسا خیلی وقته منتظرته ! با شگفتی گفتم: چی؟ پارسا ؟! تازه یادم افتاد که دیروزگفته بود میاد دنبالم.مثل برق ازجا پریدم وازاین سراتاق به اون سرمی دویدم ولباس خوابمودراوردم وپرت کردم روی تخت وتی شرتمو تنم کردم .مادرکه هاج وواج منوتماشا می کرد گفت : چته؟ چرااینقدردورخودت می چرخی؟ 
- لباسام کجاست؟ مادربه گوشۀ اتاق اشاره کرد وگفت: اینجاست بیخودی هول نشووبعدش ازاتاق خارج شد.
مادرکه پایین رفت سریع دست ورومو شستم وآماده شدم وازپله ها سرازیرشدم. پارسا توی سالن نبود روبه مادرگفتم: مگه شما نگفتین پارسا پایینه پس کجاست؟ مادرلقمه ای به دستم داد وگفت: گفت بهت بگم توی ماشین منتظرته.سریع یک چای نوشیدم وبه طرف دررفتم وبه حالت دوطول حیاط روطی کردم ووارد کوچه شدم.اتومبیلش درست روبروی درپارک بود سریع سوارشدم وگفتم: معذرت می خوام دیرکردم.
بادقت نگاهی به صورتم کرد وگفت:سلام عرض کردم! مثل بچه ای که دورازچشم پدرش مرتکب خطایی شده باشه با شرمندگی گفتم:
ببخشید سلام...ازلحنم خندش گرفت وسرشوتکون داد وگفت: میدونی چیه ازروزی که اومدم آرزوبه دل موندم که یه باربه من سلام کنی! ولی ظاهراً این آرزوی محالیه اینطورنیست.
- خب چه ایرادی داره توپیش قدم بشی مطمئن باش گناه نمیکنی پسرعمو!
زد زیرخنده وگفت: خب بابا تسلیم , حرفموپس گرفتم. 
 
دوساعتی گذشته بود وداشتم علائم حیاطی بیماری روکه تازه ازاتاق عمل خارج شده بود کنترل وچارت می کردم که لیلا سراسیمه وارد اتاق شد وگفت: پروا بدودکترکاویان به این بخش اومده.
- دکترکاویان کیه؟! 
درحالیکه چشمهاش ازحیرت گشاد شده بود گفت: دیوونه شدی یا حافظه ات روازدست دادی! منظورم پسرعموته.با دست به پیشونیم زدم وگفتم:هرچیزی که بهم بگی حقمه!ودنبال لیلا ازدرخارج شدم.پارسا وسط سالن ایستاده بود وچهارتارزیدنت دوره اش کرده بودن ومدام سؤال پیچش می کردند واوهم با حوصله پاسخ تک تکشونومی داد و اونا هم سریع یادداشت برمی داشتن.
واقعاً که روپوش سفید پزشکی برازندش بود.نزدیکش رفتم گفتم : سلام دکترخسته نباشید . متوجه من شد وجدی پاسخم روداد . ازاینکه آشنائیت نداد راضی بودم. به انترنها که به احترام من سکوت کرده بودن گفت: خب بهتره به بخش روماتولوژی برید,دکتررضایی منتظرتونه.
با شنیدن این حرف هرچهارتایی رفتن وروبه من گفت: لطفاً منوبه اتاق بیماری که دیروزصحبتش رومی کردی راهنمایی کن.
مثل انسانهایی که ازخواب بیدارشده باشند گفتم:خدای من ! چرا به فکرم خطورنکرده بود. تبسمی کرد و گفت:ازبس که به بنده ارادت دارید! انقدرخوشحال بودم که نمی دونستم چه عکس العملی باید بروزبدم.لیلا اومد پیش ما وبعد ازکلی سرخ وسفید شدن به پارسا سلام داد . پارسا جدی ولی درعین حال با خوشرویی پاسخشودادوبعد که دید من گیجم وحالم به خودم نیست به سمت سالن حرکت کرد ومنونیزبه دنبال خود کشید.وارد اتاق که شدیم مادرمیترا درحال خوراندن کمپوتی به اوبود.با دیدن ما متعجب نگاهی کردن ودست ازخوردن برداشتن.پارسا جلورفت وپرونده ی میتراروبرداشت وبعد ازمطالعه گفت : پس میترا خانمی که دخترعموی بنده اینقدرنگرانشونن شما هستید؟
میترا ومادرش هاج وواج من وپارسا رونگاه می کردن. دلم نیومد بیش ازاین درانتظارشون بذارم وگفتم: میتراجان ایشون همون دکتری هستن که ازخارج اومدن! پسرعموی بنده دکترکاویان یکی ازجراحهای بنام.....
پارسا که همچنان مشغول وارسی عکس وآزمایشهای میترا بود حرف منوقطع کرد وگفت : البته دخترعموم شکسته نفسی می فرمایند . اینبارمن گفته اشوقطع کردم گفتم: میترا جان اگرقراره مثل روزاول خوب بشی هیچ کس بهترازایشون نمی تونه این کاروبکنه.
میترا که تا اون لحظه فقط نگاه می کرد یکدفعه زد زیرگریه وگفت: لازم نیست بیخودی به من دلداری بدید من خودم می دونم که خوب نمی شم پس نمی خواد خودتونواذیت کنید . انتظارداشتم پارسا ناراحت بشه ولی درکمال خونسردی وآرامش گفت:چه کسی به توگفته که خوب نمیشی؟ میتراهمونطورکه گریه میکرد گفت:دکترها یه زمانی گفتن که امکان بهبودیم زیاده ولی اون مال وقتی بود که تازه به این روزافتاده بودم نه حالا که بیماریم کهنه شده .
پارسا درپاسخش گفت: اینومن باید تشخیص بدم نه خودت ضمناً تا خودت نخوای خوب نمی شی . مادرمیترا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: معلومه که می خواد فقط بگید ما میتونیم امیدوارباشیم؟ پارسا لبخندی زد وگفت:انسان تحت هیچ شرایطی نباید امیدش روازدست بده،به امید خدا همه چیزدرست میشه ولی قبلش باید موضوعاتی روباهاتئون درمیون بذارم وهمینطورفرم رضایت نامه...میترا چشهمای مشتاقش رنگی ازتشویش گرفت وگفت: چه موضوعی دکتر؟ پارسا دستی به صورتش کشید وگفت: من موظفم بهت بگم که یک سری آزمایش باید روت انجام بشه واینکه بعد ازجراحی سه تا مسئله وجود داره, بذارازسومی شروع کنم! بعد ازعمل باید مدت طولانی قریب به شش ماه دربیمارستان بستری بشی قبول میکنی؟میتراگفت:آقای دکترمن الان دوساله که توی خونه وبیمارستان بستری بودم شش ماه درمقابل یک عمرزمان ناچیزیه. پارسا گفت: خب حالا مورد دوم بعد ازعمل باید درد وحشتناکی روتحمل کنی میتونی صبورباشی یا نه؟
میترا درجواب بدون کوچکترین تردیدی گفت: دکترتوی این مدت کم درد نکشیدم مطمئن باشید دردش ازدرد نگاه ترحم آمیزمردم راحت تره! حالاسومین مورد روبفرمایید.
احساس کردم پارسا تردید به خرج میده چون بعد ازمکثی نسبتاً طولانی که نگران کننده بود به سمت پنجره رفت وبه بیرون خیره شد وگفت: ممکنه بعد به...به کما بری...!
ناگهان رنگ ازروی من ومادرمیترا پرید ولی میترا با آرامش عجیبی گفت:دکترفوقش زندگی روازدست میدم الان حال وروزمن بهترازیه مرده نیست! وادامه داد: آقای دکترمن ازشما یه سؤال دارم اونم اینه که بعد ازعمل چهره م به همین شکل میمونه؟
پارسا کمی درصورتش دقیق شد وگفت:خیالت ازاون بابت راحت باشه, با فیزیوتراپی ویک سری ورزش وماساژهای درمانی , بهت قول میدم ازروزاول هم زیباتربشی.
نمی دونم چراوقتی درمورد زیبایی میترا اظهارنظرکرد یه جوری شدم.ولی شیطونو لعنت کردم وبا دیدن خوشحالیه میترا همه چیزازیادم رفت.
بعد ازچند سوالی که ازمیترا پرسید ازاتاق خارج شد.مادرش تا جلوی دربرای مشایعت اومد وگفت: آقای دکترمیشه یه سؤال ازتون بپرسم ؟ پارسا گفت : البته خواهش می کنم.
بعد با تردید گفت : درمورد خرج عمل ....
پارسا به میان حرفش اومد وگفت : شما بااین مسائل کاری نداشته باشید وبرای سلامتیه دخترتون دعا کنید.
مادرمیترا با صداییکه به شدت بغض خفه ای روش اثرگذاشته بود گفت : 
دکترنمی دونم با چه زبونی ازتون تشکرکنم.
پارسا گفت: احتیاجی به تشکرنیست؛من فقط انجام وظیفه می کنم ضمناً بهتره هرچه زودترمقدمات کارفراهم بشه.
هنگام رفتن برگه ای روبه دستم داد وگفت: باید"یه سری اسکن وآزمایشهای دقیق انجام بشه ، بهتره خودت پیگیری کنی .
نگاه سپاسگذارانه ای کردم وگفتم : واقعا "ممنونم. نمی دونم چی باید بگم.
لبخندی زد وگفت : مگه میشه نظرشمارو نادیده گرفت وبه شما نه گفت ؟!!
همچین نگام کرد که ته دلم براش ضعف رفت .
به طرف آسانسورراه افتاد ودوباره برگشت وگفت: راستی ترتیبی بده ازبایگانی بیمارستان پروندۀ معالجۀ دوستت روتحویل بگیری وبه من برسونی.
باخوشحالی گفتم: حتماً این کارومی کنم خیالت راحت باشه.تشکرکرد ورفت....وقتی برگشتم سمت استیشن دوستام ریختن رو سرم وهرکدوم یه چیزی می گفت :
- این مانکنوکجا قایم کرده بودی خسیییییییس
- من پسرعموتومی خوام
- بمیری که تاحالا قایمش کردی
- ببینم پروا اگه عموت عروس خواست من حاضرم جان فدا کنما !
- من که شخصا" کنیزشم
خلاصه هر کی یه چیزمی گفت ویه تیکه می پروند وکلی خندیدیم. 
انقدرخوشحال بودم که نمی دونستم چیکارکنم.به لیلا که گفتم اوهم مثل من ذوق زده شد.
دراولین فرصت پرونده روازبایگانی گرفتم وموقع پایان کارم به اتاق پارسا رفتم و دراختیارش گذاشتم واوهم درکشوی میزش قرارداد وپس ازقفل کردن اتاقش با هم ازبیمارستان خارج شدیم ودرطول مسیرمدام درمورد میترا صحبت می کردم تا اینکه به منزل رسیدیم وازشرکنجکاویهام خلاص شد.
به محض وارد شدن با صدای بلند سلام کردم؛ولی مادرمشغول چیدن میوه داخل ظرف بود.با کنجکاوی گفتم: مهمون داریم؟ 
مادر:مهمون که نه, یعنی راستش ساغراومده اینجا .
با هیجان گفتم: راستی , با کی اومده؟ 
مادر: تنهایی !
حسابی جا خورده بودم.تا حالا اتفاق نیافتاده بود ساغربه تنهایی اینجا بیاد .
- چطورشده تنهایی اومده حالا کجاست؟ 
مادر: نمی دونم ولی ناراحت به نظرمیومد ، الانم تواتاقت منتظره.
- پس من رفتم بالا.
مادر: ظرف میوه روهم ببر.با گفتن چشم ظرفوگرفتم وبه سرعت ازپله ها بالا رفتم ...
 
**************
دراتاق روبازکردم ووارد شدم.ساغرجلوی پنجره ایستاده وبه بیرون زل زده بود. انقدردرخودش فرورفته بود که متوجه ورودم نشد.تک سرفه ای کردم وگفتم:ساغرتوبا چشمهای سبزت همه جا روسبزمی بینی یا رنگی؟! 
لبخندی زد وگفت: توچطور؟ همه جاروخاکستری می بینی؟ بعد ادامودرآورد وگفت"یا رنگی؟ 
هردوزدیم زیرخنده ...میوه ها روگذاشتم روی عسلی کنارتخت وهمدیگرودرآغوش گرفتیم وگفتم: اجازه بده اول لباسهاموعوض کنم تا بعد. با تکان سرموافقتش رواعلام کرد ومن هم سریع تغییرلباس دادم وآبی به دست وصورتم زدم وگفتم: خب حالا بگوببینم علت این سعادتی که موجبات آمدن شما رابه اینجا فراهم آورده چیست لطفاً صراختاً اعتراف کنید.
صورت زیباش روهاله ای ازغم پوشوند وبه محض اینکه می خواست شروع به صحبت کنه ناگهان دراتاق بازشد وپویا اومد داخل اتاقوگفت: صبرکنید منم بیام !
من وساغرهردوحسابی یکه خوردیم.ساغربا حالت خاصی به پویا نگاه می کرد.بالاخره به حرف دراومد...پویا لیوان شربت منوبرداشت که ساغرگفت: راستش روبخوای قراره به زودی ازدواج کنم.
به محض خارج شدن این حرف ازدهن ساغرناگهان شربت به حلق پویا جهید وبه شدت شروع به سرفه کرد.من وساغرهردوباهم شروع کردیم به ضربه زدن به کمرپویا ، حالش یک کمی جااومد وبا عصبانیت گفت: چه خبرتونه مگه دزد گرفتین که عین مغولا حمله کردین؟!
یک دفعه سه تایی زدیم زیرخنده.مجدداً ازساغرپرسیدم: خب حالا کی هست این داماد خوشبخت؟ با شنیدن سؤالم چهره ش درهم رفت وگفت:ازاقوام دورمادره,خودم اصلاً راضی نیستم ولی مادروپدرپاهاشون روکردن تویه کفش ومیگن باید قبول کنی برای اینکه ازاین یکی دیگه نمی تونی هیچ ایرادی دربیاری.نمی دونم چی کارباید بکنم,خواهش میکنم کمکم کنید....پویا که چهرهش تو هم رفته بود گفت: ولی آخه ما چی کارمی تونیم برات بکنیم؟
ساغرنگاه استفهام آمیزش روبه پویا دوخت وگفت: به نظرت من ازلحاظ ظاهری ایرادی دارم؟! پویا بی معطلی گفت:توجزومعدود بنده هایی هستی که خداچیزی براش کم نذاشته ! ساغردوباره پرسید:اخلاقم چطور؟ تا حالا رفتارجلف وزننده ای ازم دیدی؟! پویا گفت: هرگزبه یاد ندارم, بودن تودرکناریه مرد تضمین خوشبختیه ! 
من درسکوت وبدون عکس العمل داشتم باحیرت نگاهشون می کردم.خوب منظورساغرومی فهمیدم ودردلم شجاعتشومی ستودم.
ناگهان ساغرزد زیرگریه وگفت: اگه اینطوره که میگی پس چرا دست روی دست گذاشتی؟! پویا که حسابی شوکه شده بود گفت: می گی چیکارکنم,به جنگ اهریمن برم؟! ساغرلحظه ای به چشمهای پویا خیره شد...مثل این بود که با چشمهاش داره التماس می کنه . وقتی دید پویا عکس العمل نشون نمی ده گریه ش تشدید پیدا کرد وازجاش برخاست وکیفشوبرداشت وگفت: معذرت می خوام مثل اینکه اشتباه می کردم... 
پویا میان حرفش دوید وگفت: حالا کجا میری؟ ساغربا بغض سنگینی که صدای زیباش روخش دار می کرد گفت: میرم خونه وهمین امروزموافقتم روبرای ازدواج اعلام می کنم.
به محض شنیدن این حرف پویا مثل برق ازجا کنده شد وگفت: نرو! راستش روبخوای تواشتباه نمی کردی !
من وساغرهردوبهت زده به پویا خیره شده بودیم که ادامه داد: می دو نی چیه ساغر؟ "بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد"ازبچگی دوستت داشتم برام یه کم عجیب بود...یعنی تمام دخترهای فامیل رودوست داشتم؛اما مثل پروا ؛ ولی تورویه جوردیگه دوست داشتم،البته خودم معنیش رونمی دونستم تا الان...شایدم می دونستم ولی دلم می خواست ازطرف تومطمئن بشم.
من وساغرشوکه شده بودیم ومثل مجسمه برجا خشکمون زده بود.پویا به سمت ساغررفت وروبروش ایستاد ودستهای ظریفشودردستش گرفت وفشارآرومی داد وگفت: آدم باید خیلی بی ذوق باشه که عشق تورونادیده بگیره.گریه های ساغرتبدیل به هق هق شد وفریاد زد : دیوونه ! نمی تونستی زودتربگی؟ حتماً باید منوجون به سرمی کردی؟!!
پویا خندید وگفت: عیبی نداره عوضش اینطوری قدرم روبیشترمیدونی! هرسه تایی زدیم زیرخنده که ساغرگفت: حالا من پدرومادروچیکارکنم؟ 
پویا بی معطلی گفت : نترس من مثل اسب پشتت وایسادم !
خندیدم وگفتم: منظورت مثل شیره دیگه نه ؟! بعد روبه ساغر گفتم : شانس اوردی توپشت این اسب واینسادی چون این اسب چموش ممکنه بهت جفتک بندازه ؟
پویا چشم غره ی بامزه ای به من رفت ...ساغرخیره شد به پویا وبا نهایت سادگی گفت : پویا پروا راست میگه، یعنی تومی خوای به من جفتک بندازی ؟!!
یه دفعه من زدم زیرخنده.پویا رفت نزدیک ساغرایستاد وکله شو بردجلوی صورتش وگفت : بله بله نفهمیدم،حالا دیکه من جفتک می ندازم ؟...بعد روبه من کرد وگفت : همه ش زیرسرتوئه ورپریدست. ازالان داری اینوسوارمن می کنی؟!
ساغرکه تازه متوجه شده بود خندید وگفت وملتمسانه گفت : پدرومادرموچیکارکنم ؟بعد با تردید نگاهی به پویا کرد وادامه داد : من مطمئن باشم سرقولت می ایستی؟ پویا لبخندی زد وگفت: آره عزیزم روی قول من صد درصد حساب کن , حالاهم بروآماده شوبرسونمت خونه.پروا توهم بیا .
سریع آماده شدیم ....این دومین اتفاق خوشایندی بود که دراین روزرخ داده بود.هردوشونوبوسیدم وتبریک گفتم وبراشون آرزوی نیک بختی کردم.
 
