loading...
فقط عشق پاک...
hadi بازدید : 158 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)
رمان داستانی و عاشقانه رمان لحظه های دلواپسی،قسمت دوم


 
 
قسمت دوم رمان لحظه های دلواپسی را درادامه مطلب بخوانید...
 
رمان داستانی و عاشقانه لحظه های دلواپسی،قسمت دوم
 
 
 
قسمت دوم:
 
وی کوچه بودم که دوباره پویا سروکله ش پیدا شد وگفت:پروا لجبازی رو بذار کناراجازه بده برسونمت ازکوره دررفتم وتقریباً به حالت فریاد گفتم:ای بابا پویا می ذاری برم یا نه؟ توچه اصراری داری که منوبرسونی؟ ناچارگفت:باشه هرطور راحتی فقط اگه پشیمون شدی یه زنگ بهم بزن سریع خودمو می رسونم ازاینکه پرخاش کرده بودم پشیمون شدم وگفتم: حتماً خیالت راحت باشه
چند قدم بیشترنرفته بودم که دوباره گفت :پروا...؟ برگشتم وگفتم: بازدیگه چیه؟ دستی به موها یش کشید وگفت: مطمئنی نمی خوای برسونمت ؟ دویدم دنبالش وجیغ کشیدم: پـــــــــویااااااااااااااا...... با خندۀ بلندی فرارکرد داخل خونه ودررو پشت سرش بست خودم هم خنده م گرفته بود وقدم زنان راه افتادم نمی دونم چقدرپیاده روی کردم بالاخره خسته شدم ویه تاکسی گرفتم ورفتم منزل
 
 
 
وقتی وارد خونه شدم وهمه جارو تاریک دیدم ترس افتاد توی دلم سعی کردم به چیزهای خوب فکرکنم وارد که شدم اول سریع چراغها روروشن کردم وبعدش تلوزیون رو.
 
 
 
ظاهراً تلوزیون رونگاه می کردم ولی هیچ چیزی نمی فهمیدم یک آن به خودم اومدم که دیدم دارم به حالت دوازپله ها می دوم طبقۀ بالا ووارد اتا قم شدم ودررو پشت سرم قفل کردم ازاینکه بابقیه نرفته بودم خودم روسرزنش می کردم وسخت پشیمون بودم واونچه که فحش بلد بودم نثارپارسا کردم !!!
 
 
 
داشتم نفس تازه می کردم که صدای بازشدن درسالن روشنیدم چیزی نمونده بود که ازترس غالب تهی کنم سعی کردم به خودم مسلّط بشم ولی هیچ نتیجه ای نداشت گوشاموتیزکردم ومتوجه شدم داره ازپله ها بالا می یاد دیگه به سختی قادربه نفس کشیدن بودم می خواستم برم سمت تلفن ولی انگارپاهام به زمین چسبیده بود وقدرت حرکت روازم سلب کرده بود
 
 
 
همونطورپشت درایستاده بودم که شنیدم شخصی اسممو صدا میزنه ازترس قوۀ تشخیصم روازدست داده بودم که صدارومجدداً شنیدم تازه متوجه شدم که صدای پویاست اگردراون لحظه تمام گنجهای عالم روبهم می دادن تا این حد باعث خوشحالیم نمی شد ازذوقم درروبازکردم وتقریباً به بیرون شیرجه رفتم که خوردم به سینۀ پویا وپریدم بغلش وزدم زیرگریه پویا هاج وواج منو نگاه می کرد گفت: چته؟ چرا دیگه گریه می کنی؟ آهان.. فهمیدم حتماً به خاطراینه که دلت برام تنگ شده!
 
 
 
درهیچ حالتی خونسردیش روازدست نمی ده وازشوخی کردن نمی گذره باتمام وجود ممنون شدم که به خونه اومده.
 