*******************
به منزل دایی که رسیدیم اوضاع قمردرعقرب بود.زندایی سعی می کرد خودشوکنترل کنه وبعد ازاینکه فهمید ما جریانومی دونیم گفت : آخه شما یه چیزی بهش بگید ، پویا جان کیانوشوکه می شناسی این پسرچه عیب وایرادی داره.هرخواستگاری براش میاد یه عیب روش می ذاره.ازاین دیگه نمی تونه ایراد بگیره ومنم هیچ عذری روقبول نمی کنم .
پویا گفت : زندایی اگه یه نفرپیدا بشه که ازهرلحاظ شناخته ترشده باشه ساغروبهش میدی ؟ زندایی گفت : آخه پویا جان من بهترازاین پسرسراغ ندارم .
پویا کمی روی مبل جابجا شد وگفت : من چی ؟ ساغروبه من میدی ؟!
یکدفعه سکوت سالنوپرکرد.همه بهت زده بودن.صدای زندایی سکوت وشکست : توچی گفتی درست شنیدم گفتی ساغرومی خوای ؟!!!
پویا : اگه شما منوقابل بدونید ازخدامه .
یه دفعه زندایی به سمت پویا یورش برد.پویا یه کم خودشوکشیدعقب وزل زد بهش که زندایی تویه لحظه سرپویا رودرآغوش گرفت وگفت : الهی قربونت برم عزیزم،کی بهترازتو ! اگه توبخوای قلم پای همه ی خواستگارارومی شکنم !
جوخونه درعرض چنددقیقه عوض شد.دایی روبه ساغرگفت پس بگوعسل بابا دلش جایی گیره...گونه های ساغررنگ برنگ شد.ساحل جلورفت وگفت : وای خدا جون یعنی پویا دوماد مامیشه.بعد ساغرودرآغوش گرفت وگفت : خیلی برات خوشحالم. 
یکساعتی حسابی حرف زدیم وخندیدیم به منزل برگشتیم.
فردای اونروز به صلاحدید پویا موضوع وبا پدرومادردرمیون گذاشتم اونها هم مثل من کلی خوشحال شدند واستقبال کردند. قرارشد همون هفته یه شب رسما" برای خواستگاری اقدام کنیم.
فردای همان شب برای اینکه به مادرکمک کنم مشغول سرخ کردن سیب زمینی بودم که پویا با چهره ای عبوس وارد آشپزخونه شد.با نگرانی پرسیدم: پویا اتفاقی افتاده؟ بعد ازمکث کوتاهی گفت: نه؛ فقط کمی نگران ساغرم.
- نگرانی برای چی؟ چیزی شده ؟
پویا : اگه زندایی ازحرفش برگرده وبه زوروادارش کنه بله بگه چی؟
لبخندی زدم وگفتم: نگرانیت کاملاً بی مورده.حالا که ساغرخیالش ازبابت توراحت شده غیرممکنه تن به ازدواج با دیگری بده.بعدشم تو که خیلی اعتماد به نفس داشتی چی شد یه دفعه ؟!
لبخندی زد وگفت: بالاخره باید یه جوری سرتوگرم می کردم که متوجه نشی دیگه! با حیرت گفتم:متوجه چه چیزی نشم؟ 
پویا : اینکه راحت ترتیب سیب زمینی هاروبدم !!!
بعد ازگفتن این حرف سریع ازآشپزخانه پا به فرارگذاشت ومن به ظرف سیب زمینی ها نگاه کردم ودیدم اثری نمونده با عصبانیت فریاد زدم: پویـــــــــــــــااااااا اااااااااااا.... درهمین موقع سرشوازدرآشپزخانه کرد داخل وگفت: دستپختت خیلی عالیه عزیزم امیوارم آشپزی ساغرم به خوبی توباشه وگرنه طلاقشومیدم !! 
 
******************
 
چند روز ازماجرای اون شب گذشت.دراین مدت کارآزمایشهای میترا به پایان رسید وقراربراین شد که دوروزدیگه عمل جراحی به روی اوانجام بشه. آخرای ساعت شیفت کاریم بود که لیلا اومد گفت مادرت زنگ زده بود وصداش خیلی ناراحت بود.به سرعت به سمت استیشن رفتم وشماره ی منزلوگرقتم،مادرجواب داد.
لیلا درست حدس زده بود،صدای مادرگرفته بود.بانگرانی گفتم: چی شده 
مامان اتفاقی افتاده ؟ گفت : بیا خونه نمی تونم پشت تلفن بگم.
سریع خداحافظی کردم وبه پویا زنگ زدم اونم ازچیزی خبرنداشت .
یک مقدارزودترازبیمارستان خارج شدم .
پارسا توی اتاق عمل بود برای همین راحت بودم.دوست نداشتم متوجه تشویشم بشه.
دیگه رسما" داشتم سکته می کردم.سریع خودموبه خونه رسوندم وواردسالن شدم.
مادرو صدا کردم که ازاتاق خواب جواب داد .... به سرعت وارد اتاق خواب شدم که دیدم روی تخت نشسته.کنارش نشستم وگفتم : چی شده؟چه اتفاقی افتاده، چرارنگتون پریده؟
به چشمام زل زد وگفت : قول میدی به کسی نگی ؟!
- معلومه که نمیگم حالا بگید ببینم چی شده ؟ دلم اومد توی حلقم .
مادریه کم این پا اون پا کرد وگفت : یادته چند روزپیش حالم بد بود وهرچی می خوردم بالا میوردم؟
- بله یادمه ، شبش چند باری بهتون سرزدم دیدم راحت خوابیدید خیالم راحت شد که خوب شدید حالا چه ربطی داره ؟
یه دفعه زد زیرگریه گفت : پروا بدبخت شدم ... من ... من ... 
با وحشت گفتم : شما چی ؟ نکنه خدای نکرده بیماریه خطرناکی ..
پرید وسط حرفم وگفت : کاش این بود. من .... من .... من حامله ام !!!
با صدای بلند زد زیرگریه.درست همون موقع پویا نمی دونم ازکجا ظاهرشد وگفت : چیییییییییی؟؟؟؟؟!!!!!!!
ازصداش منومادریه مترپریدیم هوا !
چهارزانونشست کف اتاق وشروع کرد به مرثیه خوندن. وای خدا دیدی چه خاکی توسرم شد؟حالا چطوری سرموبگیرم بالا، با چه رویی توصورت مردم نگاه کنم.آخه این ذلیل شده دیگه چی بود.
بعد آروم با مشت می کوبید توسینه شو مثل پیرزنا نفرین می کرد: آی پدراین چکاری بود که کردی ؟! حالا بااین زنگوله پای تابوت چه کنم؟بگم این کیه ؟خواهرمه؟برادرمه؟ آخه مردم نمی گن خرس گنده باید بچه ی خودشو بگیره بغلش آبجیشوبغل کرده؟!
حالا اینا رومی گفت وخودشو تکون می داد وزنجه موره می کرد.بیچاره مادرنمی دونست بخنده یا گریه کنه.منکه همه چی یادم رفته بود وفقط می خندیدم.
پویا همونجوری ادامه داد : آخ آخ جواب ساغروچی بدم ؟! اصلا"تقصیراون گیس بریدست بااون قدمش ! میگم پدرچند وقته سروگوشش می جنبه ها نگوآقا برای من نونخوردست وپا کرده.خدا چه خاکی توی سرم بریزم آخه ؟
پریدم وسط حرفشوگفتم : إإإإإإإإإإ... بس کن دیگه.مامان همین جوریش داره سکته می کنه،عوض اینکه دلداریش بدی بدترآتیششوتیزترمی کنی ؟!!
برگشت ودید که مادردوباره داره گریه می کنه یه دفعه ازروی زمین بلند شد اومد کنارمادربغلش کرد وگفت : غصه نخوریا ، خودم بزرگش می کنم !
محکم زدم به پهلوشوگفتم : پویااااا
گفت : آهان ببخشید.مامان جون حالا کی تشخیص داده که استغفرلله روم به دیوارشما بارداری؟
مادر : من سرتووپروا همین حالتا روداشتم !
پویا : یعنی دکترنرفتید ؟
مادر : نه نیازی نبود.خودم می دونم که هستم.
پویا روبه من گفت : پروا مادروببرآزمایشگاه یه تست ازش بگیر.اگه نبود که هیچی ، اگرم بود هرچی که باشه قدمش روی چشمم ! 
طفلی مادراون شب ازاسترس رنگ به رونداشت.فرا صبح با پویا بردمش یه کلینیک خصوصی که دوستم توی آزمایشگاش کار می کرد.به پویا گفتم توی ماشین منتظربمونه وخودمون رفتیم وبعد ازکلی احوالپرسی وخوش وبش جریانوبه نیلوفرگفتم . خندید وگفت : طفلی خانم کاویان چه رنگ ورویی کرده.
بعدش یکراست رفتیم ازمادرتست گرفت .... نشستیم روی صندلی آبمیوه ای روکه براش گرفته بودم به زوربه خوردش دادم.نیلوفربرگشت وخندید وگفت : بفرمایید این جواب آزمایش.خانم کاویان ایراد ازصفراتونه که تهوع دارید.خیالتون راحت باشه.
طفلی مادرازخوشحالی گریه ش گرفته بود وبعد ازکلی تشکرازکلینیک خارج شدیم.پویا داخل ماشین نشسته بود که دروبازکردیم تا نشستیم گفت : چی شد دختره یا پسر؟ بعد ادامه داد : کاش دخترباشه !
با خنده گفتم : دختردوست داری ؟
پویا : نه بابا دوست دارم یکی یدونه باشم !!
- ایششش بچه ای درکارنیست.مادرمشکل صفرا داره.
پویا : ایشششش ! یعنی چی؟ قبول نیست ! پس تکلیف این اسمایی که من انتخاب کردم چی میشه؟!!!
- اسمم انتخاب کردی؟
پویا : پس چی خیال کردی ؟
با خنده گفتم : حالا چه اسمی انتخاب کردی ؟
پویا : راستش اگه پسربود می ذاشتم تیمور.چون خیلی با ابهته .اگرم دختربود می ذاشتم گیس گلابتون...
خلاصه باخنده وشوخیهای پویا به خونه رسیدیم ...
 