 
 
گریه کنان گفتم : پویا نمی دونی چقدرترسیده بودم داشتم سکته می کردم خم شد پیشونیم رابوسید وگفت:خب منم چون می دونستم خواهرکوچولوم ترسواِ اومدم پیشش دیگه خیلی خب دیگه تمومش کن ومثل بچه های لوس اینقدرزرزرنکن,سرم رفت0توروبه خدا پرستارمملکت مارو ببین
 
 
 
ودرهمانحال دولا شد وگفت: پروا جان یه کم یواشترفشاربده گردنم شکست تازه متوجه شدم که هنوزازگردنش آویختم با شرمساری گفتم: معذرت می خوام . اینقدرازدیدنت خوشحالم که نمی دونم چیکارکنم با شیطنت گفت: اینودوسه ساعت پیش می گفتی که چیزی نمونده بود کتکم بزنی
 
 
 
خجالتزده سرم روانداختم پائین که گفت: لازم نیست ادای آدمای مظلومودربیاری برای اینکه اصلاً بهت نمی یاد بیا برات غذا آوردم مال خودمم نخوردم تا توگرمش کنی منم نمازم رومی خونم یه کم مکث کردم ونگاهش کردم که خندید وگفت:خیلی خب بابا میام پائین توسالن نمازم رومی خونم0نفس آسوده ای کشیدم وهردوپائین رفتیم تا پویا نمازبخونه من هم غذاروگرم کردم ومیزروچیدم ودوتایی بااشتها مشغول خوردن شدیم
 
 
 
درحین صرف غذا پویا گفت: بگوببینم چراهرچقدرصدات می کردم جواب نمی دادی ودروروی خودت قفل کرده بودی؟ جریان روبرایش تعریف کردم که گفت:من نمی دونم چراوقتی هوا تاریکه توهمه اش فکرمیکنی یکی حتماً دنبالته بابا والله...بالله... هیچ خبری نیست خونه همون خونه اس وهیچ تغییری هم نمی کنه گفتم: نمی دونم چرا ولی دست خودم نیست وقتی توی تاریکی توی خونه تنهام همه ش فکرمی کنم به غیرازمن کس دیگه ای هم توی خونه حضورداره0پویا گفت:تو کاملاً درست فکرمی کنی! با ترس گفتم: چطورمگه؟ صداشو بم کرد وگفت: حتماً کس دیگه ای هم حضورداره من خودم یه باریه شبح دیدم !هاهاها...با وحشت گفتم :راست میگی؟ اون وقت چکارکردی؟! با همان تُن صداآرام و شمرده گفت: با مگس کش کشتمش!! با عصبانیت گفتم: واقعاً که پویا ،خیلی وقت نشناسی داشتم ازترس سکته می کردم ازپشت میزبرخاستم وبه طرف سالن حرکت کردم رسیدم جلوی درآشپزخونه که یک دفعه با صدای بلند گفت:یوهـــــــــــــــــــاهاهاهاها...... به قدری ترسیده بودم که حد وحساب نداشت برگشتم داخل آشپزخونه وگفتم: تومثلاً اومدی خونه که من تنهایی نترسم ؟ مطمئنم اگه الان تنها بودم کمترمی ترسیدم !
 
 
 
گفت: خب منم دارم ریشۀ ترس درتنهایی روتوی وجودت می خشکونم! نتیجه اش هم اینه که توترجیح میدی تنها باشی ولی کسی پیشت نباشه!
 
 
 
گفتم :بله دراین صورت به لطف جنابعالی کمترازیک ماه سرازتیمارستان درمیارم گفت: نگران نباش خواهرعزیزم من تحت هیچ شرایطی تنهات نمی ذارم0قول میدم زودبه زود بیام ملاقاتت!
 
 
 
ازناراحتی نمی دونستم چی بگم فقط نگاش می کردم گویا متوجه شد وگفت: باهات شوخی کردم می خواستم حال وهوای ترس ازسرت بپره!
 
 
 
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم ازروی صندلی برخاستم ومشغول جمع کردن میزشدم که پویا هم ازمن تبعیت کردووقتی ظرفها روشستم اوهم شروع کرد به آبکشی کردن0پرسیدم: راستی چی شد که اومدی خونه؟ ممکنه پارسا ازدستت ناراحت بشه  گفت: وقتی که رفتیم هتل پارسا توخودش فرورفته بود وبا هیچ کس حرف نمی زد راستش روبخوای اون به من یادآوری کرد که تواز توازتاریکی می ترسی ومنوفرستاد بیام پیشت!!
 
 
 
با تعجب گفتم: اون ازکجا می دونسته که من ازتاریکی می ترسم؟
 
 
 
خندید وگفت: مثل اینکه فراموش کردی ،جنابعالی ازبچگی اینطورترسوبودی یا دراین لحظه پدررومادراومدن خونه0
 
 
 
مادرگفت: جات خیلی خالی بود با خاله صحبت کردم وگفتم که می خوام به افتخارورود پارسا مهمونی بدم ولی پارسا که کنارخاله نشسته بود شنید ومخالفت کرد وگفت: خواهش می کنم اجازه بدین خودم سرفرصت مزاحمتون بشم اینطوری خودمم راحت ترم منم دیدم خواسته اش اینه دیگه اصرارنکردم
 
 
 
گفتم: کارخوبی کردین بذارید کاری روکه دوست داره انجام بده
 
 
 
ازجام برخاستم وبا گفتن شب بخیرازپله ها بالارفتم ووارد اتاقم که شدم یکراست به سمت پنجره رفتم وبازش کردم سوزسردی به داخل اتاق هجوم آورد  سریع پنجره رو بستم وزیرپتوخزیدم  نیم ساعتی اتفاقات امروزرومرورکردم ولی ذره ای ازاشتیاق صبح درخوداثری ندیدم توی همین افکارغوطه وربودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم
 
 
 
نزدیک ظهرازخواب بیدارشدم ویه دوش که گرفتم سرحال شدم وبرای خوردن صبحانه واردآشپزخونه شدم و دوسه لقمه ای نیمروخوردم وچایم را برداشتم وبه داخل سالن رفتم ومشغول تماشا کردن تلوزیون شدم که زنگ تلفن به صدا دراومد اصلاً حوصلۀ پاسخگویی رو نداشتم ناچارا ًازجام برخاستم وبه سمت تلفن رفتم وگوشی رو برداشتم وگفتم:بله بفرمائید: صدایی ناشناس گفت :سلام عرض می کنم پرواخانم..حالتون چطوره؟
 
با تعجب گفتم : ببخشید جنابعالی ؟!
 
- شما اول جواب سلام بنده روبدید تا منم خودم رومعرفی کنم رفیق نیمه راه!
 
تازه متوجه شدم گفتم: سلام پارسا خان وبدون اینکه عذرخواهی کنم منتظرموندم تا اوحرف بزنه انگارمتوجه شد چون گفت: تماس گرفتم ببینم اگر امروزمنزل تشریف دارید عصری مزاحمتون بشم گفتم: خواهش می کنم منزل خودتونه تشریف بیارید بعد خبیثانه ادامه دادم مطمئناً پدرومادروپویا ازدیدنتون خوشحال می شن چند لحظه ای مکث کردوگفت: منظورتون اینه که شما خوشحال نمی شید؟ با بی تفاوتی گفتم: دلیل حرفم اینه که من کاری دارم ومی خوام جایی برم
 
جواب داد درهرصورت مزاحم میشم ضمناً به پویا بگید منتظرشم با بنده امری نیست؟ گفتم: خواهش می کنم عرضی نیست  با گفتن سلام برسونید خداحافظی کرد
 