امروزقراره به طورغیررسمی به خواستگاری ساغربریم وبعد ازتوافق طرفین قضیه روعلنی کنیم.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید خوشگلموپوشیدم.بلوزم یقه شل بود آستینهاش سه ربع وتنگ بود دامنشم ازباسن تا زیرزانوفون وکمی گشاد میشد.یه دستمال گردن کوچیک نقره ای با گوشواره های حلقه ای پهن به گوشم آویختم.
موهامودم اسبی کردم.انقدرلخت وبلند بود که همش پیچ وتاب می خورد.یه ته آرایش خیلی ملایمم کردم ورفتم سراغ پویا ومثل همیشه بدون اینکه دربزنم دروبازکردم.مشغول انتخاب لباساش بود که برگشت سمت منوبا حرص گفت : خدا منومرگ بده ازدست توئه ورپریده راحت شم.
با خنده گفتم : وا...خدا نکنه داداش !
پویا : داداشوکوفت. بیا بگوچه خاکی توی سرم بریزم.
- گیرکردی؟
پویا : آره بابا.چی بپوشم ؟
لباساشوجدا کردم به دستش دادم.همش ست آبی سورمه ای بودش.این رنج رنگها خیلی بهش میومد.
نگاهی به لباسا کرد وگفت : به نظرت شورت آبی بپوشم بهتره یا سورمه ای...بعد خودش زد زیرخنده که منم خندم گرفت.
تازه چشمش به من خورد کمی براندازم کرد وگفت : بابا تونمی گی بعضیا ممکنه پس بیوفتن . رحم داشته باش.
- بعضیا یعنی کیا ؟ 
نذاشت ادامه بدم وازاتاق آروم هلم داد بیرون وگفت دیرشده ومی خواد آماده بشه.بعد ازبیست دقیقه اومد بیرون. 
با پیراهن شطرنجی تنگ آبی سورمه ای آستین کوتاه وکراوات شل وشلوارسورمه ای که به تن کرده بود فوق العاده جذاب شده بود.
پویا پشت رل نشست وپدرنیزدرصندلی جلوجای گرفت.من ومادرهم درصندلی عقب نشسته بودیم.مقداری که حرکت کردیمپویا تغییرمسیرداد.پدرکه متوجه شده بود گفت: داری راهواشتباه میری باید مستقیم می رفتی.
پویا : می دونم عمداً ازاین طرف اومدم.
پدر: برای چی؟
پویا اشاره ای به چند مترجلوترکرد وگفت:به خاطراین شازده.
همزمان با هم سرها روبه سمتی که منظورپویا بود چرخوندیم... ناگهان گلوم خشک شد.
پارسا کنارخیابون با سبد گل زیبایی ویک جعبه شیرینی ایستاده بود سلام کرد وازکارپدرکه قصد داشت پیاده بشه ممانعت کرد ودرعقبو بازکرد وکنارمن نشست.برای اینکه اذیت نشه کمی خود موجابجا کردم که گفت: راحت باشودستشو به پشتی صندلی من تکیه داد.قربونش برم انقدرتنومند ودرشت هیکل بود که تقریبا"نصف صندلی رواشغال کرد.مادراشاره ای به سبد گل وشیرینی کرد وگفت: عزیزم چرا زحمت کشیدی قربونت برم.
به محض اینکه پارسا خواست تعارف کنه پویا گفت: زحمت چی مادرایناروبه خاطرخودش خریده !
مادربا کنجکاوی گفت:چطورمگه؟ پویا جواب داد آخه من وپارسا قراره باجناق بشیم وبعد ازگفتن این حرف ازآینه به من نگاه کرد وخنده ی خبیثی کرد.داشتم بهش چشم غره می رفتم که که متوجه شدم پارسا زل زده بهم . آروم برگشتم نگاش کردم ولی چشم ازم برنداشت ومنم همونطورکه نگاش می کردم لب برچیدم که یه کم سرشوآورد پایین نزدیک صورتموگفت : این تنبیه ته که امروزبهم جریان خواستگاری رونگفتی ! 
یک آن احساس کردم قلبم ازتپش ایستاد ورنگم به شدت پرید.به سختی ازدگرگونی حالم جلوگیری کردم وچشم ازپارسا گرفتم.
مادرگفت: به به مبارک باشه،بالاخره تصمیم گرفتی؟
پویا ازآینه نگاهی به پویا کرد وگفت: پویا بیخود سفسطه نکن من به این زودیا دم به تله نمی دم.
انگارتمام ثروتهای دنیا روپیشکشم کردن نفس عمیقی که کشیدم ازچشمهای تیزبین پارسا پنهان نموند ولبخند زیرکانه ای زد . خودمم نمی دونم چه مرگم شده بود . اصلا" تحمل شوخیشم نداشتم چه برسه به ....... 
پویا سرراه قصد خرید گل وشیرینی داشت که پارسا مانع شد وگفت: پویا جان من این گل روسفارشی گرفتم بهتره قبول کنی چون با این کارت لطف دیگه ای هم درحقم کردی ! من آروم با کنجکاوی پرسیدم:با پذیرفتن اینها چه لطفی می تونه به توبکنه؟ 
برای اینکه صداشوکسی نشنوه سرشومقداری خم کرد وبه چشمام زل زد وگفت:آخه اگه اینا روتودست من ببینن فکرمی کنن من هم قصد خواستگاری دارم ! بعدازگفتن این حرف کمی توی صورتم دقیق شد که تأثیرکلامش رودریابه.ازدیدن اخم گذرایی که به ابروهام نشست خندۀ بی صدایی کرد.
روبه پویا گفتم: پویا روی پارسا رو زمین ننداز. پویا هم خندید وگفت: بااینکه دلیل طرفداریت رونمی دونم ولی باشه فبول می کنم به شرط اینکه گل وشیرینی خواستگاری تورومن بخرم ! 
بحث دراین مورد به پایان رسید. به منزل دایی که رسیدیم بعد ازپارک ماشین پارسا گل وشیرینی روبه دست پویا داد وزنگوفشردیم بعد ازچند دقیقه صدای ساحل دراف اف پیچید که پرسید کیه؟ مادرگفت: ماییم عزیزم . با صدای تیکی دربازشد .اول پدرومادروپشت سرشون پویا با گفتن اینکه که" خانمها مقدم ترند" کنارایستادند ، منم با نازوعشوه ی ساختگی ازجلوشون خرامان عبورکردم که هردوبه خنده افتادن...
واردسالن که شدیم زندایی مرتب می گفت: صفا آوردین . بعد ازرد وبدل تعارفات معموله پدریکسره رفت سراصل مطلب وروبه دایی گفت: والاخسروخان ما ازاومدنمون نیتی داریم.شما هم که قبلا"ازطریق بچه ها درجریان قرارگرفتید.حالام اگه حرف وسخنی هست به دیده منت داریم.
دایی : این چه حرفیه ؟ شما صاحب اختیارین ... بعدش لحظه ای به پویا که سرشو به زیرانداخته بود خیره شد وگفت: پویا جان قبل ازاینکه ما جوابی بهت بدیم تواول جواب سؤال منو بده! 
پویا :هرچی که بپرسید مطمئن باشید چیزی غیرحقیقت ازمن نمی شنوید.
دایی : چرا می خوای با ساغرازدواج کنی؟! وبعد ادامه داد: یعنی منظورم اینه توکه به خاطردلسوزی ساغروانتخاب نکردی که ؟!
پویا متعجب گفت: معذرت می خوام دایی من برای چی باید برای ساغردلسوزی کنم؟
دایی : برای اینکه ساغرروازدست خواستگارش نجات بدی! 
پویا که تازه متوجه منظوردایی شده بود گفت:دایی جان من اززمانی که به یاد دارم ساغرودوست داشتم , اگرهم دیدید تا حالاچیزی روبروزندادم به خاطراین بود که ازطرف اون مطمئن نبودم وشاید اگراون روزبه خونۀ ما نمی اومد بازهم این موضوع روسربسته نگه می داشتم؛البته این تازمانی بود که قصدازدواج نداشته باشه ولی بهتون اطمینان میدم که اگربه یکی ازخواستگارهاش 
جواب مثبت می داد من بازهم شانسم روامتحان می کردم حالاهم شما مختارید اگرراضی نباشید من قول میدم عقب نشینی ... پویا به اینجای سخنش که رسید ناگهان ساغربا دستپاچگی گفت: نه ! تونباید به این زودی میدون روخالی کنی ! 
با شنیدن صدای ساغرهمگی به سمتش نگاه کردیم.انگارتازه متوجه شد چه کارکرده چون گونه هاش به شدت گلگون شد وسرشوبه زیرانداخت که پویا گفت: می خواستم بگم , قول میدم عقب نشینی نکنم !
ناگهان شلیک خنده به هوا برخاست.دایی روبه پدرکرد وگفت: وقتی دخترم کسی رواینطوردوست داره که آشکاراازحریمش دفاع می کنه من می تونم بگم نه؟ ضمناً من ومادرش پویا روبه عنوان پسرنداشتمون قبول می کنیم نه غلام حلقه به گوش.
سپس روبه زندایی کرد وگفت: نظرشما چیه خانم؟ زندایی که بغض کرده بود گفت:خدا می دونه که اگرپسری داشتم بیشترازپویا دوستش نداشتم.
همگی شروع کردیم به کف زدن ساحل قبل ازهمه ازجاش برخاست وساغروبوسید وتبریک گفت بعد ازاومن برخاستم وصورت زیباشوبوسیدم وگفتم: برای دومین باربهت تبریک میگم,غیرممکن بود زنداداش به زیبایی تونصیبم بشه وبذارم تونصیب کسی غیرازداداشم بشی ،دراین مورد مثل مادرم خوش شانس بودم.
ازگفته ام خندید وگفت: ممنونم منم خیلی خوشحالم.
سپس جعبۀ شیرینی روبازکردم وبه همه تعارف کردم.جلوی پارسا که رسیدم کمی مکث کرد وگفت : انشالله شیرینی شماروبخوریم دخترعمو.
به اطراف نگاه کردم . همه مشغول گفتگوبودن وکسی حواسش نبود .با موذیگری گفتم من احتیاجی به شیرینی ندارم.
یک تای ابروشوبالا برد وگفت : چطور؟
- آخه من خودم همینطوری شیرینم دیگه زیادیش دلومی زنه!
خندید وگفت : جدااااا" ؟!
- بله بااجازتون.
کمی مکث کرد وگفت : ولی ما که شما رونچشیدیم!ازکجا معلوم که شیرین باشی ؟!!
اوووفففف...این دیگه کیه ؟ احساس می کردم ازکله م داره دود بلند میشه . همونطورکه خیره شده بود داشت با بدجنسی می خندید.بخاطرحرف نپخته ای که زده بودم خودمولعنت می کردم.تااومدم برم دستموگرفت وگفت : فعلا" یه دونه ازاین شیرینی ها روبده تا شیرینی بعدی !!!
دیگه رسما" داشتم پس میافتادم.حسابی داشت تفریح می کرد وبا لذت چشم دوخته بود بهم.دیدم اینطوری نمی شه؛با نهایت پررویی نشستم کنارش که دوتا ابروهاشو بالبخند بالابرد. اگه اینکارونمی کردم دیگه محال بود که بتونم توی چشمهاش نگاه کنم ! البته با این جسارتی که به خرج دادم تا شب چند بارمتلکهاشو به جون خریدم.دائم یا بهم می گفت شیرین یا عسل ...!!!
تا آخرشب دیگه به درخواست پدرحرفی دراین رابطه گفته نشد چون تمایل داشت بقیۀ گفتگوبا حضوربزرگترها علی الخصوص آقاجون وعزیزانجام بگیره ؛ بقیه نیزازاین پیشنهاد استقبال کردند ...
اونشب باآرامش زایدالوصفی به خواب رفتم ، البته ازطرفی به خاطرمیترا اضطراب داشتم.
صبح زودتربیدارشدم وصبحونه خوردم.با شنیدن زنگ آیفون بدون اینکه پاسخ بدم به سمت درحیاط دویدم. پارسا دست به سینه به اتومبیلش تکیه داده بود وی پاشو روی اون یکی انداخته بود.با دیدن من لبخندی زد وگفت: 
به به سحرخیزشدی خانم ؟
- آخه دیشب حسابی خوابیدم.فقط یکساعتی اعصابم خیلی خرد بود .
آثارتعجب روی چهره اش نمایان شد وگفت: علتش چی بود؟
- با اینکه برای پویا خیلی خوشحال بودم ولی دلیل کلافگیم به خاطردلشورۀ عمل میتراست,به نظرت خوب میشه؟ 
لبخند ی زد ودرحین اینکه درماشین سمت منوبازمی کرد گفت:همه چیزدست خداست؛حالا بهتره سواربشی که داره دیرمیشه. بالبخند سوارشدم،درماشینوبست ودورزد پشت فرمون نشست.یه پیراهن تنگ زرشکی سیرپوشیده بود با شلوارجین راسته که عضله های خوش تراش رونشو به نمایش گذاشته بود با یه کت نخودی رنگ.انگارداره میره سالن مد. 
بدون اینکه حواسم باشه مدتی بهش خیره بودم که با انگشت به نوک بینی م آروم ضربه زد وگفت به چی می خندی ؟ یعنی من انقدرخنده دارم ؟!
تازه متوجه شدم وگفتم : نه ! داشتم به این فکرمی کردم که چه کیییییییییفی میده یه دکترسانتال مانتال درماشینوبرات بازکنه وببنده !
زد زیرخنده وگفت : آخه شما که هرکی نیستی عسل خانم !!!
آآآآآییییییییییی خدااااااااااااا ازدست این خودمومی کششششششمممممم
بالذت زل زده بود بهم ومی خواستم جوابشوبدم که یکدفعه یاد یه چیزی افتادم وگفتم : راستی توازکجا موضوع مهمونی دیشب رومی دونستی؟ 
نگاه گذرایی کرد وگفت: من ازیک هفتۀ پیش می دونستم !
باحیرت گفتم: یعنی ازروزی که ساغربه خونۀ مااومدش؟ پویا به تو گفت؟ 
لبخند خبیثی زد وگفت: نه ! ساحل آخرشب زنگ زد بهم گفت ! و ازهمون موقع هم فهمیدم که آخراین ماجرابه کجا ختم می شه,ضمناً می دونستم که پویا وساغرنسبت به هم بی میل نیستن!
ازطرفی حیرتزده بودم وازطرفی هم ازناراحتی نمی دونستم چی بگم ولی نتونستم جلوی کنجکاویموبگیرم.الان موقع قهرنیست؛بعدا"سرفرصت حالشومی گیرم!
پرسیدم : یعنی پویاچیزی به توگفته بود؟
گفت: نه ! ولی ازحالتهاش حدس زده بودم؛درمورد ساغرم که به راحتی میشد فهمید چون اون با اومدنش به منزل شما درواقع خواسته غیرمستقیم پویا روهوشیارکنه واگه پویا دوستش نداشت متوجه این موضوع میشد وپویا بااطمینانی که بهش داده خیالش روراحت کرده وساده تراینکه اگه به پویا علاقه نداشت همون موقع که پویا غیرمستقیم ازش خواستگاری کرد,آب پاکی رو؛رودستش می ریخت... 
هنوزازحالت بهت خارج نشده بودم که به بیمارستان رسیدیم ودومرتبه دلشوره به سراغم اومد.
انگارنه انگاراین بشرمی خواد عمل به این خطرناکی روانجام بده.نشسته فقط داره به من حرص میده! 
داخل بخش که رسیدم یکراست رفتم سراغ میترا.رنگش به شدت پریده بود,پدرومادرش هم دست کمی ازاونداشتند.جلورفتم وسعی کردم خودموخونسرد نشون بدم . نمی دونم چرا نسبت بهش احساس مسئولیت می کردم.
گفتم: چیه,نکنه می ترسی؟ نگاهی کرد وگفت:کارمن ازترس واین حرفها گذشته فقط یه مقداراسترس دارم.پیشونیشوبوسیدم وگفتم: اصلاً نگران نباش پسرعموی من کارش روخوب بلده من بهت اطمینان میدم.سرشوبه نشانۀ تأئید تکون داد.
درهمین لحظه دونفرازپرستارها به اتاق اومدند . با هم سلام واحوالپرسی کردیم.ازوقتی فهمیده بودن پارسا پسرعموی منه خیلی همه تحویلم می گرفتن . ذلیل شی که ناخواسته پارتی من شدی ؟!!!!!!!
پارسا همون لحظه وارد شد وبعد ازسلام وتعارفات معموله روبه پدرومادرمیترا پرسید:شما حالتون خوبه؟
پدرمیترا باآهی گفت:چی بگم آقای دکتر،سپس ادامه داد دکترمن دخترم رواول ازخداوبعدازشما میخوام. 
پارسا نگاهی به چهرۀ پدرمیترا که کاملاً مشخص بود درزمان کوتاهی تکیده شده, انداخت ودستی به شونه ش زد وگفت:شما فرزندتون روفقط ازخدا بخواید؛چون من با تکیه توانایی خداست که می تونم کاری کنم.وبعد روبه میترا 
گفت: میدونی که باید موهاتوازته بتراشیم؟ 
میتراپاسخ داد: آقای دکترمن قبلاً هم این کاروکردم. 
پارسا با خونسردی ظاهری گفت: بهت قول میدم خیلی زود بلند میشه توفعلاً فقط باید به سلامتیت فکرکنی.
وبعد اشاره ای به پرستارها کرد وگفت: لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام.
به دنبال برانکارد میترا رفتم وشاهد بودم چطورموهای مشکی وزیباش به روی زمین ویران می شه.دیگه تاب تحمل نگاههای میترا رونداشتم بنابراین به سمت اتاق پارسا راه افتادم.جلوی درکه رسیدم متوجه شدم درنیمه بازه بنابراین بدون اینکه دربزنم آهسته وارد شدم.هرچی نگاه کردم نبود ناگهان زمزمه ای به گوشم خورد وچشمهاموبه دنبال صدا گردش دادم . ازدیدن منظره ی روبروم میخکوب شدم . پارسا گوشۀ اتاق برروی یک سجاده نشسته وقرآن کوچکی هم دردست داشت ومشغول قرائت ورازونیازبود. اصلاً نمی تونستم هضمش کنم.آخه چطورمیشه پسری با اون سن وسال کم راهی اون سردنیا و مهد آزادی بشه بشه ودراون محیط اینطوراعتقاداتش روبارورکنه.
باحالی منقلب ازاتاق خارج شدم وپشت درایستادم وچند دقیقه بعدازاتاق خارج شد.متوجه من نشد وبه سمت آسانسورحرکت کرد که صداش کردم
پارساااا......
بادیدن من متعجب شد وگفت: تواینجایی؟ مشکلی پیش اومده؟
- مشکل که نه, فقط یه سؤال دارم .
پارسا : بپرس گوش میکنم.درهمین حین پرستاری با فایل داروها به ما نزدیک شد وبعد ازگفتن خسته نباشید گفت: دکترداروهای بیماراتاق دویست وده رو چیکارکنیم؟ پارسا بدون اینکه به پروندۀ بیمارنامبرده شده نگاهی بندازه گفت: فعلا ًدوازده ساعت مصرف داروها رومتوقف کنید تا اثرش به کل ازبین بره.پرستاربا گفتن چشم ازما فاصله گرفت.
پارسا روبه من گفت: خب سؤالت چی بود؟ 
با کمی تردید گفتم: راستش درمورد میترا بود,دلم می خواد بدونم علت افلیج شدنش چیه ؟ 
هردوسوارآسانسورشدیم که پارسا توضیح داد: عمل جراحی روی مغزش صورت میگیره,ازنتیجۀ عکس وآزمایشاتی که روش انجام شده متوجه شدم یک تکه زائده "طوریکه به سختی مشاهده میشد"داخل مغزش وجود داره وهمین مسئلۀ کوچک اختلال به این بزرگی به وجود آورده .
آسانسورایستاد ، به طرف انتهای سالن رفتیم . جلوی دراتاق عمل ازپارسا جدا شدم.
گفت: تو نمیای داخل؟
با بی حالی گفتم : نه لطفاً منومعذورکن؛تواناییشوندارم .
لبخندی زد وگفت: من نمی دونم توبااین روحیه چرااین رشته روانتخاب کردی.
به چشمهای میشی وشفافش خیره شدم وبا بغض گفتم : برای اینکه با توهمکاربشم, لطفاً نهایت سعیتوبکن؛هم تو وهم میتراروبه خدا می سپارم وباگفتن موفق باشی تلوتلوخوران ازمقابل چشمهای حیرتزدش دورشدم..
تا پایان جراحی حال خود مونمی فهمیدم.عمل میترا دوازده ساعت به طول انجامید.با مادرتماس گرفتم وگفتم که دیرمیرم وعلتش روکه گفتم,مادرگفت که نتیجه روبه اوهم اطلاع بدم.بااینکه هرگزمیترا روندیده بود ولی ازحرفهایی که من درمورد اوزده بودم ناخوداگاه خودش روغمخوارمادراومی دونست.
 