ازاینکه اینطوررسمی صحبت می کرد حسابی کفرم رو درآورده بود به مادرکه سرپا ایستاده بود موضوع روگفتم همون لحظه پویا سوت زنان ازپله ها پایین اومد که گفتم: پویا قراره با پارسا کجا برین؟
 
نگاه خیره ای کرد وگقت: این کلمۀ آخری روکه بکاربردی یه کم بی تربیتیه ! تودخترعاقلی هستی, باید بدونی که آدم برای همچین کاری کجا میره ! البته اگرچنانچه شخص درشرایط خاص قراربگیره , مثلاً درحین مسافرت می تونه ماشین روکنارجاده پارک کنه وقضای حاجت کنه والبته اگرآب دردسترس نبود می تونه ازسنگ برای طهارت استفاده کنه ! فکر نمی کنم مانعی داشته باشه به هرحال ازقدیم گفتن کاچی بعض هیچی
 
گفتم: اَه... پویا حالموبه هم زدی
 
گفت: پروا کاچی اینقدرها هم که فکرمی کنی بدمزه نیست باورکن اگه فقط یکبارامتحان کنی قول میدم نظرت عوض بشه !
 
ازخنده داشتم روده برمی شدم، مادرهم دست کمی ازمن نداشت کمی که آروم شدم گفتم: یک ساعته داری اراجیف به هم می بافی خب یک کلمه جواب سؤالموبده
 
همان لحظه پدرازکتابخونه خارج شد ودرحالیکه آثارخنده روی صورتش کاملاً مشهود بود روبه پویا گفت: مگه پارسا منتظرتونیست ؟ خب برودیگه
 
مادرگفت: اقلاً ناهاربخوربعد برو پویا درحال خارج شدن
 
گفت: میریم خونۀ عزیزیه چیزی می خوریم عزیزوکه می شناسید اگربفهمه ناهارخوردیم ناراحت می شه مادرنظرش روتائید کرد وگفت : به پارسا بگوشام رواینجا می مونه به خاله اینا هم زنگ می زنم میگم اونها هم بیان پویا ایستاد وگفت: عمووخاله امشب دارن میرن عروسی پسردوست عمو البته درسا نمیره که اونم سرراه میریم دنبالش میاریمش فعلاً خداحافظ
 
تا عصری سرم روگرم کردم وبه مادرهم کمک کردم ازاینکه درسا می اومد خوشحال بودم چون دربین دخترهای فامیل با درسا صمیمیت بیشتری داشتم وبه اصطلاح راحت تربودم به اتاقم رفتم وجلوی آئینه ایستادم وموهام رو با یک گیره بالای سرم جمع کردم . یک تی شرت طوسی سورمه ای راه راه با یک شلوارجین به تن کردم همیشه تیپ ساده رو ترجیح می دم به نظرم اینطورزیبا تره
 
 
 
ده دقیقه بعد صدای ماشین ازبیرون اومد دلهرۀ عجیبی داشتم احساس می کردم قلبم ازسینه م داره خارج می شه این حالت برای خودم م عجیب بود هرطورکه بود به خودم مسلط شدم وقبل ازاینکه وارد سالن بشن به حالت دوازپله ها سرازیرشدم دلم نمی خواست بعد ازورود اونها برسم چند لحظه بعد واردسالن شدند دربرخورد اول تعجب رو درنگاه پارسا دیدم . علتش این بود که گفته بودم من منزل نیستم0بنابراین روبه درسا
 
 
 
گفتم: چه کار خوبی کردی اومدی من برای کاری می خواستم برم بیرون ولی وقتی فهمیدم میای منصرف شدم وفقط به خاطرتوموندم خونه0عمداً روی کلمۀ "تو" تأ کید کردم ولبخند موذیانه ای زدم
 
 
 
درسا با اخم نگاهی به صورتم انداخت وگفت:لازم نکرده با اون زبون چرب ونرمت سرم شیره بمالی من به این سادگیا خرنمیشم ! با خنده گفتم: آخه برای چی من باید اینکاروبکنم؟ با دلخوری گفت: برای اینکه دیشب یکدفعه رفتی وهرکاری کردم نیومدی و...
 
پارسا که همچنان سرپا ایستاده بود وبه حرفهای ما گوش می کرد , حرف پارسا را قطع کرد وگفت: درسا جان مگه پروا نگفت فقط به خاطرتومونده خونه پس توهم اینقدرسخت نگیروناسپاس نباش متوجه کنا یه اش شدم پولی به روی خودم نیاوردم ودست درسا رو گرفتم وبه طرف خودم چرخوندمش وگفتم: منکه دلیلش رودیشب بهت گفتم
 
ودستم رو انداختم دورگردنش وبوسیدمش چشمم افتاد به پارسا که لبخند مرموزی روی لباش نشسته بود بدون اینکه به روی خودم بیارم دست درسا روگرفتم وبه سمت پذیرائی بردم وروی مبل نشوندم خودم نیزدرکنارش جای گرفتم با وارد شدن مادرسینی چای روازدستش گرفتم واول به حرمت میهمانداری به پارسا تعارف کردم که اول برای پدربرداشت بعد برای پویا ودرآخربرای خودش برداشت وبدون اینکه حتی نیم نگاهی به صورتم بیا ندازه تشکرکرد منهم بدون اینکه توجهی به اوداشته باشم مشغول صحبت با درسا شدم درحالیکه ازحرص دندون قروچه می کردم وحرص می خوردم.پسره ی ازخود متشکر!!!
 
پدرومادروپویا هم با پارسا گفتگومی کردن. نیم ساعتی به همین منوال گذشت که پارسا ازجاش برخاست وروبه پویا گفت: پویا لطفاً سوئیچ ماشینت روبده0پویا پرسید: جایی می خوای بری؟
 
 
 
درجوابش گفت: نه چیزی داخل ماشین جا گذاشتم می خوام بیارمش0پویا گفت: اجازه بده من برات بیارم0پارسا قبول نکرد وبه سمت حیاط راه افتاد0با چشمهام بدرقه ش کردم0شلوارلی ذغالی رنگ با تی شرت زرشکی به تن داشت که اندام ورزیده اش رو بیشترنمایان می کرد0باورش مشکل بود با این جوونی یکی ازمتخصصین وجراحان طرازاول به شمارمی رفت0ازذهنیتی که قبلاً ازاوساخته بودم خنده م گرفت0با شنیدن صدای درسا تازه متوجه شدم که هنوزبه درسالن خیره موندم0
 
 
 
درسا که داشت می خندید گفت: یکساعته دارم با خودم حرف میزنم ؟ حداقل بگوگوش نمیدی که منم فکم روخسته نکنم0حیفه آخه ! دوتائی زدیم زیرخنده0گفتم: درسا توباید خواهرپویا می شدی ! شما دوتا اخلاقاتون درست شبیه همدیگه ست0جواب داد: اتفاقاً تووپارسا هم مثل همدیگه اید0باورکن من این موضوع روتوی این دوروزکشف کردم0گفتم: منظورت چیه؟ گفت: می دونی پارسا هم مثل تو زیاد اهل حرف زدن نیست0یه جورایی حوصلۀ آدموسرمی بره،درست مثل تو !!!
 
دوباره خندیدیم که پارسا ازدرسالن وارد شد0تودستش یک ساک دستی کوچیک قرارداشت که بعد ازنشستن گذاشت روی میزوازداخلش چند بستۀ کادوشده خارج کرد0پویا که نیشش بازشده بود بدون معطلی گفت: به به سوغاتیه؟
 