*************
 
بالاخره این انتظارکشنده به پایان رسید.روی صندلی جلوی اتاق عمل نشسته وسرم روبه دیوارتکیه داده بودم وازخستگی نفهمیدم کِی به خواب رفتم .
بااحساس کردن دستی به روی شونه م ازخواب پریدم...چهرۀ خندان وخستۀ پارسا رومقابل خود دیدم.ناگهان ازجا پریدم وگفتم: چی شد,عمل چطوربود؟
لبخندی حاکی ازرضایت زد وگفت: عالی,درست همونطورکه انتظارداشتم.
چشمهام ازشادی برق زد وگفتم: ممنونم؛این لطف توغیرقابل جبرانه.
خندید وگفت: لطف من نه ! بهتره بگی لطف خدا.
سخنش به دلم نشست با تشکرمجدد به سمت طبقۀ پایین ونمازخونه دویدم وبه سراغ پدرومادرمیترا که با مکافات وسختی راضیشون کرده بودم برای استراحت برن دویدم...هردوتا منودیدن به سرعت به جلودویدند وگفتند: چی شده خانم پرستار,عمل تموم شد؟ 
- آره بالاخره تموم شد.عمل موفقیت آمیزبوده الانم میترا توی بخش مراقبتهای ویژه بستریه می تونید برید بالا.به محض شنیدن این خبرپدرمیترا روی زمین زانوزد وسربه سجده گذاشت : خدایا قربونت برم که هیچ وقت ما بنده های عاصی رودست خالی روونه نمی کنی,خدایا ممنونتم که بچه م روبهم برگردوندی؛خدایا منو ببخش که زبان به شِکوه وگلایه بازکردم,که ناشکری کردم وچون وچرا به راه انداختم؛خداجونم غلط کردم.وقتی که سرازسجده برداشت صورتش ازاشک خیس شده بود...خودم دست کمی ازاونداشتم.چون من باعث وواسطه ی این عمل بودم برای همین احساس مسئولیت می کردم. 
ده دقیقه بعد در"آی, سی, یو"ازپشت شیشه مشغول تماشای فرزندی بودن که شاید یک زمانی حاضربودن ازدنیا برن ولی شاهد کوچکترین رنج وعذابش نباشن..
وقتی پارسا اومد توسالن دنبالم یکدفعه پدرمیترا رفت جلو ودست پارسا روگرفت ومی خواست ببوسه که پارسا سریع مانع شد وگفت : این چه کاریه ، شما بزرگترمایید؛احترامتون به گردن ما واجبه.ازخداسپاسگذاری کنید. ما هیچکاره ایم...
انقدرازپارسا تشکرکردن که پارسا گفت: شما با این تعارفات بدتردارید منوشرمنده می کنید! وهرچهارتایی خندیدیم.خوشبختانه حال عمومی میترا رضایت بخش بود وخطری تهدیدش نمی کرد...
پارسا نگاهی به من کرد وگفت: پروا بریم؟ من خیلی خسته ام.گفتم:آره منم خیالم راحت شد. 
هردوبه سمت پارکینگ بیمارستان به راه افتادیم. ساعت حدود 1 نیمه شب بود.پارسا ازخستگی روی پا بند نبود.به ماشین که رسیدیم دستموگرفتم جلوش که ابروهاشو بالا برد وسرشوبه معنی علامت سؤال تکون داد . گفتم : سوئیچ !!!
پارسا : سوئیچ برای چی ؟!
- برای نجات جفتمون !
پارسا : مگه قراره اتفاقی بیافته ؟
- اگه شما رانندگی کنید ؛ بله ! نمی خوای که جفتمونوبه کشتن بدی ؟
پارسا : یعنی تومی خوای رانندگی کنی ؟
- البته بااجازتون . 
لبخند بی جونی زد وگفت : اختیارداری خانم.اجازه ی ماهم دست شماست.بفرما اینم سوئیچ.
ازش گرفتم به صورتش نگاه کردم وگفتم : پارسا خستگی داره ازسرو روت می باره . 
پارسا : راست میگی ، فشارزیادی روتحمل کردم.بزن بریم ..
پشت رول نشستم وبعد ازروشن کردن ماشین حرکت کردم.هنوزپنج دقیقه نگذشته بود که خوابش برد. سعی کردم تا جاییکه میشه آهسته برم که بیدارنشه.راه بیست دقیقه ای روسی وپنج دقیقه طی کردم.
به منزل که رسیدیم آروم ماشینوبردم توی حیاط وپشت ماشین پویا وپدرپارک کردم.ازخستگی زیاد اصلا"متوجه نشد که رسیدیم.بدون اینکه صداش کنم به صورتش خیره شدم.فقط خدا می دونست که صاحب این چهره ی دوست داشتنی چقدربرام عزیزبود.به خودم که اومدم دیدم ده دقیقه ای میشه که بدون حرکت نگاش می کنم.بااین کارداشتم چشمهامونوازش می کردم.
صداش کردم انقدرغرق خواب بود که متوجه نشد.آروم دستموگذاشتم روی بازوش . وای چقدرسفته.عضله های شگفت انگیزی داشت .کلا"بدنش فوق العاده خوش استایل بود.
خدایا امشب چم شده بود.دوباره تکونش دادم که آروم چشمهاشوبازکرد.گفتم : خیالداری تا صبح توی ماشین بخوابی پسرعمو.
کمی گیج ومنگ به اطراف نگاه کرد ویه دفعه هوشیارشد وگفت : اینجا که خونه ی شماست ! 
خندیدم گفتم: اختیاردارید خونه ی خودتونه.
اونم خندید گفت : نکنه منودزدیدی ؟!
خودمومتفکرنشون دادم وگفتم : مثلا"اگه دزدیده باشمت چیکارمی کنی ؟
معلوم بود ازاینکه بهش نپریدم تعجب کرده . گفت : هیچی با آغوش بازمی پذیرم.
چنان چشم غره ای بهش رفتم که زد زیرخنده وگفت : آهان حالا مطمئن شدم پروایی.فکرمی کردم دارم خواب می بینم.
گفتم : لطفا " پیاده شو ودرحین پیاده شدن ادامه دادم چه خوشت بیاد وچه نیاد امشب اینجایی !
به دنبالم براه افتاد وگفت : مزاحم نمی شم.میرم خونه.ایستادم ، برگشتم عقب کمی نگاش کردم وگفتم : امکان نداره بذارم بری .
با تعجب گفت : برای چی؟ مگه چی میشه ؟
- توهنوزگیج خوابی .
پارسا : نه دیگه من به شب زنده داری عادت دارم.ضمنا"تا خونه راه زیادی نیست.
- پارسا خواهش می کنم با من بحث نکن !
پارسا : بحث نمی کنم.الان دیروقته وبقیه خوابن؛بهتره برم.
- امکان نداره بذارم.خدای نکرده خوابت می بره وماشین چپ میشه یه بلایی سرت میاد.
یه دفعه برگشت توچشمام نگاه کرد.رسیده بودیم جلوی ورودی سالن.روی تراس جلوی درایستاده بودیم.یه کم دستپاچه شدم.خوب معنی نگاشومی فهمیدم .سرموپایین انداختم وبرای اینکه حرفوعوض کنم گفتم : توگرسنت نیست.
باهمون نگاه خیره گفت : نه فقط به خواب نیازدارم.
به روش لبخند زدم وجلوترازاوراه افتادم به داخل سالن آهسته پشت سرمن اومد.ظاهرا"همه خواب بودن.آروم ازپله ها رفتم بالا واوروهم به دنبال خودم کشیدم.به طبقه ی بالا که رسیدیم گفتم صبرکن الان ازکمد پویا برات لباس راحتی میارم.
به تقلید ازمن درجوابم آهسته گفت : نیازی نیست . باهمینا راحتم.
- چی میگی؟مگه میشه با این لباسا خوابید.بروتوی اتاق من ؛ الان برات لباس میارم.
پارسا : توی اتاق توبخوابم؟!
- خب آره .
پارسا : ولی آخه خودت چی پس ؟
- تونگران من نباش . میرم اتاق پایین می خوابم.
پارسا : خب چه کاریه؟من میرم اتاق پایین.توهمینجا توی اتاق خودت بخواب.
- اتاق پایین مثل انباری شده واگه بری وحشت می کنی.
پارسا: خب پس بذارتوی اتاق پویا بخوابم.
- چی میگی.اونکه خبرنداره تواینجایی؛یه وقت نصفه شب پا میشه می بینتت یه بلایی سرت میاره!می شناسیش که.
بعد ازگفتن این حرف آروم وارد اتاق پویا شدم وباهزاربدبختی وبدون سروصدا یه شلوارک آدیداس با یه رکابی یشمی رنگ درآوردم وبیرون اومدم.پشت درایستاده بود وداشت به ساعتش نگاه می کرد.لباسها رودادم دستش وگفتم شب بخیر.
آروم گفت پروا من واقعا" راضی نیستم تواذیت بشی.
ازپشت هلش دادم به سمت اتاقم که کناراتاق پویا بود . شب بخیرگفتم ودروبستم... 
تازه یادم افتاد که لباساموبرنداشتم.دوباره رفتم پشت دراتاقودرزدم.بلافاصله دروبازکرد گفتم :معذرت می خوام نرفته مزاحمت شدم .
پارسا : چیزی شده ؟
- نه راستش لباسهامویادم رفت بردارم.
پارسا : اشکالی نداره.من باید شرمنده باشم که مزاحمت شدم.
درحالیکه ازکنارش رد می شدم آروم به بازوش زدم گفتم: بهت نمیاد تعارفی باشی پسرعمو!
لبخندی زد وگفت : توهمیشه نسبت به من کم لطفی دخترعمو!
- اختیاردارید؛شما تاج سرمایید...
یه تای ابروشو داد بالا وگفت : واقعا ؟!
خنده خبیثی کردم وگفتم : نه بابا ! اینوگفتم احساس غریبی نکنی.
اخمهاش حسابی توهم رفت وترجیح دادم زیاد باهاش جروبحث نکنم.
باهمون قیافه خودشوروی تخت انداخت .
به سمت کمد رفتم ودرشوبازکردم ولباسهای راحتیموبرداشتم.درتمام مدت سنگینیه نگاهشوازپشت سرم حس می کردم.برگشتم طرفش آروم گفتم : شب بخیر
خندید گفت : چرا همین جا نمی خوابی ؟!
بااخم گفتم : منظورت چیه ؟
یه دستشوگذاشت زیرسرشووگفت : منظورخاصی ندارم؛من می تونم روی زمین بخوابم توروی تخت؛یااصلا"هردوروی تخت بخوابیم !!
خدایا ازکله م دیگه داشت دود بلند می شد.با عصبانیت به سمتش رفتم وانگشتموبه سمتش گرفتم گفتم ببین دکتر...
یه دفعه روی تخت نشست دستمو روهوا گرفت وگفت : خواهش می کنم شلوغش نکن؛من دخترندیده نیستم؛ازقحطی هم نیومدم فقط یه چیزوتونمی دونی ...
باهمون اخم گفتم : چیو نمی دونم ؟ بااون لبخند دخترکشش گفت : توتقریبا" تاعقلت برسه توی بغل من می خوابیدی !
- منظورت چیه ؟!
پارسا : اگه باورنمی کنی ازخاله یا عمو جون یا اصلا" ازپویا بپرس.
هاج وواج نگاش کردم که ازروی تخت بلند شد وبه سمت عروسکی که برام آورده بود رفت وویترین کوچولوشو توی دست گرفت وبهش خیره شد وگفت : قشنگ شده.
به طرفش رفتم ناخوداگاه لبخند زدم وگفتم : ایده ی پویاست.ممنونم قشنگترین هدیه ای بود که تاحالا گرفتم.خیلی دوستش دارم
عروسک وسرجاش گذاشت وسرشوبه سمتم برگردوند.با حالت خاصی نگام می کرد بعد ازمکثی نسبتا" طولانی گفت : 
توخودتم دست کمی ازعروسک نداری .
صداش بم شده بود.نمی دونم چه به روزم اومده بود.ازطرفی می خواستم فرارکنم ازطرفی هم دوست داشتم فقط نگاش کنم.اگه چند لحظه دیگه می موندم کاردست جفتمون می دادم.روموبرگردوندم و 
ازاتاق خارج شدم وآروم دروبستم.
 
ازپله ها پایین اومدم ویه پتوبرداشتم وتوی سالن روی مبل درازکشیدم.هنوزخوابم نبرده بود که با صدای مادرازنیمه های خواب پریدم. 
مادر: وا پروا توکی اومدی ؟ چرااینجا خوابیدی ؟
خمیازه ای کشیدم .با بی حالی پا شدم نشستم روی مبل وسلام کردم.
مادر: علیک سلام. بگوببینم میترا چی شد ؟ عملش چطورپیش رفت ؟ 
لبخندی زدم وتمام ماجرا روبرای مادرتعریف کردم . نفس راحتی کشید وگفت خداروشکر.الهی قربون پنجه های عزیزدلم برم که شفا میده !
ابروهامودادم بالا وگفتم : ببخشید منظورتون ازاین عزیزدل کیه اونوقت ؟
مادر: پارسامومیگم .
بعدازگفتن این حرف ازروی مبل برخاست ودرحین رفتن به سمت اتاق گفت : راستی من وپدرقراره فردا عزیزوببریم پیش دکترش؛حواست باشه پارسا بدون صبحانه نره،بچه م ضعف می کنه !
با حرص گفتم : شما نمی خواد غصه ی بچه تونوبخورید.توی بیمارستان زیاد هستن کساییکه براشون جانفشانی کنن صبحانه که دیگه جای خود داره !
مادر:درهرصورت حواست باشه.
- فردا ساعت یک عمل داره.تا ظهراینجاست خیالتون راحت باشه.منم آفم(OFF)
ولی فردا بخاطرمیترا یه سرمیرم بیمارستان.
مادرباشه ای گفت وبه اتاق رفت ودیگه پاسخی نشنیدم . روی مبل ولوشدم وخیلی زود به خواب عمیقی فرورفتم...
 
صبح زود یه دوش حسابی گرفتم ویه کم سرووضعمومرتب کردم.حسابی سرحال بودم.مشغول دم کردن صبحانه بودم که با صدای داد وهواربه طبقه ی بالا دویدم. ازصحنه ایکه دیدم زدم زیرخنده.پویا همیشه عادت داره شبها با یه شلوارک وبالاتنه ی برهنه بخوابه.
چهارزانونشسته بود روی تخت وپتوروتا بالای سینه ش کشیده بود با دستش نگه داشته بود وصداشونازک کرده بود جیغ می کشید: ای خدا کمکم کن ؛ این مرتیکه ی لندهورتواتاق من چه غلطی می کنه.آدم توخونه ی خودشم احساس امنیت نداره!وااااااای خدا جون دیدی بی آبروشدم.دیدی چه خاکی توسرم شد؟حالا چه غلطی کنم.جواب ساغروچی بدم! اگه بگه دست خورده ای چی ؟!!
همونطورکه می خندیدم گفتم چی شده مگه ؟
پشت چشمی نازک کرد وبه پارسا اشاره کرد وگفت : این غول تشن اومده بود تواتاقم ؛ پتوروازروم کشیده بود کنارومی خواست بخوابه پیشم؛که زود فهمیدم نذاشتم دست ازپا خطا کنه !!
برگشتم سمت چپ اتاقونگاه کردم دیدم پارسا دست به سینه وایساده زل زده به پویا داره می خنده .
گفت : پروا می بینی چه آبروریزیی می کنه ؟ می خواستم بیدارش کنم که یه دفعه بیدارشد وکولی بازی درآورد.
بعد ازگفتن این حرف بطرف تخت پویا رفت هلش داد روی تخت وخودشم خوابید پیشش ودستشوگذاشت جلوی دهن پویا وگفت : جیک بزنی خفه ت کردم.
پویا هم به زوردستشوپس زد وگفت :إإإإإإإإ..اینطوریه دیگه ؟
پارسا گفت بله همینطوره.
یه دفعه پویا پرید روشوبه عادت بچگی شروع کردن با هم کشتی گرفتن !
با خنده خارج شدم وبه اتاقم رفتم.روی تختم درازکشیدم.رختخوابم بوی بدن پارسا روگرفته بود.باتمام وجود نفس عمیق کشیدم وعطرشوبه ریه هام فرستادم.مست مست شده بودم.حال خوشی بهم دست داد.احساس خوبی داشتم.ازروی تخت بلند شدم ورفتم ازکمدم یه تی شرت آلبالویی جذب بایه شلوار تنگ طلایی رنگ پوشیدم ویه تل پهن طلایی هم به موهام زدم.
ازاتاق خارج شدم..چشم گردوندم؛پویا با یه حوله دورگردنش انداخته بود جلوم ظاهرشد؛
پرسیدم : پارسا کجاست ؟
پویا : رفتش پایین . بروصبحونه ی پارسا روبده منم به سروصورتم آب بزنم بیام.
باشه ای گفتم وازپله ها پایین رفتم....
 
 
**************
ازپله ها پایین رفتم پارسا توی سالن نشسته بود ومشغول ورق زدن مجله ی توی دستش بود.سرشوبرگردوند تا چشمش به من افتاد دوسه بارازبالا تا پایین براندازم کرد.نگاه خیره ودقیقش حسابی دستپاچه م کرده بود.کمی این پا اون پا کردم و
گفتم :میای توی آشپزخونه صبحونه بخوری یا بیارم اینجا ؟
درحال برخاستن ازروی مبل گفت : نه زحمت نکش میام توی آشپزخونه...به دنبال من راه افتاد. وارد آشپزخونه شد وپشت میزنشست؛براش چای ریختم گذاشتم جلوش گفتم: نیمرومی خوری برات درست کنم؟
با خنده گفت : نه ؛ بهتره به فکرناهارباشی چون بااجازتون من ناهاراینجام،آخه تعریف دستپختتوخیلی شنیدم ضمنا" خیلی هم شکموئم .
با نازنگاش کردم گفتم : باشه چشم خرشدم !
با شیفتگی نگام کرد وگفت : خانم این چه حرفیه ؟ باشه اگه تواینطوری فکرمی کنی نمی مونم میرم بیمارستان یه چیزی می خورم.
ازحرفی که زده بودم شرمنده شدم وگفتم : خب حالا نمی خواد قهرکنی؛ناهارم بهت میدم.
بدون اینکه چیزی بگه با همون لبخند داشت به منکه درحال چیدن میزبودم نگاه می کرد.
هنوزکاوروشلوارک پویا تنش بود.ایشششش نمی گه مردم قلبشون ضعیفه پس میوفتن خب ,خودشواینطوری ریخته بیرون !!!
با من ومن گفتم : پارسا ... میترا خوب میشه یعنی ؟
سرشوتکون داد وگفت : پروا خواهش می کنم ازفکرمیترا بیا بیرون بااین فکروخیالها به جایی نمی رسی پس فکرتوالکی مشغول نکن...
همون لحظه پویا وارد آشپزخونه وگفت : کی نکنه ! موضوع چیه ؟!
پارسا به زورجلوی خندشوگرفت وچشم غره به پویا رفت گفت کجا بودی تاحالا؟
پویا : داشتم تلفنی با خانم اسدی خانم دوست پدرکلنجارمی رفتم.
یکدفعه رنگم پرید وبا چشم وابروبه پویا اشاره می کردم که ادامه نده ولی انگاراصلا"حواسش نبود وروبه پارسا ادامه داد : سیروس ویادته بچه بودیم بازی می کردیم؟همونکه یه بارمن براش جفت پا انداختم خورد زمین پیشونیش شکست؟ 
بعد زد زیرخنده وگفت : جای بخیه ها هنوز روی پیشونیش مونده .
پارسا هم که می خندید گفت : آره یادمه.چه کتکی هم ازعموخوردی، خب حالاچی 
شد که یاد سیروس افتادی؟
من داشتم ازاین طرف بال بال میزدم که پویا دهنشوببنده وادامه نده ولی انگارتوباغ نبود.نمی دونم چرا حس می کردم عمدا"داره قضیه رومیگه چون برای یک لحظه با یه حالت خاصی نگام کرد وادامه داد: آخه دوهفته پیش اومدن خواستگاری پروا...
دهنم بازمونده بود.یه آن برگشتم سمت پارسا رنگش به شدت پریده بود وعضله های صورتش منقبض شده بود به من زل زده بود وکوچکترین حرکتی نمی کرد.حال وروزخودم بدتربود.به پویا نگاه کردم دیدم خیلی جدی وموشکافانه به پارسا خیره شده وچیزی نمی گه.
تمام این وضعیت شایدبیست ثانیه هم نشد ولی فضای سنگینی بوجود اومده بود.
آب دهانموقورت دادم وگفتم : جوابموبهشون گفتی؟
پارسا ازجاش بلند شد وگفت : ممنون بابت صبحانه نزدیک دربود که پویا با صدای نسبتا"بلندی گفت : آره بابا گفتم : نامزد کردی ! ولی جواب پدرومادروخودت بده...
پارسا که جلوی درآشپزخونه مکث کرده بود برگشت به چشمهام نگاه کرد ولبخند نامحسوسی روی لبهاش نشست ...
 
نفس راحتی کشیدم.تصمیم گرفتم یه غذای خوشمزه درست کنم.آخه مهمون دلم ازراه رسیده بود.
پارسا به همراه پویا به اتاقش رفت.منم تا موقع ناهارتوی آشپزخونه بودم,چون باید سریع آماده می کردم که بریم بیمارستان.
تصمیم گرفتم استیک درست کنم.ازقدیم گفتن می خوای دل یه مردوبدست بیاری ازراه شکمش واردشو!
شکرخدا مادرتازه خرید کرده بود هرچی احتیاج داشتم بود.
چند تا نخود فرنگی با پوست سبزش ریختم توی قابلمه کوچیک وآب وفقط نمک چاشنیش کردم گذاشتم پخت.یه مقدارذرت پخته داخل فریزرداشتیم .گذاشتم کمی یخ ش آب شد با مقداری قارچ ریزدرسته ی نیم پز.
گشتم توی سیب زمینی ها چند تا ریزجدا کردم تمیزشستم وباپوست آب پزکردم.بعد گوشت تیکه ای برداشتم وبا سیب زمینی ها وفلفل دلمه ای دیگه ای که آماده کرده بودم توی فرگذاشتم.تا غذاها بپزه سالاد درست کردم.غذاروازتوی فردرآوردم.گوشتش حسابی ترد ونرم شده بود.بشقابهای چینی ونسبتا" بزرگ برداشتم,توش چند تا شاخه جعفری با ساقه گذاشتم وگوشتوگذاشتم روی جعفری یک گوشه ش نخود فرنگیهایی که با پوست پخته بودم بغل هم چیدم ؛گوشه ی دیگه ی بشقاب روقارچ وذرت پخته روبا نمک وآبلیمومخلوط کردم وبغلشم سیب زمینی های ریزوکه پوست کنده بودم گذاشتم وچند تیکه هم خیارشوروفلفل دلمه ای .عجب چیزی شده بود,خودم که دل ضعفه گرفته بودم.سالاد ونوشابه وکمی هم سس خردل چیدم روی میزوازپله ها رفتم بالا دراتاق پویا بازبود.دوتایی روی زمین نشسته بودن وبه آلبومی که جلوشون بود نگاه می کردن.پویا تا چشمش به من افتاد گفت : پروا این عکسوببین,آثارخنده هنوزروی لباشون معلوم بود.رفتم عکسوازدستش گرفتم .عکس مال دوران اول دبیرستاننشون بود.دوتایی شورت ولباس ورزشی پوشیده بودن توی زمین تنیس عکس گرفته بودن.انقدرلاغربودن که هیچکس باورنمی کرد این اندامهای استخونی یکروزی تبدیل به این هیکلهای خوش استایل وورزیده ودخترکش بشه.قیافه مو جمع کردم گفتم :أیییییییی چقدرلاغروزشت بودید.
پویا روبه پارسا گفت : این جمله امیدوارکنندست.یعنی الان خوشگل شدیم.پارسا درتمام مدت منوزیرنظرداشت که پویا ادامه داد:هرکی ما دوتاروازدورمی دید فکرمی کرد دوتا سیخ دارن راه میرن ! البته سیخ کباب نه ها سیخ ازاین نازکا...
ازتشبیهش هرسه باصدای بلند خندیدیم.
گفتم : ناهارآماده ست.میزوچیدم تا سرد نشده بیاید پایین...
تا وارد آشپزخونه شدن وچشمشون به میزافتاد چشمهاشون برق زد.پویا گفت : آبجی چه کردی . بعد روبه پارسا ادامه داد : داداش این میزبه افتخارتوئه ها ! برای ما ازاین کارا نمی کنه هیچ وقت...
پارسا نگاهی به ظرف غذاش انداخت وگفت : قیافش که خیلی اشتها برانگیزه؛ازقدیم گفتن غذا اول باید چشموسیرکنه بعد شکمو.هرسه باخنده غذامونو خوردیم.هردو داءم به به وچه چه می کردن.موقع جمع کردن میزپا شدن توی جمع کردن میزوشستن ظرفها کمکم کردن.
خیلی خوشحال بودم.شب وروز شیرینی روپشت سرگذاشته بودم.ساعت حدود12 بود که پارسا گفت : پروا آماده شوبریم.
پویا ژست عصبانی گرفت ویه تای ابروشوتااونجاییکه جا داشت بالابرد وبا صداییکه عمدا"کلفت کرده بود گفت: نفهمیدم ؛آبجیه ما روکووجا می بری؟
پارسا هم خندید وگفت : این فضولیها به تونیومده,برومشقاتوبنویس بچه فوفول !
سه تایی زدیم زیرخنده ...سریع آماده شدم وبه همراه پارسا ازمنزل خارج شدم .
 