پارسا جون لطف کن اول مال منوبده که این جانب طاقت ندارم0مادرچشم غرّه ای به پویا رفت وگفت: عزیزم اخلاق پویا روکه می دونی چطوریه0پارسا لبخند زد وگفت: خاله جان باورکنین بیشترازهمه دلم برای پویا تنگ میشد0اون مثل برادرمنه0پویا درحالیکه خودش رابه پارسا می چسبوند گفت: پس برادرمعطل نکن وسوغاتی بنده رورد کن بیاد که ازانتظاردارم غالب تهی می کنم
 
پارسا بسته ای روازتوی ساک درآورد وبه پویا گفت: بفرما آقای عجول این مال شماست0
 
پویا بی معطلی کادوروباز کرد0یک پولیوردکمه داربه رنگ کِرم قهوه ای بود0پویا همون لحظه به تن کرد0دقیداً قالب تنش بود0یک ادکلن خیلی خوشبوهم براش آورده بود. بعد ازاینکه تشکرکرد پارسا دوکادوی دیگه رو به پدرومادرداد واونها هردوتشکرکردند0پویا با سماجت پدررو وادارکرد کادوش رابازکنه0کادوی پدریک پیپ ازجنس عاج وفوق العاده گرانقیمت بود0
 
 
 
چشمان پدربرقی زد واظهارکرد که چرا خودت روبه زحمت انداختی؟ پارسا درجواب گفت: این کمترین کاریه که انجام دادم0پویا که تازه چشمش به کادوی پدرافتاده بود به سمت پدررفت وازدستش گرفت وبا هیجان گفت:وای...! عجب چیزیه , معرکه اس , حرف نداره , فوق العا ده اس , بی نظیره ، شگفت انگیزه ، خوشگل ترینه, بهترینه، بیشترینه، سنگینه، وزینه، بعد ازمکث کوتاهی روکرد به پارسا وگفت: توکلمه ای که آخرش "اینه" باشه بلد نیستی؟ مال من ته کشید !
 
پدرکه تازه متوجه شده بود روبه پویا گفت: پسرتوخجالت نمی کشی ده دقیقه اس داری چرت وپرت میگی؟ پویا گفت: باورکنید جدی گفتم0خفنه، قشنگه، ملنگه...
 
پدرکه دیگرکلافه شده بود حرف پویا را قطع کرد وگفت:
 
اِ... ! بسه دیگه سرم رفت0حالا اگه ولش کنی تا فردا چرت وپرت میگه0من ودرسا ومادرفقط می خندیدیم0پارسا هم به احترام پدرخنده ش رو مهارکرده بود ولی کاملاً مشخص بود به سختی اینکارومی کنه0پویا این بارروبه مادرگفت: مادرنوبت شماست که بازکنید0
 
مادرگفت: من بعداً بازش می کنم0پویا با تعجب گفت: آخه برای چی؟ مادرگفت: برای اینکه اگه بازکنم یکساعتم می خوای برای من شعرمیگی ! پویا زود گفت: قول میدم هیچی نگم آ...آ..وهمان موقع دستش رو گذاشت جلوی دهنش0مادرهم کادوش رو بازکرد0یک عطرخوشبوو یک ساعت مچی بسیارزیبا که بندش شبیه دستبند وازجنس طلای سفید بود0مادرکه حسابی غافلگیرشده بود ازپارسا تشکرکرد وگفت:چرااینقدرزحمت کشیدی عزیزدلم؟
 
پارسا هم خوشحال ازرضایت مادرگفت: قابل شمارونداره, ضمناً روی کادوی شما ومادرم کلی وسواس به خرج دادم چون هردومشکل پسندید0
 
پویا درهمان لحظه یک دفعه دستش راازجلوی دهانش برداشت وگفت: وای....!
 