************
یک ماه ازتاریخ اونروزگذشت.دراین مدت پویا وساغربا هم عقد کردن...جشن عروسی به چند ماه بعد موکول شد.طبق گفتۀ پارسا وضعیت میترا رقت انگیزبود.دچاردردهای وحشتناکی میشد؛بدبختانه برخلاف بیماریهای دیگه نمی تونستیم داروی مسکن تزریق کنیم .چندبار ازپارسا خواهش کردم براش کاری بکنه..درجوابم گفته بود : این درد درسته آزاردهندست ولی خوش یمنه !این نشونه ی اینه که عصبهای پا واکنش نشون میدن وشروع به فعالیت کردن اگه مسکن تزریق کنیم اندامها بی حس میشه واین برای میترا فوق العاده مضروخطرناکه...
کمی ریشه موهای میترا دراومده بود ولی سرش پانسمان می شد ودیده نمی شد.پانسمان سرش روهم به هیچکس جزمن اجازه ی تعویض نمی داد.
کم کم جلسات فیزیوتراپی هم شروع شد وپارسا بهترین پزشک وبالاسرش آورد وهرروزخودش دراتاق میترا حاضرمی شد.تمام اقداماتی که برای میتراانجام می شد مستقیما" زیرنظرپارسا بود وهیچکس جرأت کوچکترین کوتاهی ای نداشت.
 
یکی ازروزهای آفتابی تابستون بود ونسیم خنکی می وزید.با لیلا مشغول صرف ناهاربودیم که دکترشایان به نزدم اومد وگفت: خانم کاویان اگراجازه بدید می خواستم خصوصی باهاتون صحبت کنم.
لیلا ظرفش وبرداشت وتا می خواست بره مانعش شدم وگفتم: ایشون غریبه نیستن می تونید راحت حرفتون روبزنید.
کمی مِن ومِن کرد وگفت: اگراجازه بدید قصد دارم با پدرومادرم؛ برای امرخیرمزاحمتون بشم.
هم من وهم لیلا ازصراحتش متحیرشده بودیم.باید قضیه روهمین جا فیصله می دادم.
تا دهان بازکردم چیزی بگم ازجلوی ورودی اتاق صدای پارسا اومد که گفت :
دکترمگه شما نمی دونید خانم کاویان نامزد کرده؟؟!!!!!!!
دکترشایان با رنگ پریده به من که خشکم زده بود نگاه کرد وگفت : چطورانقدربی سروصدا ؟!
تا اومدم حرف بزنم پارسا گفت : قراره مگه توی بیلبورد کریدوربیمارستان اعلام کنن؟!!
بیچاره دکترشایان مثل یخ وا رفت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه سلانه سلانه ازاتاق خارج شد. 
پارسا هم چپ چپ نگام کرد وپشت سرش رفت.
هاج وواج مونده بودم چی بگم که لیلا با شک گفت : پروا بین توودکترکاویان چیزی درجریانه ؟
تعجب کردم...گفتم نه چطور؟
لیلا با قیافه ی متفکرگفت : آخه بد فرم عصبی بود ,دیدی رفتنی هم هیچی بهت نگفت ؟
گفتم : مهم نیست تلافیشوخونه رفتنی درمیاره نترس !
همونطورکه حدس زدم بودم تا سوارماشین شدم یه دفعه دادش رفت هوا : مگه توخانواده نداری ؟ پدرومادرنداری؟ بزرگترنداری که این مرتیکه به خودش اجازه میده توی بیمارستان خواستگاری می کنه ؟
با اینکه ازداد وهوارش کمی دلخوربودم ولی ته دلم ضعف می رفت می دیدم انقدرعصبانیه این نشون می داد نسبت به من بی اهمیت نیست.
لباموجمع کردم گفتم : خب به من چه بروازخودش بپرس...بعد لبخند ملیحی زدم وادامه دادم:تازه بیچاره داشت اجازه می گرفت با پدرومادرش بیان خونمون...
با دیدن نیش بازم گفت : انگاربدتم نیومده,ولی یه چیزی گفتم که شرشوکم کنه..سپس زیرلب آروم گفت : کورخونده مگه اینکه توی خواب ببینه .
گفتم : بی خود به خودت زحمت دادی خودمم قصد داشتم همینوبگم.
ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست وگفت : یادم باشه بعدا" درموردش باهم صحبت کنیم ...
 
****************
 
به منزل که رسیدم ازخوشحالی روی پا بند نبودم.اول ازاینکه ازشردکترشایان راحت شده بودم.بعدش م بخاطرپارسا.یاد چهره ی عصبانیش میوفتادم دلم مالش میرفت.
 
 
با دیدن ساغرخستگی ازتنم دراومد.خیلی دوستش داشتم ومثل خواهرنداشتم شده بود.تا شام چیزی نمونده بود.پویا برای کاری بیرون رفته بود واین برای من غنیمت بود که با نامزد خوگلش کلی گپ بزنیم.هنگام خواب به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم که ضربه ای به دراتاق خورد ازجام برخاستم ودرروبازکردم که ساغروبا یک سینی چای به همراه پویا دیدم ازجلوی درکناررفتم وسه تایی روی زمین نشستیم .درحین صرف چای گفتم: نمی دونم این چه حکمتیه که ما ایرانیها اگه چای نخوریم انگاریه چیزبدنمون کمه ! پویا گفت: راست میگی ؛یه ضرب المثل چینی هست که میگه "چایی یه چیز دیگه اس" !
من وساغرزدیم زیرخنده که پویا ازجاش برخاست وگفت:شب به خیر دوستان...گفتم:پویا خان لطفاً سینی روببرپایین وفنجون ها روبشور.
پویا که خمیازه می کشید گفت: یعنی چی ؟ زنی گفتن, مردی گفتن !
ساغرگفت: پویا بی خودی سفسطه نکن,با زبون خوش ببرپایین.
پویا کمی به ما دوتا که کف اتاق نشسته بودیم ومی خندیدیم نگاه کرد وگفت: یه ضرب المثل چینی هست که می گه "وقتی دوتا زن با هم دست به یکی کردن دیگه باید شاشید به اون زندگی"
با چنان قیافه ای این حرفوزد که من وساغرمنفجرشدیم ازخنده.
چپ چپ به جفتمون نگاه کرد وگفت :امیدوارم صبح که بیدارمیشم هرجفتتون سوسک شده باشید ...بعد نچ نچی کرد وگفت : زنم زنای قدیم .
ساغرنگاه شیفته ای به پویا کرد وگفت : من می برم.توبروبخواب خسته ای.
پویا گفت : برم بخوابم ؟؟؟!!!
ساغر: خب آره دیگه,مگه قراره بیداربمونی؟
پویا : تومگه نمیای ؟
ساغر: نه من می خوام پیش پروا بخوابم !
پویا نشست لبه ی تخت ودستاشو توهم قفل کردوگفت : دِ نشد..زن گرفتم که تنهایی نخوابم.
ساغربه شدت سرخ شده بود وسرشوپایین انداخته بود.نمی دونست ما به این حرفها وکارهاش عادت کردیم.پویا روبه من به ساغراشاره کرد وآروم خندید بهش چشم غره رفتم وبرای اینکه ساغریه کم ازجوبوجود اومده راحت بشه گفتم :
پس بفرمایید تا حالا پیش کی می خوابیدی ؟
با خنده جواب داد : یادته بچه بودم الکی توی خواب جیغ می کشیدم که یعنی خواب ترسناک دیدم بعد می رفتم آویزون پدرومادرمی شدم.آخ که چه کیییییفی میداد...قیافه ی پدردیدنی بود.همش می گفت : خرس گنده لنگات اندازه ی هیکل من شده خجالت نمی کشی می ترسی ومیای وسط ما دوتا می خوابی؟
ساغرکه غش کرده بود ازخنده وازشرم چند لحظه پیش اثری نمونده بود. 
منم باخنده گفتم : واقعا"پویا خجالت آوره !
پویا : خجالت وپدرباید بکشه نه من !
-برای چی مگه بیچاره چه خطایی کرده ؟
پویا : چه زود همین یکی دوماه پیشویادت رفت.یه مدت ولش کردم به حال خودش داشت برامون زنگوله پس مینداخت !!!
ساغربا چشمهای پرازسؤال به من نگاه کرد وگفت : موضوع چیه ؟
منم تمام ماجرا روبراش تعریف کردم.به اونجایی که پویا میزد توی سروکله ش رسیدم دیگه ازخنده اشکش سراریزشده بود...روبه پویا گفت : خیلی بدجنسی ...
سینی روازروی زمین برداشتم گفتم: توبالاخره کجا می خوابی؟ 
گفت: اگه اجازه بدی همین جا پیش تو.
پویا آروم بهم اشاره کرد که دست ساغروگرفتم بلندش کردم سپردم به دست پویا گفنم : اجازه نمی دم ! بهتره بری پیش نامزدت؛هیچ دلم نمی خواد نوبت منکه شد داداشم تلافی کنه.
رنگ ساغرپرید,اولین باربود که شبوبا هم می گذروندن.پویا آروم بهم چشمک زد ودست ساغروکشید وبا خودش برد. منم سینی فنجونا روبرداشتم وبردم پایین...
داشتم فنجونها رومی شستم که مادروارد آشپزخونه شد وگفت : ساغرکجاست ؟ خوابید؟
- آره پویا بردش پیش خودش ؛طفلی پس نیوفته خوبه !رنگش بد جوری پریده بود. بعد جریانوبرای مادرتعریف کردم.
با خنده گفت : خدا کنه اذیتش نکنه طفلی رو.
- شما نگران نباشید,بالاخره که باید دیریا زود با هم کناربیان.پرسیدم چای می خورید.
مادر:ممنون . بدم نمیاد.
فنجون چای روگذاشتم جلوش وخودمم نشستم روی صندلی روبروی مادر.
مادر: با پارسا میونت چطوره ؟ 
کمی دس دس کردم وگفتم : مامان می خوام یه موضوعی روبهتون بگم ولی می ترسم ازحرفام بد برداشت کنید .
مادر: عزیزم راحت باش؛من دخترموبهترازخودش می شناسم.محال فکرای ناجوردرموردت بکنم.
- اون شب که پارسا اینجا خوابید یادتونه ؟
مادر:آره عزیزم چطورمگه؟
- راستش پارسا اونشب بهم گفت : توبچه بودی همه ش توی بغل من می خوابیدی؛من نمی دونم منظورش چی بود ؟ نکنه درمورد من فکرغلطی کرده ومی خواسته به این وسیله دون بپاشه؟ فکرم خیلی خرابه...
مادربه چشمهام نگاه کرد ویه دفعه زد زیرخنده وگفت : عجب پسریه,هنوزیادش نرفته !
با تردید گفتم : موضوع چیه مامان ؟!
مادرجرعه ای ازچایشوخورد وگفت : برات تعریف کردم که اول عمووخاله ت نامزد کردن ودرست یکماه بعد من وپدرت نامزد شدیم.چون دوتاخواهربه همسریه دوتا برادردراومدیم آقاجون عروسی هردوروتوی یک شب برگذارکرد.پویا وپارسا هم به فاصله ی 23 روزازهم به دنیا اومدن.
پارسا وپویا شش ساله بودن.اون زمان ما وخانواده ی عموت توی باغ آقاجون زندگی می کردیم وهرکدوم گوشه ای ازباغ زندگیه مستقلی داشتیم.یه روزپارسا اومد خونه ی ما وبی مقدمه گفت : خاله پروا پس ک ي میاد؟!
راستش شک زده شده بودم.اوایل فکرمی کردم چون خاله ت بارداره "درسا روبارداربود"پارسا فکرمی کنه منم بچه دارم.گفتم : کی گفته من قراره نی نی بیارم؟
باهمون لحن بچگانه گفت : من خواب دیدم یه دونه نی نی قشنگ آوردی.
زیاد اهمیت نمی دادم.سه 4 روزدیگه حالت تهوع هام شروع شد.رفتم پیش دکترودرکمال تعجب جواب تستم مثبت بود.درحالیکه من تحت نظردکتربودم .
خلاصه کارپارسا این شده بود هرروزمیومد می گفت:خاله پروا نیومد؟
خلاصه توکه به دنیا اومدی بدون اظهارنظرکسی شناسنامه توبه اسم پروا گرفتیم.
پارسا هرروزازمدرسه یکراست میومد خونه ی ما وتا تورونمی دید نمی رفت.
اولین باری که واکسن زدی تب شدیدی کردی ودائم گریه می کردی به هیچ طریقی نمی تونستیم ساکتت کنیم پیش دکترم بردیم گفت : طبیعیه برگشتیم خونه.دیگه همه کلافه وعصبی بودن وکاری ازکسی ساخته نبود.تا اینکه پارسا طبق معمول ازمدرسه اومدش وتا صدای گریه ی توروشنید دویید که توروبگیره خاله ت نذاشت.پارسا گریه می کرد تورومی خواست خاله ت می گفت : پروا مریضه اذیت می شه.یه دفعه پدرت به خاله گفت : زنداداش ولش کن بعد روبه من گفت : پروا روبده به پارسا.
خیلی عجیب بود؛پارسا چهارزانوروی زمین نشست وتوروگذاشتیم توی بغلش شروع کرد باهات حرف زدن.اولش آروم شدی بعد زل زدی توی صورتش ویه دفعه شروع کردی به خندیدن.خنده هات بیمارگونه وبی حال بود ولی چشم ازپارسا برنمی داشتی.
همه ساکت بودن وهیچکس جیک نمی زد.ازاون شب دیگه هرشب توی بغل پارسا می خوابیدی.انقدردوستش داشتی که من هرموقع برای خرید؛دکتریا کاری بیرون می رفتم راحت توروپیشش می ذاشتم می رفتم.
یه روزکه همه منزل آقاجون جمع بودیم یه دفعه پارسا بی مقدمه گفت : خاله ,,, پروا مال خوده خودمه به هیچکسی ام نمی دمشا !!!
مادربه اینجای ماجرا که رسید لبخندی زد وگفت: وقتی داشت ازایران می رفت توتازه محصل دبستانی بودی.فرودگاه که رفتیم بدرقه ش ، تا آخرین لحظه چشمش به توبود.توهم بی خیال ازهمه جا با درسا وساحل مشغول بازی بودی . 
مادرنفس بلندی کشید وگفت : بقه شم که دیگه خودت می دونی.من رفتم بخوابم راستی فردا شب خونۀ آقای داوری دوست پدردعوت داریم
با پارسا بروخونۀ خاله که تنها نمونی چون پویا وساغرعروسی دوست ساغر دعوت دارن.
 
به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم.تمام وجودم سرمست بود.خوابیدن درآغوش پارسا !!! پس همه ی این چیزا یادش بوده . با احساسی شیرین وقشنگ به خواب رفتم.
 