 
 
چه ساعتی ,چه عطری
 
چه ساعت قشنگی
 
چه لعابی،چه رنگی
 
راستی چقدرقشنگه
 
رنگ طلوع دریا
 
مجدداً پدرحرف پویا راقطع کرد وگفت:دوباره که شروع کردی؟ تمومشم نمی کنه0نمی دونم این چیزاچطوری میاد توکله اش0من موندم ایناروازکجا میاره میگه0
 
 
 
این دفعه دیگرپارسا هم نتونست ازخنده اش جلوگیری کند0درسا ازبس خندیده بود ازچشماش اشک جاری شده بود واگه همون لحظه کسی وارد منزل می شد فکرمی کرد داره گریه میکنه0
 
 
 
وفتی که جوآروم شد درسا گفت: پارسا پس سوغاتی پرواچی؟
 
 
 
با پام آروم زدم به پاش0پارسا نگاه خبیثی به بهم کرد وگفت: مال پرواخانم محفوظه0وقتی افتخاردادن تشریف آوردن منزل ما تقدیم شون می کنم0درحالی که ازحرص روبه جنون بودم سعی کردم خونسردیم روحفظ کنم با بی تفاوتی گفتم : خیلی ممنون من ازشما چیزی نمی خوام0ضمناً به اندازۀ کافی زحمت کشیدید0
 
 
 
بعد ازده دقیقه ازجام برخاستم وبه اتاقم رفتم خوشبختانه بقیه گرم گفتگوبودند وکسی متوجه نشد پنجره روبازکردم وهمانجا ایستادم وبه آسمون چشم دوختم ماه دروسط آسمون به خودنمائی مشغول بود وستاره ها چون عروسی احاطه ش کرده بودن ای کاش جای یکی ازاون ستاره ها بودم دلم به شدت گرفته بود البته نه به خاطراینکه پارسا منوازقلم انداخته بود , نه ... بخاطراینکه نادیده گرفته شده بودم به خاطراینکه این دفعۀ دوم بود که کاری می کرد توجه ها به طرف من جلب بشه من تاوان سؤالی روکه ناخواسته پرسیده بودم رو پس می دم خیلی دلخورشده بودم درهردوبرخوردی که با اوداشتم اوقاتم تلخ شده بود من که همیشه خودموازاین تنشها ومسائل دورنگه می داشتم , حالا مثل پرنده ای گرفتارشده بودم وخوب میدونم که نمی تونم عادی وخونسرد برخورد کنم توی این فکرها بودم که دراتاق به صدا دراومد گفتم : بیا تو درسا بود وارد شد وروی لبۀ تخت نشست وگفت :چرااومدی بالا ؟هرچی پائین منتظرشدم نیومدی این بود که اومدم دنبالت گفتم : نمی دونم تازگیها چرااینطوری شدم اصلاً حال وحوصلۀ هیچ کاری روندارم خیلی خسته ام درسا که ساکت بود وبه حرفهای من گوش می کرد به حرف دراومد وگفت: دلیلش اینه که بیکاری موندن توی خونه کسِلت کرده به محض اینکه برگردی سرکارت وبا چند تا بیمارکه سروکله بزنی حالت میاد سرجاش ضمناً توی ایام عید اینقدرسرت گرم می شه که یاد هیچ چیز نمی افتی گفتم: امیدوارم اینطورکه تو میگی باشه گفت: من میرم پائین به خاله کمک کنم میزشاموبچینه،توهم زود بیا
 
رنگ زلال آ...
 
قشنگه وخوشرنگه
 
چه بوی دلپسندی
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون راجع به وبلاگ چیه ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 266
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 309
  • بازدید ماه : 845
  • بازدید سال : 4,457
  • بازدید کلی : 24,943
  • مقدمه

    سلام و درود بر شما. این وبلاگ تازه ایجاد شده و در واقع یک وبلاگ تفریحی می باشد. آرزو مندم در این وبلاگ لحظات خوشی را سپری کنید و از شما خواهشمندم در این وبلاگ ثبت نام کرده وهر نظر و پیشنهادی دارید با ما در میان بگذارید. بزودی انجمن این وبلاگ را نیز فعال میکنم  باتشکر . . .

    از طرف :     only-truelove