با شنیدن صدای بوق اتومبیل پارسا ازمادرخداحافظی کردم وبه راه افتادم.طبق معمول با دیدن من ازماشین پیاده شد ودرروبرام بازکرد.
درطول مسیرمدام خمیازه می کشیدم, متوجه شد وگفت: چیه,خسته ای؟
- آره خیلی خوابم میاد دیشب تا دیروقت با مادرصحبت می کردیم اینه که الان کسری خواب دارم.
پارسا : پس تا برسیم کمی بخواب.
با صدای پارسا بیدارشدم که گفت: ببخش که بیدارت کردم رسیدیم...
- اتفاقاً حالم جا اومد ممنون به خاطر پیشنهادت.
ازاین فکرکه توی بغلش می خوابیدم لبخندی روی لبام نشست که ازنگاه تیزبینش دورنموند.
با کنجکاوی گفت : به چی می خندی ؟
به چشمهای قشنگش نگاه کردم وگفتم : نمی دونم چرا امروزانقدرخوشحالم.
خندید وگفت: انشالله همیشه خوشحال باشی وازماشین پیاده شد.هردووارد بیمارستان شدیم.طبق روال همیشه بعد ازاتمام کارم سراغ میترا رفتم.با دیدنش لبخندی زدم وگفتم: موهات رشد خیلی خوبی داره,دراین زمان کم بیشترازحد معمول بلند شده
میترا: آره همینطوره که میگی رشد موهام همیشه خوب بوده.
- هنوزم درد داری؟ 
میترا: آره ولی نه به شدت قبل.
- خوبه اگرتحمل کنی به زودی راحت میشی.
دراین لحظه پارسا وارد اتاق شد وبعد ازمطالعه چارت پرونده ی میترا گفت:ازفردا یک نفروسپردم که ورزشهای مربوط به صورتت روانجام بده تا چهره ات به حالت اول برگرده.
میترا با تردید پرسید: آقای دکتریعنی صورتم مثل اول میشه؟ 
پارسا تبسم کرد وگفت: بهت اطمینان میدم که مثل اول بشی نگران نباش دخترخوب ....
میترا نفس راحتی کشید ...
آخرساعت بعد ازتعویض لباس رفتم پایین وچند لحظه بعد ازمن پارسا اومد وهردوسوارشدیم.مقداری ازراهوکه پیمودیم پارسا تغییرمسیرداد که گفتم چراازاین سمت میری؟ 
گفت: مگه قرارنیست بیای خونۀ ما؟
تازه سفارش مادروبه یادآوردم وگفتم: اصلاً یادم نبود.یک دفعه انگارچیزی روبه خاطرآورده باشم گفتم: راستی توازکجا اطلاع داری که من قراره امشب مهمون شما باشم؟
نگاه گذرایی به سمتم کرد وگفت: مادرم گفت ،گویا خاله بهش گفته بود ومادرهم با من تماس گرفت ویادآوری کرد.
به منزل خاله که رسیدیم خاله درسالن مشغول صحبت با تلفن بود منوکه دید تلفن روقطع کرد وبه استقبالم اومد.
وقتی به ما رسید سلام دادم اومد جلوی من ایستاد وصورتموبا دستاش قاب گرفت.حس کردم چشماش پرشده وبا صدای گرفته ای گفت : سلام عزیزدلم.خیلی خوش اومدی عروسک قشنگم.
کارهای خاله غیرعادی بود گویا پارسا هم متوجه شد وپرسید: با کی صحبت می کردید؟ خاله نگاه منگی به پارسا انداخت وگفت :عمه زیبا بود.
پارسا پرسید چیکارداشتن؟
خاله بااشاره چیزی گفت که من متوجه نشدم به پارسا که نگاه کردم چهره ش حکایت ازاین داشت که اونیزچیزی دستگیرش نشده.صدای عموافکارم رومتلاشی کرد وبه جهت صداش چرخیدم که داشت ازپله ها پایین می یومد با دیدنم دستهاشوگشود ومنودرآغوش مهربونش گرفت.
متوجه غیبت درسا شدم وروبه خاله پرسیدم: خاله جون پس درسا کجاست؟ 
خاله گفت: رفته حمام الان دیگه درمیاد.
درست همون موقع درسا وارد سالن شد وگفت: آهای غیبت نکنید چی داشتید پشت سرم می گفتید؟!
پارسا با دیدن درسا خندید وگفت:آتیش پاره اومد.لطفاً همگی ماستاتونو کیسه کنید.درسا با دقت نگاهی به پارسا کرد وگفت: پارسا من موندم تواین اصطلاحات روچطوری به یاد داری "آتیش پاره وماست وکیسه و..."؟ 
پارسا: خودت چی فکرمی کنی؟ 
درسا کمی مکث کرد وگفت: من فکرمیکنم دوعلت بیشترنمی تونه داشته باشه,اول اینکه توی اونجا یکی این چیزها روبه تومی گفته ودوم اینکه تواصلاً خارج نرفتی ویه جایی توی داهات ماهاتای ایران درس خوندی ویه عمرسرماروکلاه گذاشتی !
با تحلیلی که درسا کرد همگی زدیم زیرخنده.
پارسا روبه خاله گفت : مامان من ضعف کردم ازگرسنگی شامت آماده ست یا نه؟ بعد لبخند خبیثی به من زد وگفت : این خواهرزادتونم که یه چیزی توی اون بیمارستان دست ما نمیده.
درسا آروم دم گوشم گفت : منظورش ازیه چیزی ماچی موچی بوسی چیزیه ها !!
تا بنا گوش سرخ شدم ومحکم به پهلوی درسا زدم وگفتم : می کشمت بی تربیت.
پارسا که دونه دونه حرکات ما روزیرنظرداشت گفت : چیزی شده ؟
تا درسا خواست چیزی بگه سریع گفتم هیچی ازدرسا خواستم یه لباس راحت بهم بده. 
به درسا نگاه کرد وگفت : یه دونه ازهمینا که تن خودته بهش بده...اینوگفت ورفت سمت اتاقش به طبقه ی بالا.یک آن برگشتم به لباس درسا که تا حالامتوجه لباسش نبودم نگاه کردم.دیدم یه شلوارک لی کوتاه سورمه ای با یه بلوزآستین حلقه ای قرمزپوشیده.به صورت درسا نگاه کردم که دیدم با نیش باز زل زده به من.
موهای خودموازریشه گرفتم توی پنجه هام کشیدموبا صدای خفه ی خفه زوزه کشیدم پارسااااااااااااا....
****************** 
 
خاله برای سروشام به آشپزخونه رفت ومن ودرسا هم به تبعیت ازاوبرخاستیم که خاله به زورمنونشوند نذاشت کمکش کنم.شام روبا لذت صرف کردیم وبعد ازصرف غذا با درسا به اتاقش رفتیم . درتمام مدت خاله درخودش فرورفته بود آشکارا حواسش پرت بود.
ازدرسا در مورد فرزاد پرسیدم: لبخند شیرینی زد و گفت: قراره به زودی برای خواستگاری اقدام کنه.
کلی خوشحالی کردیم...فرزاد برادرفاخته دوست دوران دانشگاه درسا بوده وازهمون دوران همدیگه رودوست داشتن,منتها درسا به خاطرنبودن پارسا قبول نمی کرد به خواستگاریش بیاد شکرخدا داشت به خوشی به سرانجام می رسید...
بعد ازکمی گفتگوبیرون اومدیم وبه داخل سالن برگشتیم.درسا برای آوردن چای به آشپزخانه رفت ومنهم با عمومشغول صحبت درمورد مسائل روزمره شدم.درحین گفتگو زنگ تلفن به صدا دراومد چشمم به خاله افتاد که مشغول صحبت با پارسا بود.نمی دونم چرا حس کردم که صحبتشون خصوصیه...چون خیلی آهسته صحبت می کردن.حسابی کنجکاوبودم ولی به روی خودم نیاوردم؛چهره ی خاله کلافه وعصبی بود پارسا هم حسابی اخم کرده بود وحرفی نمیزد فقط گهگاهی سرشوتکون می داد.دلم می خواست می فهمیدم درچه رابطه ای گفتگومی کنن فقط متوجه رنگ پریدۀ پارسا می شدم.نمی دونستم که خاله با گفتن چه موضوعی اورواینطورمنقلب می کرد ولی بالاخره بحثشون پایان گرفت ومن هنوزتوخماری بودم.
 
خاله به آشپزخونه رفت و باسینی چای برگشت.ازروی مبل بلنئد شدم وبه طرفش رفتم سینی روازش گرفتم که گفت مرسی عزیزم پس من برم ظرفها روجابجا کنم.
دوباره به آشپزخونه برگشت.
عموغرق یه فیلم سینمایی شده بود طوریکه وقتی جلوش ایستادم تا چند دقیقه متوجه من نشد.بالاخره چای روبرداشت وبا گفتن مرسی عزیزم دوباره به سمت تلوزیون چرخید.درسا هم مشغول صحبت تلفنی با فرزاد بود.
سینی روجلوی پارسا گرفتم سرشوبالا گرفت وچند لحظه بدون حرکت به چشمام نگاه کرد...کوچکترین عکس العملی نشون ندادم.حواسش کاملا"پرت بود.دیدم فایده نداره,کنارش نشستم وچایشوگذاشتم جلوش انگاریکدفعه ازخواب بیدارشد.چای روبرداشتم دادم دستش لبخند کمرنگی زد وآروم گفت: توچرا زحمت کشیدی؟
به چشمهاش زل زدم وگفتم : اختیاردارید شما رحمتید.
متوجه منظورم شد؛اگه پویا بود بازمی گفت : نگفته بودی اسم درگوشی داری؟!
با دستش موهاموبهم ریخت وخندید خودمم خنده م گرفت دوست نداشتم ناراحت ببینمش چشمهای ناراحتش آتیشم میزد.
همون لحظه درسا تشریف آورد واین صحنه رودید خودشوپرت کرد روی مبل وسط من وپارسا ودستشودوربازوی پارسا حلقه کرد روبه من چند باربا بدجنسی ابروهاشوبالا وپایین داد ونیششوتا بنا گوش بازکرد. درگوشش آروم طوریکه پارسا نشنوه گفتم:نوبت منم میشه اگه تلافی نکردم.
یه دفعه با صدای بلندتری گفت:إإإإإإإإإإإ...همهش که نمی شه توبغل پارسا ... ببخشید توبغل دست پارسا بشینی بذاریه بارم من بشینم...
دوباره نیششوبازکرد.کاملا"مشخص بود عمدا" حرفشوعوض کرده.
پارسا آرنجشوبه پاش تکیه داده بود وچونه شوگرفته بود تودستش,روشوکرده بود سمت تلوزیون.ازنیم رخش کاملا"معلوم بود داره می خنده.
یه آن روبه درسا کردم وهرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندموبگیرم که بد جنس گفت : چیه؟خوشت اومد!بعد یواش گفت: هرموقع خواستی داداشموبغل کنی ازاین مدل لباسای من بپوش...اینوگفت وبا خنده پا به فرارگذاشت منم دنبالش....
اضافه شد ....
 
ساعت حدود دوازده شب بود که مادرتلفن کرد وگفت اگه بخوام می تونم برم خونه .
درمقابل اصراردیگران ترجیح دادم برگردم خونه .
عموگفت:عزیزم تا آماده بشی منم ماشینوازپارکینگ درمیارم .
پارسا روبه عمو گفت :اجازه بدید من پروا رومی رسونم...به دنبال این حرف ازسالن خارج شد منم بعد ازتشکر وخداحافظی ازدرخارج شدم وسوارماشین شدم. عمووخاله ودرسا که برای بدرقه جلوی دراومده بودن با حرکت ماشین دستی تکون دادن وبه داخل رفتند...نیمی ازمسیرودرسکوت طی کردیم که پارسا سکوتو شکست وگفت:اگه فردا مهمون نداشتید محال بود بذارم بری خونتون ! 
با تعجب گفتم: منظورت ازمهمون کیه؟!
با دلخوری گفت: یعنی می خوای بگی که اطلاعی نداری وخوشحالیه به قول خودت بی دلیل امروزت بخاطرمهمونیه فردا نبوده !
- انگاراطلاعات تووسیعتره, ضمناً چرا باید مهمونی فردا روپنهان کنم .
پارسا:نمی دونم؛فکرکردم شاید می دونی وعمداً چیزی نگفتی.
- خب حالا کی هست؛من که نمی دونم ولی توکه خبرداری بگو.
پارسا:غریبه نیستن؛خانوادۀ عمه زیبان امیدوارم خوش بگذره.
- خب حالا که غریبه نیستن پس چرا شما هم نمیائید مطمئن باش بد نمی گذره.
نفس بلندی کشید وگفت: نه؛ باشه برای یه وقت دیگه.
- هرطورتمایل داری.
جلوی منزل که رسیدیم پرسیدم:پیاده نمی شی؟
گفت: نه خسته ام میرم خونه استراحت کنم به همگی سلام برسون.
بعد ازخداحافظی مثل همیشه صبرکرد تا وارد خونه بشم .رفتم داخل حیاط ودروبستم به پشت درتکیه دادم وتا صدای دورشدن ماشینشونشنیدم نرفتم .
وارد سالن که شدم بی سروصدا یکراست به اتاقم رفتم ولی خواب ازچشمهام فراری شده بود.تغییررفتارعجیب پارسا منوبه فکرواداشته بود . هرچه که بود مربوط به صحبت خاله میشد چون بعد ازاون درلاک خودش فرورفت.روی تراس رفتم وچند دقیقه ای به ماه خیره شدم که با صدای پویا جا خوردم.سلام که کرد به پشت برگشتم وگفتم: فکرمی کردم ازعروسی دوست ساغررفتی خونۀ دایی.
پویا: نه . چون دیروقت بود اومدیم خونۀ خودمون.
- ساغرکجاست؟
به پشت برگشت وپردۀ اتاقشوکنارزد وبه داخل اشاره کرد.یک قدم به جلوبرداشتم وبه داخل اتاق نظرانداختم.ساغرروی تخت به خواب عمیقی فرورفته بود به پویا گفتم:توچرا بیداری؟
به روبروخیره شد وگفت:خوابم نمی برد.
 
*********
گفتم:عروسی چطوربود؟خوش گذشت ؟
پویا:جات خالی بد نبود.
احساس کردم پویا مثل همیشه نیست . 
گفتم : پویا طوری شده؟ نکنه با ساغرحرفت شده؟
پویا : ازاون حرفای خنده دارزدیا !
- آخه مثل همیشه نیستی.بگوچی شده؟
نگاه گذرایی به سویم انداخت وگفت: تومی دونی فردا قراره عمه اینا بیان اینجا ؟
- آره,پارسا موقعی که داشت منومیورد برسونه خونه ،توی ماشین گفت.حالا چطورمگه ؟
پویا: می دونی برای چی می خوان بیان؟
- برای چی نداره،یه طورحرف میزنی انگاراولین باره که دارن میان اینجا .
پویا دستی لای موهاش برد وبا مِن ومِن گفت : راستشوبخوای...برای ....برای...خواستگاری دارن میان..
یک آن چشمام سیاهی رفت تمام بدنم لرزکرد .
پویا که حالمودید ازدری که به اتاق من راه داشت بدوخارج شد وخیلی زود با یک لیوان آب برگشت.لاجرعه سرکشیدم وکمکم کرد به اتاقم برد وروی تخت نشوند وخودشم کنارم نشست گفت : چت شد یهو؛بابا این رامبد بدبخت اگه حال وروزتوروبعد ازشنیدن خبرخواستگاریش بشنوه خودشومی کشه.طفلی پسربه این خوبی.
بدون توجه به حرفاش با بغض سنگینی گفتم : پویا من جواب عمه روچی بدم ؟ چطوری بگم نه ؟!
نگاه بامزه ای بهم انداخت وگفت: پروا باورکن عمه توروبرای خودش نمی خواد ! اصلا"می دونی چیه؟ من زیادم ازعمه خوشم نمیاد؛زیادی فربه شده زنیکه ی قلقلی !
نتونستم ازلبخندم جلوگیری کنم گفتم : پویا خجالت بکش آدم درمورد عمه ش اینطوری صحبت نمی کنه اونم عمه زیبا که جونش برای تودرمیاد...
صداشونازک کرد وگفت : ای واااااااااای هموزهیچی نشده منوبه اون قلمبه(قلنبه) فروختی؟! خوبه هنوزعروسش نشدی واینطوری می کنی وای به روزیکه عروسش بشی !
با شنیدن اسم عروس دوباره داغ دلم تازه شد وزدم زیرگریه...
پویا حسابی کلافه بود.گفت : ببین پروا اگه تونخوایش روی حرفت بایست،منم مثل اسب...نه ببخشید مثل شیرپشتت ایستادم.
گفتم: میشه تنهام بذاری حالم خوب نیست می خوام کمی فکرکنم.
ازجاش بلند شد وبه سمت درتراس رفت وگفت : باشه برم الان بچه م بیدارمیشه .
قبل ازاینکه ازدرخارج بشه گفتم : چرا مامان چیزی بهم نگفت؟
سرشوبرگردوند وگفت:برای اینکه مامان هنوزاطلاع نداره !
- پس توازکجا می دونی ؟
نگاه خیره ای کرد و گفت : پارسا بهم زنگ زد گفت ! گویا عمه عصری با خاله حرف زده وباهاش صلاح مشورت کرده.
سری تکون دادم وروی تخت درازکشیدم . تازه معنی درگوشی حرف زدنا شونومی فهمیدم.خدایا خودت کمکم کن...
 
********* 
 
صبح با سردرد شدیدی ازخواب برخاستم وهنگامیکه به آشپزخونه رفتم مادرمشغول چیدن میزبود.با دیدن من گفت:پارسا تلفن کرد وگفت که برای یک جراحی اضطراری به بیمارستان باید می رفت وچون صبح زود بود نیومد دنبالت وامروزباید تنها بری...ازپشت میزبرخاستم وآمادۀ رفتن شدم که مادرگفت: امشب مهمون داریم؛عمه زیبااینا هستن.
بدون اینکه به مادرپاسخی بدم برای آماده شدن به اتاقم رفتم وهنگام برگشتن به طبقۀ پایین پویا هم قصد خروج ازمنزلوداشت که ساغربه دنبال پویا دوید وصداش کرد؛لقمۀ نیمرویی روکه توی دستش داشت به اوداد نمی دونم پویا درگوشش چی زمزمه کرد که ساغرتا بنا گوش سرخ شد ولی بعدش نتونست جلوی خنده شوبگیره... ناخوداگاه ازدیدن این صحنه لبخند پرحسرتی روی لبهام نشست به حال ساغرغبطه خوردم.این درسته که پویا هم ساغرودوست داشت اما دراین مواقع اگه ساغربا شخص دیگه ای ازدواج می کرد لطمۀ بزرگترمتوجه ساغربود چون دخترها آسیب پذیرترن با همۀ این تفاسیربرای هردوخوشحال بودم.
هنگام خروج ازمنزل پویا کنارم اومد وگفت:خانم خوشگله اجازه میدید دررکاب باشیم ؟ منم درپاسخش اخم کردم گفتم:آقا لطفاً مزاحم نشید,مگه خودتون خواهرندارید؟! 
پویا: چرادارم,خوشگلشم دارم ولی شما یه چیزدیگه اید !
ناگهان ساغرازپشتمون سبزشد وگفت: پویا...توهرخوشگلی روهم که بیرون می بینی همیشه دعوت میکنی برسونیش؟
من فوری گفتم: ساغرباورکن این مزاحم من شد !
پویا خندید وگفت: هرخوشگلیوکه نه ! فقط خیلی خوشگلاروتازه اونم فقط موقعیکه تودنبالم نباشی, راستی چرااومدی ؟ 
ساغرگفت: عصری زودتربیا منوببرخونه,دوروزه که اینجام.
پویا غرولند کرد:حالا امشب که شب جمعه اس می خوای بری؟! منظورم اینه که فردا تعطیله...
ساغرگفت: خب توبیا بریم خونۀ ما.پویا گفت: باشه ولی تورومیبرم خونتون وخودم کاری دارم وشب میام .
بعد یک قدم رفت جلووبه ساغرلبخند زد وگفت: حالا راضی شدی؟ 
من چند قدم عقب ترایستاده بودم وبه این منظره نگاه می کردم,سرموانداختم پایین وآهسته شروع به قدم زدن کردم وتقریباً انتهای کوچه بودم که با صدای بوق ماشین پویا به عقب برگشتم وسوارشدم....مقداری ازمسیروکه طی کردیم پویا گفت:هنوزم سرحرفت هستی؟ 
متوجه منظورش نشدم وگفتم: سرچه حرفی هستم؟ 
پویا:منظورم رامبده توواقعاً اونونمی خوای؟یعنی حتی انقدرارزش نداره که درموردش فکرکنی؟
- پویا این چه حرفیه که می زنی,معلومه که خیلی بیشترازاینها ارزش داره.
پویا : خب پس چرا تردید داری؟مشکل چیه؟
آهی کشیدم وگفتم: مشکل کاراینجاست که به عنوان همسردوستش ندارم.رامبد پسرخیلی با شخصیتیه واکثرامتیازهای یک همسرایده آل روداره,ولی چیکارکنم به اختیارخودم نیست....با گفتن این حرف یک دفعه زدم زیرگریه.
پویا که متأثرشده بود اتومبیلو کنارخیابون پارک کرد وروبه من گفت: 
حالا چرا دیگه گریه میکنی؟
- اگه پدرمنومجبوربه این ازدواج کنه من چیکارکنم؟
پویا:هیچکس نمی تونه توروواداربه کاری که نمی خواهی کنه ؛فهمیدی,هیچکس ,حالا هم دیگه اشکاتو پاک کن وفکرهیچ چیزی رونکن,من که بهت گفتم روی من حساب کن..
 
به بیمارستان رسیدم ازورودی که رد شدم جلوی آسانسورلیلا رودیدم . 
با تعجب گفت:
چرابا پارسا نیومدی؟
- مثل اینکه صبح زود جراحی داشته وتنهایی اومده.
لیلا:پس تنهایی اومدی؟
- نه پویا منورسوند ورفت.
تمام اونروزوسردرد داشتم حتی یکبارهم پارسا روندیدم تنها مسئله ای که خوشحالم کرد سرعت چشمگیربهبودی میترابود...با نرمش هایی هم که انجام می داد وضعیت صورتش مقداری مساعدترشده بود؛دردش هم به مقدارقابل ملاحظه ای تخفیف پیدا کرده بود.پارسا دستوراکید داده بود که به هیچ وجه همراه پیشش نمونه وباید با کمک عصا به تنهایی راه بره.جون اگه تنها باشه به خودش متکی میشه وباید به این ترس وضعف غلبه کنه.
واقعا"م همینطوربود,تازمانیکه مادرش پیشش بود تنهایی راه نمی رفت ولی طی این چند روزبه راحتی طول وعرض اتاق روطی می کرد.انقدرشوق وذوق داشت که باورکردنی نبود.پدرومادرش هم که کارشون دعا کردن درحق پارسا بود.شکرخدا همه چیزعالی پیش می رفت...
 
هنگام خارج شدن ازبیمارستان سریع خارج شدم تا با پارسا برخورد نکنم . یه جورایی ازدستش دلخوربودم درکمال تعجب دیدم هیچ اثری ازاونیست درعوض پویا جلوی دربیمارستان منتظرم بود.سوارشدم وحرکت که کردیم پرسیدم: چطورزود ازسرکاربرگشتی؟ 
پویا:آره به خاطراینکه ساغروبرسونم خونۀ دایی وبیام دنبال توشرکت روسپردم به صنایی واومدم ضمناً عمه تلفن کرده وقضیۀ خواستگاری روگفته به نظرم هم پدروهم مادرهردوراضی به نظرمیان,اینوازچهرۀ هردوشون حدس زدم باید خودتوآماده کنی .
به روبروخیره شدم.خدایا کمکم کن....
به منزل که رسیدیم مادرگفت: بهتره زودترآماده بشی می دونم که پویا جریان روبهت گفته,پس معطل نکن.اینقدرهول بود حتی جواب سلاممونداد ! حالا چطوری بگم نمی خوام؟!
به اتاقم رفتم ودوش آب سردی گرفتم؛ گرما کلافه ام کرده بود.یک تی شرت ساده با یک شلوارجین مشکی به تن کردم وموهاموبا گل سربالای سرم جمع کردم وبه طبقۀ پایین رفتم.
مادربا دیدنم برجا خشک شد وگفت: وا...چرا لباس خونه تنت کردی؟ 
- برای اینکه توی خونه ام وقرارنیست جایی برم !
مادربا اوقات تلخی گفت:
ولی این یه مهمونی رسمیه,بااین سرووضع خوبیت نداره !
- درهرصورت من همینطوری که هستم ازمهموناتون پذیرایی می کنم اگرهم زیادی پیله کنید ازاتاقم خارج نمیشم وخودم روبه بیماری میزنم.
مادرکه می دونست سرحرفم می ایستم غرولند کنان به آشپزخانه رفت...
سرشب بود...صدای زنگ حیاط خبرازورود مهمونها می داد. 
پدربا لباس مرتب وآراسته ازاتاقش خارج شد وبه استقبال عمه وخانواده ش رفت به نظرمن حدس پویا درسته ...هم پدروهم مادرهردوخوشحال بودن.
مراسم سلام واحوالپرسی که انجام شد همگی به پذیرایی رفتیم؛پویا کنارم نشست وگفت:پروا رنگت به شدت پریده,حداقل یه دستی به سروصورتت می کشیدی.
بااخم گفتم:توهم وقت گیرآوردی من موندم چیکارکنم وچطوری خودم روازاین مخمصه نجات بدم, درعوض تو برام نسخه می پیچی؟
همگی مشغول صحبت بودند لحظه ای نگاهم با چشمهای رامبد تلاقی کرد وبرق اشتیاق درآن موج میزد...خدایا چطورمی تونستم طوری جواب رد بدم که دل پاکش نشکنه...حسابی گیرافتاده بودم ونمی دونستم که باید چیکارکنم چون مهمونها غریبه نبودن. مادرخود زحمت آوردن چای روکشید ومنوراحت کرد...نیم ساعتی گذشته بود که شوهرعمه گفت: خب بهتره بریم سراصل مطلب.
سپس روبه پدرکرد وگفت: فریبرزخان هم شما شناخت کافی روی ما دارید وهم ما شما رومثل برادرقبول داریم.پروا هم مثل دخترخودم می مونه,حالا هم ریش وقیچی دست خودتونه شما هرشرط وشروطی که بذارید ما بی بروبرگرد قبول میکنیم. به نظرمن ارزش پروا جان خیلی بیشترازاونیه که بخوایم سرش چونه بزنیم...پدرگفت:خواهش می کنم خوبی ازخودتونه ولی قبل ازهمه دختروپسرباید همدیگه روبپسندن بالاخره هرچی باشه اینا باید باهم زندگی کنن,موضوع سریک عمرزندگیه...عمه گفت: داداش راست میگن اگه اشکال نداره اجازه بدید بچه ها با هم حرفهاشونوبزنن.
احساس می کردم پنجه ای داره گلومو فشارمیده؛حالت خفگی داشتم...اصلا" اجازه نمیدن که من بگم آره بعد بگن حرفاتونوبزنین،انگارشوهرعم ه جواب منومثبت می دونه...یاد ساغرافتادم؛دقیقا"عین همین صحبتها اونجا زده شد اما دل من کجا ودل ساغرکجا ...
به پویا خیره شدم؛می دونستم که قبول صحبت با رامبد یعنی تسلیم ورضایت...خوشبختانه پویا منظورمودرک کرد وقبل ازاینکه رامبد بخواد با اشارۀ عمه ازجاش برخیزه گفت:اجازه میدید من یه مطلبی روبگم؟
همه با هم گفتن: البته,بگو.
پویا گفت: می بخشید درجمع بزرگترها قصد جسارت ندارم ولی معمولاً دختروپسرزمانی با هم درمورد آینده گفتگومیکنن که هردو طرف رضایتشون رو برای ازدواج اعلام کرده باشن ! شما یک ساعت نشده که دورهم نشستین تمام قضیه روتموم کردین همه می دونیم که رامبد هیچ ایرادی نداره وحتماً پروا روخواسته که اجازه داده پدرومادرش برای خواستگاری اقدام کنن,دراینجا میمونه نظرپروا؛ازقدیم رسم بوده که زمانی روبرای عروس تعیین می کنن که رضایت یا عدم رضایتش رواعلام کنه بنابراین شما هم باید به عقیدۀ پروا احترام بذارید ... 
درتمام مدتی که پویا صحبت می کرد سرموبه زیرانداخته بودم وبعد ازاتمام صحبتهای پویا منتظربودم که عمه وهمسرش عصبانی بشن وچیزی بگن ولی درکمال تعجب همگی درتأببد گفته های پویا براومدن وبقیه موضوع روموکول به پاسخ من کردن ویک نفس راحت وآسوده کشیدم,فقط نمی دونستم که به چه بهانه ای پاسخ رد بدم...هنگام بدرقۀ مهمونها رامبد لحظه ای کنارمن قدم برداشت وآروم گفت:پروا...من با تمام وجود منتظرپاسخت هستم وبهت قول میدم ازهیچ چیزی برای خوشبختیت دریغ نمی کنم...وآهسته ازکنارم عبورکرد وفقط ردی ازرایحۀ عطرش روبرجای گذاشت...
 
وقتی به سالن برگشتیم مادربه پدرگفت:ازوصلت با خواهرت خیلی خوشحالم برای اینکه هم خواهرت وهم شوهرش وازهمه مهمترخود رامبد ازهرلحاظ بی نظیرن؛زیبا می گفت رامبد خیلی وقته که پروا رودوست داره ولی ما الان روبرای این کارمناسب دیدیم و...
دیگه منتظرادامۀ گفته های مادرنموندم وبیشترناراحتیم ازاین بود که چراعقیدۀ منو نمی پرسن وبه حساب نمیارن.
شب علی رغم میل باطنیم مجبورشدم برای خوابیدن ازقرص خواب استفاده کنم.
 
*********
سه روزازاون ماجرا گذشت ودراین مدت پارسا رودربیمارستان ندیدم وپویا منوبه بیمارستان می رسوند.دراین سه روزبا زبون بی زبونی به مادرفهمونده بودم که رامبد و نمی خوام ولی گویا مادرنمی خواست موضوع روجدی بگیره وتصورمی کرد که من می خوام بازارگرمی کنم وبدترازهمه درفامیل پیچید که جواب من مثبته وهرکسی که منومی دید تبریک می گفت ! توی بد مخمصه ای گیرافتاده بودم وراه به جایی نداشتم...
اونروزهنگامیکه آماده رفتن به منزل می شدم پارسا رومشغول صحبت با دکتروفایی پزشک بخش اطفال دیدم.به نظرم رنگ پریده می اومد وکمی هم لاغرشده بود.با تمام وجود با چشمام داشتم می بلعیدمش.مثل تشنه ایکه بعد ازمدتها به آب رسیده...هنگامیکه به اورسیدم دکتروفایی تازه ازاوجداشده بود...نزدیکش شدم وسلام کردم.به طرفم چرخید کمی به چشمام خیره شد وگفت:
خیلی جالبه این اولین باره که به من سلام میدی !
- وتوهم اولین باره که جواب نمی دی !
با کلافگی دستی به موهاش کشید وگفت:حواس برام نمونده...بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:راستی بهت تبریک میگم,امیدوارم خوشبخت بشی !
با دلخوریه آشکاری نگاش کردم وگفتم: توهم بهم کنایه میزنی ؟ ولی بذارخیالت روراحت کنم من به هیچ کس نگفتم که بااین ازدواج موافقم نمی دونمم کی همه جا جارزده ولی جواب من یک کلامه"نه"
خندۀ محزونی کرد وگفت: همۀ دخترها اولش نازمی کنن وبعد بله رومیدن؛ضمناً اگه واقعاً راضی نبودی پس چرا خاله به مادرم گفته که امشب بله برونه !!!
ازتعجب چشمهام داشت ازحدقه بیرون می زد بدون گفتن حرفی ازجلوی چشمهای بهت زدش با شتاب دویدم ومنتظرآسانسور نشدم...پله ها رودوتا یکی طی کردم وجلوی بیمارستان رسیدم وچون پویا روندیدم به خیابان دویدم تاکسی بگیرم که پویا جلوی پام ترمزکردوگفت:پرواهیچ معلوم هست چیکارمیکنی بیا سوارشو.
با شتاب سوارماشین شدم وگفتم: زود حرکت کن منو برسون خونه.
حیرتزده پرسید: چی شده بگوببینم چرااینطوری شدی؟
فریاد زدم وگفتم:بهت میگم حرکت کن اگه نمیری با ماشین بیرون میرم.
تهدیدم موثرواقع شد وبه سرعت شروع به حرکت کرد وگفت: خب حالابگوببینم موضوع ازچه قراره؟ 
گفتم: مادرگفته که جواب من مثبت بوده امشبم دارن میان برای بله برون.
پویا هم مثل من شوکه شده بود وبا ناراحتی گفت:حالا که اینطوره اگه زمین وآسمون به هم دوخته بشه من نمی ذارم این ازدواج سربگیره.
به جلوی خونه که رسیدیم سریع ازماشین پیاده شدم به داخل دویدم وقتی وارد سالن شدم دروبه شدت به هم کوبیدم...مادرسراسیمه ازاتاق بیرون اومد وگفت: دختراین چه کاریه داشتم قبض روح میشدم.
با خشمی که مهارش ازدستم خارج شده بود گفتم: من به شما کِی گفتم که بااین ازدواج موافقم؟
مادرهاج وواج منونگاه می کرد وهیچ حرفی نمیزد که دوباره گفتم: مگه اینکه من مرده باشم وجنازموبه رامبد بسپاری !
مادریکدفعه ازحالت شوک خارج شد وگفت:بی خود این حرفها رونزن هم من وهم پدرت بااین وصلت موافقیم وغیرازخیروصلاحت چیزدیگه ای نمی خوایم،توهم اگه ناراضی بودی تواین چند روزباید می گفتی وقتی سکوت کردی یعنی راضی هستی !الانم بهتره بری یه دوش بگیری.تا یکساعت دیگه سروکله شون دیگه پیدا می شه ! پویا که پشت سرمن وارد شده بود گفت: مادرمگه نشنیدید میگه نمی خوام چرا می خواید به زوروادارش کنید ؟
مادرعصبانی شد وگفت: همینه که هست من صلاحش روبهترمی دونم یا خودش؟ ازسروصدای ما پدربه سالن اومد وگفت: چه خبره خونه رو گذاشتین روسرتون؟ 
با شنیدن صدای پدربه سمتش رفتم وبا بغض گفتم:شما اطلاع دارید که مادرازطرف من به عمه بله روداده وامشبم قراره برای بله برون بیان درصورتی که من روحم ازاین ماجرا خبرنداره؟
پدرگفت: دخترم من ومادرت فقط سعادت وخوشبختی تورومیخوایم,تونباید به دل بگیری؛آخه ما که با تودشمنی نداریم.
کنترلموازدست دادم ومثل دیوانه ها فریاد زدم وگفتم: پس شما هم با مادردست به یکی کردین؟ &
 
 
*****
آخه مگه من یه زن بیوه ام که نظرمنونپرسیدین وازطرف خودتون تصمیم گرفتید؟
ناگهان غرولند کنان گفت: نه ! توبیوه نیستی,ولی پدرومادرداری. حالاهم بیشترازاین منوعصبانی نکن وزود بروتوی اتاقت آماده شوکه الان مهمونها ازراه می رسن...
با سرعت پله ها روطی کردم وبه اتاقم رفتم اصلاً باورنمی کردم که این مادرم باشه که اینطورسرم فریاد می کشه ومنوواداربه کاری می کنه که هیچ تمایلی به اون ندارم...
اشکریزان چمدون کوچیکموازتوی کمد دیواری خارج کردم ومقداری لوازم ضروریموبرداشتم وازپله ها که پایین میومدم صدای مشاجرۀ پویا روبا مادرشنیدم که می گفت: بابا پروا یه دخترعاقل وبالغوتحصیل کردست خودش خیروصلاحش روبهترمیدونه،اصلاً من نمیدونم مگه خوشبختی رومیشه ازده سال جلوتردید وبه زوربه دست آورد؟
مادر:نخیرنمی شه ولی میشه صلاحدید کرد.
پویا:مادرِمن،اگه قرارباشه کسی خوشبخت بشه خدا ازقبل توی پیشونیش می نویسه این به اختیارمن وشما نیست که به زوربه دست بیاریمش,شما یه طوردارید رفتارمی کنید انگاردخترتون رودستتون مونده..بابا این دخترصد تا خواستگارداره من نمی دونم چرا دودستی چسبیدید به رامبد؟ شما دارید اشتباه... 
پویا با دیدن من حرفشوقطع کرد ومادرنیزمسیرنگاهشوگرفت وبه من خیره شد وپدرهم روی مبل نشسته بود زل زد به من وبه چمدونی که توی دست داشتم اشاره کرد وگفت:پروا جان این چیه؟ 
گفتم: می بینید که,چمدونه.
مادرگفت: ما هم داریم می بینیم چمدونه, می خوایم بدونیم برای چیه؟
گفتم:مادرظاهراً نه من زبون شما رومیفهمم ونه شما منودرک می کنید من برای شما حکم کالای بنجولی رودارم که روی دستتون مونده ومی خواید ازسرتون بازکنید, من فقط دارم زحمتتون روکم می کنم؛همین !
بعد بدون اینکه حرف دیگه ای به زبون بیارم به طرف درحرکت کردم...مادرحسابی دستپاچه شده بود به جلواومد وگفت: هیچ معلوم هست داری چیکارمیکنی؟ گفتم: اگه بخواهید جلوموبگیرید خودمومی کشم,مطمئن باشید شوخی نمی کنم..."البته دردل ازاینکه مادروادارم کرده بودهمچین حرفی روبزنم ناراحت بودم وخودم اطمینان داشتم که تحت هیچ شرایطی این کارونخواهم کرد ولی ظاهراً برای مجاب کردن مادرراه دیگه ای به نظرم نرسید... پدرانگارمتوجه شد که ناراحتیم بی حد و اندازست چون روبه مادرگفت:ناهید دست ازسرش بردار،خب نمی خواد به زورکه نمیشه هرکاری راهی داره.
روبه پدرگفتم: اگه منوبه زورپای سفرۀ عقد بشونین مطمئن باشید غیرازکلمۀ نه چیزدیگه ای ازدهنم خارج نمیشه...مادرکه معلوم بود ازرفتارش پشیمونه گفت: خب دخترم دوست نداری قبول نکن ولی داری لگد به بختت میزنی...
پویا سخن مادروقطع کرد وگفت: همینه دیگه ! میدونید تا حالاچقدردختروپسربه خاطراین افکاروعقیده های بی مورد بدبخت شدن.
مادرگفت: معذرت می خوام من فکرمی کردم خوشبختیت روتضمین می کنم ولی مخالفت تواینقدرشدیده که حاضری ازخونه بری ولی تن به این ازدواج ندی ولی جواب عمه ت روچی بدم؟
گفتم:اونوبه خودم واگذارکنید,خودم می دونم بهش چی بگم...
وبا خوشحالی به اتاقم رفتم وبلافاصله صدای زنگ بلند شد ومهمونها وارد شدن...
نیم ساعتی گذشته بود که به طبقۀ پایین رفتم وپس ازسلام واحوالپرسی بین فربد پسرکوچکترعمه وعمه زیبا نشستم واوهم مرتب قربون صدقه م می رفت.
سربه زیرانداخته بودمو وقیافم حسابی درهم بود،فربد آروم زیرگوشم گفت:پروا حس ششمم میگه که رامبد امشب ازاینجا دماغ سوخته بیرون میره !
با ناراحتی نگاش کردم وگفتم : اونوقت ازمن بدت میاد !
خنده ی کجی تحویلم داد وگفت : دیوونه شدی؛بابا مگه خاله بازیه؟نا سلامتی صحبت یه عمره،ولی این داداش ما خیلی دوستت داره ها امیدوارم عاقلانه تصمیم گرفته باشی...
من فربد ومثل پویا دوست داشتم وبین پسرهای فامیل با اوازهمه راحتتربودم چون ازبچگی دائم باپویا بود ومنزل ما زیاد میومد.اینه که راحت حرفاموبهش میزدم.زیرچشمی به رامبد نگاه کردم.با هیکل تنومند وکت شلوارشیری رنگ توپرترنشون می داد.کنارپویا نشسته بود وآروم مشغول گفتگوبود.یه آن عذاب وجدان گرفتم ولی دست خودم نبود...
 
شوهرعمه زیبا همگی رودعوت به سکوت کرد وگفت: لطفاً همگی سکوت کنید که بریم سراصل مطلب ؛ درابتدا اگه اجازه بدید عروس وداماد چند کلامی با هم گفتگو کنن.
رامبد خودشوآمادۀ برخاستن کرده بود که آروم درگوش عمه گفتم:عمه جون میشه قبل ازهرچیزی ازتون خواهش کنم چند لحظه به اتاق من بیایید می خوام باهاتون صحبت کنم؟
عمه با گفتن"حتماً عزیزم:موافقتش رواعلام کرد وروبه شوهرش گفت:تا شما یه چای بخوری ما هم اومدیم. 
سپس ازجاش برخاست وازجلوی چشمهای کنجکاو پسروشوهرش به دنبال من ازپله ها روان شد...احساس می کردم قلبم ازحلقم داره خارج می شه به جلوی اتاق که رسیدیم کنارایستادم وصبرکردم اول عمه وارد بشه وخودم بعد ازاووارد 
اتاق شدم ،لبه ی تخت نشست وخودم روی صندلی میزم نشستم.عمه با چشمهای مهربونش بهم خیره شده ومنتظربود.یک لحظه عذاب وجدان گرفتم مثل این بود که لبهاموبه هم دوختن.گلوم به شدت خشک شده بود,مانده بودم که ازکجا وچطورشروع کنم که عمه با گفتن اینکه"چراساکتی"منوازعالم خود خارج کرد...بالاخره به هرزحمتی که بود لب بازکردم ومی دونستم سخت ترین مرحلۀ همینجاست پس ترجیح دادم بدون اینکه طفره برم حق مطلب روادا کنم بنابراین گفتم:عمه جان...راستش گفتنش کمی مشکله ولی می خوام یک سؤال ازتون بکنم ؟
عمه بلادرنگ گفت: بپرس عزیزم.
- شما منوبه عنوان عروستون دوست دارید یا اینکه برادرزادتون هستم؟!
عمه که انتظارچنین پرسشی روازمن نداشت گفت:خب معلومه؛ به عنوان برادرزاده ام برای اینکه توتا حالا برادرزاده م بودی نه عروسم.
- خب,اگه من تا آخرعمرفقط برادرزادتون بمونم,نه عروستون،،،بازم منومثل سابق دوست دارید یا اینکه تا عمردارید اسمم روهم نمیارید؟!
عمه باهوشترازاون بود که متوجه منظورم نشده باشه بنابراین با تردید گفت:فکرمی کردم جوابت چیزدیگه ایه وبعد ازکمی مکث ادامه داد: فقط به من بگوتصمیمت قطعیه یا نه؟ واینکه چرا قبلاً نگفتی؟
ناگهان زدم زیرگریه وگفتم:باورکنید من به مادروپدرگفتم ولی اونها بدون اینکه به من بگن به شما جواب مثبت دادن...کمی نفس تازه کردم وادامه دادم:البته نه اینکه فکرکنید من ازرامبد چیزی دیدم,نه به هیچ وجه رامبد ازنظرهردختری همسرایده آلیه ولی چه کنم اینم ازبخت بد منه که هیچ کششی نسبت بهش ندارم.
عمه آهی کشید وگفت: یعنی می خوای بگی دوستش نداری؟ 
- باورکنید اینطورنیست! من رامبد رودوست دارم ولی به همون اندازه که پویا رودوست دارم, محبت من بهش ازاین نوعه,ولی اگه بدونم دورم روخط می کشید ودیگه اسمی ازم نمیارید مطمئن باشید غیرازپاسخ مثبت چیزدیگه ای ازمن نخواهید شنید به این امید که یک روزی مهررامبد تودلم نشست...
دراین لحظه عمه ازروی تخت برخاست وکنارم اومد وآروم روی موهام بوسه زد وگفت: توهمیشه برای من عزیزی,چواب مثبت توباید به خاطردلت باشه نه به خاطردیگران پس به قلبت رجوع کن,ضمناً این ریسک بزرگیه که به امید روزی بمونی که شاید مهرهمسرت به دلت بیافته,تودرهرشرایطی که باشی برادرزادۀ عزیزمن هستی ومن ازته دل ناراحتم که توروازدست می دم.
سپس ازجاش برخاست وگفت: نگران نباش من خودم رامبد رومتقاعد می کنم توهم بهتره آبی به دست وصورتت بزنی.
چیزی روکه می شنیدم وباورنمی کردم ازجام برخاستم ودردستهاموبه دورشونه ش حلقه کردم وگفتم:ممنونم که درکم می کنید خیلی دوستتون دارم.
دستش روی دستم گذاشت ونگاه پرحسرتی به صورتم نداخت ولبخند زورکی زد وفقط سرشوتکون داد.
هنگام خروج ازاتاق ناگهان ایستاد وگفت: به به چقدرقشنگ وزنده اس ازکجا خریدیش؟!
درحالیکه گیج شده بودم وازگفتۀ عمه سردرنمی آوردم مسیرنگاهشوتعقیب کردم وتازه متوجه شدم منظورش عروسکیه که پارسا بهم داده بوده.
به عروسک خیره شدم وگفتم: آره واقعاً قشنگه,اینوپارسا بهم داده...
انقدربا شیفتگی محوتماشای عروسک بودم که متوجه عمه نشدم بعد ازچند دقیقه به خوداومدم چشمهام به عمه افتاد که دیدم زل زده به من ولبخند معنی داری برلب داره...با دستپاچگی گفتم: نه عمه جون باورکنید اینطورکه شما فکرمی کنید نیست! پارسا اینوبه عنوان سوغاتی برام آورده نه چیزدیگه ! آخه من ازبچگی عروسک دوست داشتم واونم یادش مونده بود....
بدون اینکه متوجه باشم همینطورپشت سرهم پرحرفی می کردم ...عمه که همچنان لبخند روی لبهاش بود گفت: بروبدجنس حالا فهمیدم موضوع ازچه قراره ! توهرچقدرهم که انکارکنی چشمهای قشنگت همه چیزوفاش می کنه.
اعتراض کنان گفتم: ولی شما دارید اشتباه می ... 
حرفموقطع کرد وگفت: خیالت راحت باشه بین خودمون می مونه, ولی ازاین بابت به هیچ وجه ناراحت نیستم برای اینکه پارسا روهم مثل رامبدم دوست دارم. هنگام خروج ازاتاق اضافه کرد: توهمیشه برادرزادۀ عزیزمن هستی وعمیقا" برای ازدست دادنت تأسف می خورم.
متقاعد کردن عمه زیبا کارمشکلی بود به همین دلیل سکوت اختیارکردم ودردل آرزوکردم که ایکاش اینطورکه اوتصورمی کرد بود...
 
 
 
 
 
 
روزها وشبها به دنبال هم درفراربودند وچرخ زمانه به بازیش ادامه می داد بدون اینکه ذره ای خسته بشه.
یک هفته بود که میترا بدون عصا راه می رفت البته با احتیاط , حالت صورتش هم 
با نرمشهایی که انجام می داد روزبه روز زیباییش رونمایان می کرد,بایه جراحی پلاستیک ساده افتادگیه پلکش ترمیم دیگه شادیش حد ومرزی نداشت؛موهاش تاگردنش شده بود ولی کمی نامرتب بود.
روزی با پاهای خودش به دیدنم اومد وگفت:توراست می گفتی خدا منوامتحان کرد؛چقدرناسپاس بودم که نا شکری کردم ونا امید شدم .
صورت زیباش روبوسیدم وهمون لحظه کارت عروسی پویا رو دادم دستشوازاووپدرومادرش دعوت کردم که با اومدن به مراسم ازدواج پویا وساغرازاین حصاروتنهایی خارج بشن واونها هم پذیرفتن. 
 
*********
یک هفته قبل ازعروسی دم عصربود.دورهم نشسته بودیم ودرمورد عروسی حرف میزدیم.یه بلوز آلبابویی یقه شل پوشیده به تن داشتم آستینش کوتاه وتنگ بود با یه دامن یک درجه تیره ترتنگ تازانو.بدون جوراب ؛موهاموبا گیره جمع کرده بودم بالای سرم.ساغرهم منزل ما بود... زنگ زدن مادرکه نزدیک اف اف ایستاده بود جواب داد ،بعدش با قربون صدقه فرد پشت دروبه داخل دعوت کرد وبه دنبالش برای پیشوازازدرخارج شد وبه تراس رفت.
به درورودی خیره شدم که دیدم پارسا به همراه مادروارد شد.قلبم به شدت به سینه می کوفت..پدروپویا به گرمی ازش استقبال کردن،با فروتنی جعبه شیرینی روبه دست مادرداد...
یه تی شرت اندامی سفید که روی سینه ش وآستین چپش دوتا خط باریک سورمه ای داشت به تن کرده بود بایه شلوارجین سورمه ای راسته وکمربند پهن وساعت صفحه درشت بند مشکی هم به داشت صورتشو6 تیغ کرده بود؛بوی عطرشوکه دیگه نگووووووو...جیگری شده بود.نمی تونستم ازش چشم بردارم. 
من که کنارپدرنشسته بودم جاموبهش دادموتا می خواستم به سمت دیگه برم دستشوگذاشت روی شونه موگفت: بشین،اگه بری عذاب وجدان می گیرم که چرا جاتوگرفتم ! 
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم با اون لبخند پروا کشش داره نگام می کنه.با میل ورغبت کنارش نشستم.
دوباره زنگ حیاط به صدا دراومد واینبارساغرجواب داد.به من نگاهی کرد وبعد ازگذاشتن اف اف گفت: پروا ازخیاطی سوسن خانمه؛لباستوآوردن. 
با خوشحالی جلوی دررفتم وجعبه ی لباسموبا زورآوردم توی خونه.البته نه اینکه سنگین باشه؛جعبه ش دست وپا گیربود...تا وارد سالن شدم به پویا گفتم:پویا بیا کمک کن اینوببرم بالا.
پویا نگاه مظلومانه ای به پارسا کرد وگفت : داداش دمت گرم چاکرتم عروسیت تلافی می کنم . 
پارسا بی وقفه ازروی مبل بلند شد وبه طرف من اومد...به پویا که رسید گفت :بارآخرت باشه آهنگ خرشومیزنی.
پویا زد زیرخنده وگفت :چقدم که توبدت میاد !!
دیدم اگه ایناروول کنم می خوان تا فردا با هم کل بندازن؛بنابراین با صدای بلند گفتم: پارساااااا اگه کمکم نمی کنی خودم ببرم !
هردوبا تعجب به من نگاه کردن وپویا به شونه ی پارسا زد وگفت: من باید یه فرشاد زنگ بزنم برای تزئین ماشین عروس اگه بالا برم گیرمی کنم؛دستت درد نکنه داداش.
پارسا اومد جلو وجعبه روازدستم گرفت وعقب ایستاد تا اول من ازپله ها بالا رفتم بعد پشت سرمن اومد.دراتاقوبازکردم وبدون تعارف وارد اتاق شدم واوروبه دنبال خودم کشوندم وگفتم:ممنون بذارش روی تختم؛زحمت افتادی.
خنده ی قشنگی کرد وگفت : خواهش می کنم خانم شما رحمتید !
به هم خیره شدیم وهردوبا هم یکدفعه زدیم زیرخنده...اومد جلو روبروم دست به سینه ایستاد وگفت : خانم حالی ازما نمی پرسی ؟
شیطنتم گل کرده بود.با نازنگاش کردم وپیچ وتابی به سروگردنم دادم وگفتم : نه که شما خیلی سراغی ازما می گیرید !
زل زد به چشمهامویه نفس عمیق کشید ویه کم جلوتراومد،دستشو آورد جلو..
داشتم پس میوفتادم...آروم برد سمت موهاموازجلوی پیشونیم زد کنار,زیادی نزدیکم شده بود؛نفسهاش به صورتم برخورد می کرد وصداشوبه وضوح می شنیدم.دستش ازروی موهام سرخورد روی گونمووآروم با شست دستش گونمونوازش کرد...حال وروزم دیدنی بود،همچنان موضع خودموحفظ کرده بودم وبا چشمهای پرعطش به چشمهاش خیره بودم.دیگه داشت دیوونه می شد یک آن صورتشوآورد پایین.دیدم اگه حرکتی نکنم کاربیخ پیدا می کنه.تا همینجا کافی بود،باید یه جوری وادارش می کردم زبون بازکنه.باید تکلیف خودمومی فهمیدم؛فقط یه اطمینان می خواستم که خیالم راحت بشه همین قدرکافی بود.
با یک حرکت یک قدم به عقب برداشتم دستش افتاد کنارش ولی همچنان چشم ازم برنمی داشت.
یه دفعه صدای پا اومد وبعدش ساغرجلوی درکه همچنان بازمونده بود نمایان شد وگفت : شام آماده ست بیاید پایین.
سری تکون دادم وگفتم باشه توبروماهم الان میایم.
پارسا که خودشوجمع وجورکرده بود گفت:میشه لباستوببینم؟
گفتم : آره چرا نشه ؟
رنگ لباسم ترکیبی ازقهوه ای وطلایی بود.یقه ش دورگردنم می خورد ودورشو پارچه ی باریکی به شکل حلزونی پیچ درپیچ یقه رواحاطه کرده بود.جلوی لباس تا زانوتنگ بود وبه پایین که می رسید دنباله ی خوشگلی داشت که ازهمون نواردوریقه روی دامن پرشده بود.بالاتنه ش فرم سینه داشت وپشتش یه کم زیادی بازبود.
درجعبه روبازکردم ولباسوخارج کردم ازیقه به طرف بالا گرفتم جلوش.ازدستم گرفت نگاهی انداخت وگفت خیلی قشنگه ولی این چرا پشتش انقدربازه ؟! تواینوبپوشی که تمام کمرت معلومه؛شالی چیزی نداره بندازی روی دوشت ؟!
ازتعجب دهنم بازمونده بود گفتم معلومه چی میگی؟ من اگه شال روی دوشم بندازم که نصف مدلش خراب میشه !
با کلافگی سری تکون داد وگفت : ببین پروا من درجایگاهی نیستم که به توامرونهی کنم ولی توهمینجوریشم به اندازه ی کافی توی چشم هستی خواهش می کنم یه فکری برای پشتش بکن !
مثل بچه ها با نق ونوق گفتم :آخه چیکارش کنم ؟
اومد پشتم ایستاد ویکدفعه دستشوبرد توی موهامو .مونده بودم می خواد چیکارکنه که یکدفعه گیره ی سرمو گرفت ازروی موهام کشید.با این حرکت موهام مثل آبشارروی کمرم سرازیرشد.یه کم نگاه کرد وگفت: موهات به اندازه ی کافی بلند هست.یه جوری مدل بده که بازباشه وکمرتوبپوشونه !
بازبا غرولند گفتم: اما من می خوام موهاموجمع درست کنم...
با اخم نگام کرد وگفت : یعنی اگه موهاتوجمع درست نکنی آسمون به زمین میاد ؟
می خواستم جوابشوبدم که صدای پویا بلند شد داد زد :بابا عروسیه ما شد مگه یه جعبه گذاشتن چقدروقت می بره.
برای اینکه دلخورنشه با بدجنسی گفتم:حالا تا ببینم چی میشه !
ازقیافم خندش گرفت وبه دنبال من به طبقه ی پایین اومد ....
 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون راجع به وبلاگ چیه ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 175
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 218
  • بازدید ماه : 754
  • بازدید سال : 4,366
  • بازدید کلی : 24,852
  • مقدمه

    سلام و درود بر شما. این وبلاگ تازه ایجاد شده و در واقع یک وبلاگ تفریحی می باشد. آرزو مندم در این وبلاگ لحظات خوشی را سپری کنید و از شما خواهشمندم در این وبلاگ ثبت نام کرده وهر نظر و پیشنهادی دارید با ما در میان بگذارید. بزودی انجمن این وبلاگ را نیز فعال میکنم  باتشکر . . .

    از طرف :     only-truelove